eitaa logo
بصائر
1.1هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
5.2هزار ویدیو
59 فایل
بیانات #مقام_معظم_رهبری 💠شناخت زمان، شناخت نیاز، شناخت اولویّت، شناخت #دشمن، شناخت دوست، شناخت وسیله‌اى که در مقابل دشمن باید به کار برد؛ این شناخت‌ها؛ #بصیرت است. ۱۳۹۳/۹/۶ مسئول تبادلات 👇 @ALEE313
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 هشدار مکرون به اسرائیل: به نظر من نابودی کامل حماس امکان‌پذیر نخواهد بود/ دستیابی به نابودی کامل حماس به معنای جنگ ۱۰ ساله است! 🔸رئیس جمهور فرانسه دیروز در نشست خبری، در حاشیه نشست تغییرات اقلیمی در امارات گفت: نابودی کامل حماس به چه معناست؟ آیا کسی معتقد است که این ممکن است؟ اگر اینگونه باشد، جنگ ۱۰ سال به طول خواهد انجامید. آنچه اسرائیل با ادعای «نابودی حماس» در جست‌وجوی آن هست، خطر یک دهه جنگ را به دنبال دارد. مقامات اسرائیل باید اهداف و هدف نهایی خود از حملات به غزه را، دقیق‌تر مشخص کنند. زیرا به نظر من نابودی کامل حماس امکان‌پذیر نخواهد بود. 📎 با کانال بصائر در مسیر بصیرت افزایی ⏬👌⏬ 👇 ╔═.🍃.═══════╗ 🆔@Basaerr313 ╚═══════.🍃.═╝
درد و دوا فاطمه 1.mp3
7.33M
درد و دوا فاطمه.... مشکل گشا فاطمه... کربلایی امیر برومند 📎 با کانال بصائر در مسیر بصیرت افزایی ⏬👌⏬ 👇 ╔═.🍃.═══════╗ 🆔@Basaerr313 ╚═══════.🍃.═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‍🏴اذان به افق دلها 🏴 *عاشقان وقت نماز است* *اذان میگویند* 🍃🍃🍃🌸🌸🌸🍃🍃🍃 🌿🌹اَللّهُ اَکبَر🌹🌿 ☘🌻اَللّهُ اَکبَر🌻☘ 🌱🌺اَللّهُ اَکبَر🌺🌱 🍃🌸اَللّهُ اَکبَر🌸🍃 🌿🌹اَشْهَدُ اَنْ لا اِلَهَ إِلاَّ اللّهُ🌹🌿 ☘🌻اَشْهَدُ اَنْ لا اِلَهَ إِلاَّ اللّهُ🌻☘ 🌱🌺اَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللّه🌺🌱 🍃🌸اَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللّه🌸🍃 🌿🌹اَشْهَدُ أَنَّ عَلِیاً وَلِی اللّه🌹🌿 ☘🌻اَشْهَدُ أَنَّ عَلِیاً وَلِی اللّه🌻☘ 🌱🌺حَی عَلَی الصَّلاةِ🌺🌱 🍃🌸حَی عَلَی الصَّلاةِ🌸🍃 🌿🌹حَی عَلَی الْفَلاحِ🌹🌿 ☘🌻حَی عَلَی الْفَلاحِ🌻🌿 🌱🌺حَی عَلی خَیرِ الْعَمَل🌺🌱 🍃🌸حَی عَلی خَیرِ الْعَمَل🌸🍃 🌿🌹اَللّهُ اَکبَر🌹🌿 ☘🌻اَللّهُ اَکبَر🌻☘ 🌱🌺لا اِلَهَ إِلاَّ اللّه🌺🌱 🍃🌸لا اِلَهَ إِلاَّ اللّه🌸🍃 *🌿🌹التــ🤲🏻ـــــماس دعا
🌺 این را شما خانم‌ها بدانید، وجود شما آن تحولی را در روحیات مرد به وجود می‌آورد که گاه هیچ عاملی نمی‌تواند آن تحول را ایجاد کند. شما می‌توانید دل مرد را گرم کنید و به او امیدواری به زندگی و شوق ادامه کار بدهید. اصلاً این توان در شما هست که در وجود مرد نیرو بدمید. وجود شما این‌قدر مهم است. 📚بیانات رهبر معظم انقلاب در تاریخ 11مهرماه 1381،کتاب خانواده، نشر صهبا، ص70. 📎 با کانال بصائر در مسیر بصیرت افزایی ⏬👌⏬ 👇 ╔═.🍃.═══════╗ 🆔@Basaerr313 ╚═══════.🍃.═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹روزی که «سپاه محمد» آمد ♦️ ۱۲ آذرماه سالروز اعزام قوای یکصد هزار نفری محمد رسول‌الله(ص) به جبهه است. 🔻دوازدهم آذرماه ۱۳۶۵ ورزشگاه آزادی تهران شاهد حضور ده‌ها هزار رزمنده بسیجی بود که از اقصی نقاط کشور خود را به تهران رسانده بودند. این جمعیت با تجمع در ورزشگاه آزادی و سپس رژه در برخی از خیابان‌های تهران، آمادگی خود را برای اعزام به جبهه‌ها اعلام کردند؛ اعزامی که از پوشش خبری مناسبی نیز برخوردار شد و شور و اشتیاق زیادی در بین مردم ایجاد کرده بود. الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ❣ ─━━━━━━⊱✿⊰━━━━ 📎 با کانال بصائر در مسیر بصیرت افزایی ⏬👌⏬ 👇 ╔═.🍃.═══════╗ 🆔@Basaerr313 ╚═══════.🍃.═╝
2_144200951237696532.mp3
13.19M
❤️ بوی باران... 🎙 با 🎧 بشنوید...📎 با کانال بصائر در مسیر بصیرت افزایی ⏬👌⏬ 👇 ╔═.🍃.═══════╗ 🆔@Basaerr313 ╚═══════.🍃.═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم / ۳ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 خواستگاری با چشمهای آبی با دستهای لرزان سینی چای را جلوی خانم حمیدزاده و مادرم گرفتم و بعد سینی و قندان را بردم و گذاشتم توی آشپزخانه و رفتم توی اتاق و خودم را همانجا حبس کردم. تقویمم را از توی کیفم درآوردم و کنار شنبه شانزدهم اسفندماه ۱۳۶۴ ضربدر کوچکی زدم و نوشتم خواستگاری. فردای آن روز چون تعطیلی بین دو امتحان بود، بعد از نماز صبح تا ساعت نه و نیم خوابیدم. وقتی از خواب بیدار شدم و به دست شویی رفتم تا مسواک بزنم از تعجب چشم‌هایم گرد شد. خانم حمیدزاده و آن خانم شیک پوش دیروزی توی حیاط ایستاده بودند و با مادرم حرف می زدند. رفتم و توی آشپزخانه قایم شدم. کمی بعد آنها رفتند. مادرم آمد و گفت: «فرشته، منصوره خانم دوست خانم حمیدزاده بود؛ همان خانم دیروزی. تو رو خیلی پسندیده خانم حمیدزاده کلی تعریفشان را کرد. می‌گفت خانواده خوبی هستن و پسرش دوست و همرزم پسر خانم حمیدزاده ست.» با دلخوری گفتم "مامان باز شروع کردی! چند بار بگم من فعلاً قصد ازدواج ندارم. میخوام درس بخونم و برم دانشگاه." مادر گفت: «هول نشو! حالا مگه به این زودی گرفتن و بردنت. منم همۀ این حرفا و خیلی چیزای دیگه رو از قول تو بهشان گفتم. منصوره خانم گفت از نجابت تو خوشش آمده. گفت پسرش دختری مثل تو میخواد. گفت با درس خواندن تو مشکلی ندارن. اگه دلت خواست بعد از ازدواج ادامه تحصیل بده. می‌گفت دختر خودش هم با اینکه محصله، اما عقد کرده.» ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄ ┄📎 با کانال بصائر در مسیر بصیرت افزایی ⏬👌⏬ 👇 ╔═.🍃.═══════╗ 🆔@Basaerr313 ╚═══════.🍃.═╝
🍂 🔻 گلستان یازدهم /۴ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 خواستگاری با چشمهای آبی سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم. مادر لبخندی زد و با شادی گفت: "به نظر خانواده خوبی میآن پسرش پاسداره." مادر می دانست یکی از ملاک‌هایم برای ازدواج این است که همسرم پاسدار باشد. به نظر من پاسدارها آدمهایی کامل و بی نقص و مؤمن و معتقد بودند و از لحاظ شأن و اخلاقیات هم ردیف روحانیون بودند. مادر گفت: "منصوره خانم می‌گفت پسرش از اول جنگ تا حالا تو جبهه ست." حس کردم مادر خودش به این ازدواج راضی است، زیرا داشت معیارهای مرا برای ازدواج یادآوری می‌کرد. یکی دیگر از ملاکهایم این بود که همسرم رزمنده باشد. به مادر گفته بودم دلم می‌خواهد کاری برای انقلاب بکنم. دوست نداشتم سربار جامعه باشم. هدفم این بود که با ازدواج با یک رزمنده در مسیر انقلاب باشم و به کشورم خدمت کنم. مادر وقتی سکوت مرا دید، دیگر چیزی نگفت. فردای آن روز وقتی از مدرسه برگشتم مادر خانه را مثل دسته گل کرده بود؛ تمیز و مرتب جلوی در حیاط جارو و آب پاشی شده بود. حیاط را شسته بود. شیشه ها را پاک کرده و برق انداخته بود. اتاقها جارو شده و وسایل و دکوری گردگیری شده بود. دیگر از آن همه بریز و بپاش و شلوغ کاریهای مربوط به تهیه مربا و ترشی جبهه خبری نبود. خانه بوی گل گرفته بود. از اینکه مادر دست تنها توی چهار پنج ساعتی که ما نبودیم این همه کار کرده بود دلم برایش سوخت. مادر در گوشی گفت که قرار است امشب منصوره خانم و پسرش به خانه مان بیایند. با شنیدن این حرف دست و پایم یخ کرد و قلبم به تپش افتاد. بعد از ناهار در حالی که دلهره آمدن خواستگار را داشتم، با کمک رؤیا نظافت خانه را تکمیل کردیم. شب شده بود. مادر داشت شام را آماده می‌کرد. ساعت هشت و نیم بود که زنگ در حیاط به صدا درآمد بابا در را باز کرد: منصوره خانم و پسرش بودند من و خواهرهایم توی اتاق خودمان قایم، اما مادر و بابا با مهمانها رفتند توی اتاق پذیرایی. تکلیف خودم را نمی‌دانستم. دلهره ام بیشتر شده بود. از اضطراب و نگرانی نفسم بالا نمی‌آمد. از روی بیکاری سراغ تقویمم رفتم. آن را باز کردم و کنار دوشنبه هجدهم اسفندماه علامت کوچکی گذاشتم. ادامه دارد... ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "📎 با کانال بصائر در مسیر بصیرت افزایی ⏬👌⏬ 👇 ╔═.🍃.═══════╗ 🆔@Basaerr313 ╚═══════.🍃.═╝