eitaa logo
بصائر
1.1هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
5.2هزار ویدیو
59 فایل
بیانات #مقام_معظم_رهبری 💠شناخت زمان، شناخت نیاز، شناخت اولویّت، شناخت #دشمن، شناخت دوست، شناخت وسیله‌اى که در مقابل دشمن باید به کار برد؛ این شناخت‌ها؛ #بصیرت است. ۱۳۹۳/۹/۶ مسئول تبادلات 👇 @ALEE313
مشاهده در ایتا
دانلود
-1064427773_1655145372.mp3
4.17M
چشمها هیچوقت دروغ نمی گویند مخصوصا درباره وطن ... درباره حسمان به خاکش که ریخته اند در خونمان این روزها خاکشان آغشته به خون است فارغ از دین و مذهب انسانها دارند قد کشیده و قد نکشیده پر میکشند برای حال خوب غزه دعا کنیم … هیچ کجا خانه آدم نمیشود … وطن عشقترین خانه است با گویندگی خانم عبدالوند (کارگروه رسانه) 📎 با کانال بصائر در مسیر بصیرت افزایی ⏬👌⏬ 👇 ╔═.🍃.═══════╗ 🆔@Basaerr313 ╚═══════.🍃.═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا به حال هیچ معلمی این گونه قرآن رو معرفی نکرده بود👌 و ما چقدر غافل بودیم😔 📎 با کانال بصائر در مسیر بصیرت افزایی ⏬👌⏬ 👇 ╔═.🍃.═══════╗ 🆔@Basaerr313 ╚═══════.🍃.═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
6️⃣0️⃣1️⃣قسمت_صد_وشش نگاهش را به بیرون سوق داد؛ تا چشمانش اورا لو ندهند. از استرس ناخن هایش را می جوید. با صدای ضربه ای که شهاب به فرمان زد؛ به طرف شهاب برگشت. ــــ چرا به من دروغ میگی مهیا؟! من شوهرتم. چرا نمیگی که کار اون بی همه چیز بوده؟! ـــ ن... نه اون... شهاب اجازه نداد ادامه بدهد. غرید: ــــ دروغ نگو مهیا... دروغ نگو... چشمات لوت دادن ،چرا با من راحت نیستی؟! ها؟! مهیا سرش را پایین انداخت و حرفی نزد. شهاب عصبی دنده را جابه جا کرد و زیر لب به مهران بدو بیراه می گفت... در مسیر حرفی نزدند. مهیا نگاهی به جاده انداخت. نزدیک خانه بودند؛ نگاهی به شهاب انداخت، که با اخم رانندگی می کرد. نمی توانست ناراحت بودن شهاب را تحمل کند. ــــ شهاب؟! ــــ لطفا چیزی نگو مهیا. مهیا، سرش را پایین انداخت. نم اشک در چشامنش نشست، با ایستادن ماشین سر ش را بلند کرد. روبه روی در خانه شان بود. ـــ شهاب؟! ـــ من صبح زود میرم ماموریت. ـــ شهاب؟! ــــ مواظب خودت باش. کلاس هات رو هم حتما برو. ـــ شهاب؟! شهاب موبایلش را درآورد و شماره ای گرفت. ـــ برو خونه مادرت الان نگران میشه. و تلفن را به گوشش نزدیک کرد. ـــ سلام محمد خوبی؟؟ ـــ قربانت فردا صبح ساعت چند حرکته؟! مهیا با چشمان پر اشک به شهاب نگاهی انداخت. خداحافظی زیر لب زمزمه کرد و از ماشین پیاده شد. رو به روی در ایستاد. اصلا رمقی برای درآوردن کلید نداشت. دکمه آیفون را فشار داد. در با صدای تیکی باز شد. مهیا نگاه آخرش را به شهاب انداخت و وارد خانه شد. شهاب تا مهیا وارد خانه شد، با محمد خداحافظی کرد. سرش را به صندلی تکیه داد؛ خودش هم ناراحت بود و دوست نداشت مهیا را ناراحت کند. اما باید او را تنبیه میکرد، تا یاد بگیرد؛ دیگر چیزی از او پنهان نکند. یاد چشمان اشکین مهیا افتاد. مشتی به فرمان زد. ــــ لعنت بهت مهران... پشیمان شده بود. تحمل ناراحتی مهیا را نداشت. در را باز کرد، تا به طرف خانه مهیا برود. اما با دیدن چراغ خاموش اتاق مهیا سرجایش ایستاد. با اینکه برایش سخت بود؛ اما بایدمهیا یاد می گرفت، که چیزی از او پنهان نکند. به عقب برگشت و سوار ماشین شد. ماشین را در قسمتی از حیاط پارک کرد. وارد خانه که شد، شهین خانوم به استقبالش آمد. ــــ سلام مادر! خسته نباشی! شهاب لبخند بی جانی زد. ــــ خیلی ممنون... ـــ چیزی شده شهاب؟! ـــ نه مامان! خستم. من میرم بخوابم. به طرف پله ها رفت. روی یکی از پله ها ایستاد. ـــ مامان من از فردا برای دو سه روز میرم ماموریت... ـــ چرا زودتر نگفتی مادر؟! ـــ شرمنده یادم رفت. شهین خانوم به رفتن شهاب نگاهی انداخت. مطمئن بود اتفاقی افتاده است. ازنگاه غمگین پسرش راحت می توانست این را فهمید.... شهاب، سجاده اش را جمع کرد. کوله اش را روی شانه اش گذاشت، و از اتاقش بیرون رفت. آرام آرام از پله ها پایین آمد. کفش هایش را از جا کفشی درآورد؛ تا می خواست کفش هایش را پا کند، با صدای محمد آقا ایستاد. ـ شهاب داری میری؟! ـ آره بابا! ـ چرا اینقدر بی سر و صدا؟! ـ خب، گفتم خوابید. بیدارتون نکنم. ـ یعنی اگه برای نماز بیدار نمی شدم، تو خداحافظی نمی کردی... ـ شرمنده فک کردم مامان، بهتون گفت دیشب. ـ آره! مادرت گفت داری میری ماموریت. به شهاب نزدیک شد و دستی روی شانه اش گذاشت. ـ چیزی شده شهاب؟! شهاب لبخندی زد. ـ نه! ـ مطمئن باشم؟! از_لاک_جیغ_تا_خدا 📎 با کانال بصائر در مسیر بصیرت افزایی ⏬👌⏬ 👇 ╔═.🍃.═══════╗ 🆔@Basaerr313 ╚═══════.🍃.═╝
لبریزِ استجابت هر چه دعا بزودی.. یا سامعَ ٱلشکایا؛ رفعِ بلا بزودی... کارِ جهان گره خورد عجّل علیٰ ظهورک برگرد ای امامِ مشکل گشا بزودی... 📎 با کانال بصائر در مسیر بصیرت افزایی ⏬👌⏬ 👇 ╔═.🍃.═══════╗ 🆔@Basaerr313 ╚═══════.🍃.═╝
حدیث روز ❤️ امیرالمومنین علی عليه السلام : «كُونَا لِلظَّالِمِ خَصْماً وَ لِلْمَظْلُومِ عَوْناً همواره دشمنِ [سرسختِ] و يار و مددكار باشيد.» 📚نهج البلاغه، از نامه 47 📎 با کانال بصائر در مسیر بصیرت افزایی ⏬👌⏬ 👇 ╔═.🍃.═══════╗ 🆔@Basaerr313 ╚═══════.🍃.═╝
🌛 نماز آغاز ماه قمری 🌛 📿 نمازی که حضرت آیت‌الله بهجت به خواندن آن مداومت داشتند: امروز سه شنبه ٢۵ مهر ماه ١۴٠٢ مصادف با روز اول ماه ربيع الثانی می باشد... ➖ غسل روز اول ماه فراموش نشود از امام جواد علیه‌السلام روایت شده است: هر گاه ماه جدید قمری آمد در روز نخست آن دو رکعت نماز بگزار و در رکعت اول آن پس از حمد ۳۰بار سورۀ توحید و در رکعت دوم پس از حمد ۳۰بار سورۀ قدر را بخوان؛ سپس صدقه بده که اگر این کار را کنی سلامتی در آن ماه را از خداوند متعال خریده‌ای. و در روایتی آمده است این دعا را پس از نماز بخوان: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ وَ مَا مِنْ دَابَّةٍ فِي الْأَرْضِ إِلَّا عَلَى اللَّهِ رِزْقُهَا وَ يَعْلَمُ مُسْتَقَرَّهَا وَ مُسْتَوْدَعَهَا كُلٌّ فِي كِتَابٍ مُبِينٍ، بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ وَ إِنْ يَمْسَسْكَ اللَّهُ بِضُرٍّ فَلَا كَاشِفَ لَهُ إِلَّا هُوَ وَ إِنْ يُرِدْكَ بِخَيْرٍ فَلَا رَادَّ لِفَضْلِهِ يُصِيبُ بِهِ مَنْ يَشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ وَ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ سَيَجْعَلُ اللَّهُ بَعْدَ عُسْرٍ يُسْرًا، مَا شَاءَ اللَّهُ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ، حَسْبُنَا اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَكِيلُ، وَ أُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَى اللَّهِ، إِنَّ اللَّهَ بَصِيرٌ بِالْعِبَادِ، لَا إِلَهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحَانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمِينَ، رَبِّ إِنِّي لِمَا أَنْزَلْتَ إِلَيَّ مِنْ خَيْرٍ فَقِيرٌ، رَبِّ لَا تَذَرْنِي فَرْدًا وَ أَنْتَ خَيْرُ الْوَارِثِينَ. 📚 کتاب بهجت‌الدعا، ص٣٧٨ 📎 با کانال بصائر در مسیر بصیرت افزایی ⏬👌⏬ 👇 ╔═.🍃.═══════╗ 🆔@Basaerr313 ╚═══════.🍃.═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔅 فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا ﴿۵﴾ پس (بدان که به لطف خدا) با هر سختی البته آسانی هست. 🔅 إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا ﴿۶﴾ و با هر سختی البته آسانی هست. 📎 با کانال بصائر در مسیر بصیرت افزایی ⏬👌⏬ 👇 ╔═.🍃.═══════╗ 🆔@Basaerr313 ╚═══════.🍃.═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 رهبر انقلاب: بعضی کشورها اعتراض کردند که چرا فلسطینی‌ها غیرنظامیان را کشتند؟ شهرک‌نشینان اصلا غیرنظامی نیستند 🔹مسئولان بعضی از کشورها که با مسئولان کشور ما صحبت کردند، در دفاع از رژیم غاصب صهیونیستی اعتراض‌شان این بوده که چرا فلسطینی‌ها غیرنظامی‌ها را کشتند. 🔹اولاً این حرف خلاف واقع است. یعنی اصلاً این‌ها که در شهرک و این‌ها هستند غیرنظامی نیستند. همه‌شان مسلح‌اند. 🔹حالا گیرم غیرنظامی. چه تعداد غیرنظامی کشته شدند. صدبرابر آن‌ها الان دارد این رژیم غاصب از زن و بچه و پیر و جوان می‌کشد. در این ساختمان‌های غزه نظامی‌ها که ساکن نیستند. نظامی‌ها جاهای خودشان هستند و آن‌ها هم می‌دانند. این‌ها همه مردم‌اند. مراکز پرجمعیت را انتخاب می‌کنند و می‌زنند. در همین چندروز فلسطینی‌ها در غزه چندهزار کشته دادند. این جنایت جلوی چشم همه‌ مردم دنیاست. دولت غاصب رژیم صهیونیستی امروز قطعاً باید محاکمه بشود. 📎 با کانال بصائر در مسیر بصیرت افزایی ⏬👌⏬ 👇 ╔═.🍃.═══════╗ 🆔@Basaerr313 ╚═══════.🍃.═╝
‌🔴 پرواز فرشته‌ها از ... 📎 با کانال بصائر در مسیر بصیرت افزایی ⏬👌⏬ 👇 ╔═.🍃.═══════╗ 🆔@Basaerr313 ╚═══════.🍃.═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 | ✅ اگه یه همسری میخوای انتخاب بکنی که هیچ رنجی تو زندگیت از ناحیه بهت نرسه، برو یا باش یا ... 💔چون انسان ها در تعامل با یکدیگر دچار میشن... 📎 با کانال بصائر در مسیر بصیرت افزایی ⏬👌⏬ 👇 ╔═.🍃.═══════╗ 🆔@Basaerr313 ╚═══════.🍃.═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روی موج صداقت 04.mp3
9.26M
۴ الّذینَ یؤمنونَ بالله و رسولهِ، ثمّ لَم یرتابوا..... اونایی راست میگن؛ که به رفاقت شون با خدا شک نمی کنن! 〽️یادت نره؛ روی موجِ صداقت، تنها موجیــه که خدا، پایِ کارِت میمونه 📎 با کانال بصائر در مسیر بصیرت افزایی ⏬👌⏬ 👇 ╔═.🍃.═══════╗ 🆔@Basaerr313 ╚═══════.🍃.═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5852976307645713064.mp3
2.96M
🔊مجموعه صوتی 👤استاد حسن محمودی 📝قسمت یازدهم 🔖جزیره‌‌ی خضرا قلب شماست... 👌کوتاه و شنیدنی 👈بشنوید و نشر دهید. ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
7️⃣0️⃣1️⃣قسمت_صد_وهفت مطمئن باشید. محمد آقا، خداروشکری زیر لب گفت. شهاب کفش هایش را روی زمین گذشت، و مشغول پا کردنشان شد. ــ می خوای بری با مهیا خداحافظی کنی؟؟ دستان شهاب، برای چند ثانیه از حرکت ایستادند. ــ نه دیشب ازش خداحافظی کردم! با زنگ خوردن تلفن شهاب؛ شهاب، با پدرش خداحافظی کرد و از خانه خارج شد. ماشین آرش، سر کوچه بود. نگاهی به اتاق تاریک مهیا انداخت و لبخند غمگینی زد. کوله اش را روی شانه اش جابه جا کرد، و به سمت ماشین آرش رفت. مهیا از صبح تا الان هر چقدر به شهاب زنگ زده بود؛ جوابش را نمی داد. کلافه از جایش بلند شد و شروع به آماده شدن کرد. قرار بود، همراه نرجس و شهین خانوم به مهمانی زنانه، که خانه ی یکی از اقوام شهین خانوم برگزار میشد؛ بروند. بعد از نیم ساعت، آماده شده بود و روبه روی آینه، مشغول مرتب کردن چادرش بود؛ که موبایلش زنگ خورد. ـــ جانم مریم؟! ـــ اومدم! زود کیفش را برداشت. ــ مامان من رفتم. ــ بسلامت مادر جان! مهیا از پله ها پایین آمد. به سمت ماشین محمد آقا رفت. سوار ماشین شد. ــ سلام! محمد آقا و شهین خانوم با مهربانی جوابش را دادند. ــ چه خبر مهیا خانوم؟! ــ سلامتی! اگه این داداشت جواب تلفن مارو بده... مریم دستی به روسریش کشید. ــ شهاب اصلا تو ماموریتا جواب تلفن نمیده، به خودت زحمت نده... مهیا با شوک گفت. ــ ماموریت... ــ آره دیگه صبح رفت ماموریت! مریم باتعلل پرسید: ــ یعنی چیزی به تو نگفت؟! مهیا لبخند تلخی زد. ــ چرا چرا دیشب بهم گفت، فقط یکم نگران شدم، که جواب تلفنشو نداد. مریم شروع کرد به دلداری دادن؛ ولی مهیا متوجه صحبت هایش نمی شد. فقط سرش را تکان می داد؛ یا بعضی اوقات با یک یا دو کلمه حرف هایش را تاکید می کرد. باورش نمی شد، شهاب بدون خداحافظی رفته باشد... ماشین ایستاد. مهیا نگاهی به در سفید روبه رویش انداخت. بعد از خداحافظی با محمد آقا، به طرف خانه رفتند. در با صدای تیکی باز شد. وارد خانه شدند. همه به استقبالشان آمدند. مهیا لبخند تلخی زد؛ با همه سلام واحوالپرسی کردند، شهین خانم او را کنارش نشاند. همه کنجکاو بودند که عروس شهین را ببیند. بعضی از نگاه ها دوستانه بود و بعضی ها... دخترهای جوان، دورهم نشسته بودند و از آخرین مدل های لباس حرف می زدند. مهیا فقط گهگاهی با لبخند حرف هایشان را تایید می کرد. کم کم بحث به سمت کنسل شدن، اردوی مشهد رفت. مهیا چشمانش را روی هم فشار داد. دیگر تحمل اینجا نشستن را نداشت. از جایش بلند شد که بیرون برود؛ که با صدای شهین خانوم به طرفش رفت. ــ بیا! بشین پیشم عزیزم... مهیا نمی توانست قبول نکند. لبخندی زد وکنارش نشست. ــ اینم عروس شهاب! البته دخترم مهیا خانم! مهیا لبخند و ممنونی در پاسخ به تبریک ها و تعریف ها گفت. سوسن خانم تابی به گردنش داد. ــ میگم مهیا جان، شهاب کجاست الان؟؟ مهیا، بشقاب میوه را از دست میزبان گرفت و تشکری کرد. ــ شهاب ماموریته... ــ واه... الان وقت ماموریته؟!! مهیا، چاقو را برداشت و مشغول پوست کندن میوه ها شد. ــ کاره دیگه... پیش میاد. سوسن خانم که هنوز دلش خنک نشده بود و دوست داشت، بیشتر مهیا را آزرده خاطر کند؛ لبخند شیطانیی زد. ــ والا اگه زندگی و زنش، براش عزیز و مهم بودند... اینقدر زود نمی رفت، ماموریت! مهیا آخ آرامی گفت. نگاهی به دست بریده اش انداخت. شهین خانم هول کرد و سریع به طرف مهیا آمد. ـــ وای مهیا! چیکار کردی با خودت! ببینم دستت رو... مهیا لبخند غمگینی زد. نمی توانست حرفی بزند. گرنه این بغضی که در گلویش نشسته بود، می شکست. مریم با اخم به سمتشان آمد. ـــ مامان بشین. خودم با مهیا میرم. ثریا جان، سرویس بهداشتی کجاست؟! ــ آخر راهرو. جعبه کمک های اولیه هم همونجاست. مریم، دست مهیا را گرفت و به طرف سرویس بهداشتی رفتند. در را بست و دست مهیا را زیر آب سرد گذاشت. مهیا چشمانش را از سوزش دستش بست؛ اما سوزش دستش کجا و سوزش دلش کجا... قطره ای اشک روی گونه های مهیا سرازیر شدند. مریم دست مهیا را از زیر آب بیرون آورد و از جعبه کمک های اولیه چندتا چسب زخم برداشت. ــ چقدر بد بریدی دستت رو ، چرا گریه میکنی حالا؟ ــ می سوزه... مریم لبخند تلخی زد. ــ فکر میکنی من حرفای زن عموم رو نشنیدم... چته مهیا؟! چه اتفاقی بین تو و شهاب افتاد؟! این از حال تو... اون از شهاب با اون حال پریشون وآشفتش... مهیا سرش را پایین انداخت. ــ چیزی به من نگو، ولی بدون برای شهاب خیلی مهمی... اون تورو بیشتر از جون خودش دوست داره! من داداشم رو خوب میشناسم. اون عشق تو چشماش وقتی تورو نگاه میکنه رو، هیچوقت دیگه تو چشماش ندیدم. پس اگه حرفی زده، کاری کرده، بدون نگرانت بوده... مهیا سرش را پایین انداخت و شانه هایش از هق هق می لرزیدند. مریم بوسه ای بر سرش زد و از سرویس بهداشتی بیرون رفت 📎 با کانال بصائر در مسیر بصیرت افزایی ⏬👌⏬ 👇 ╔═.🍃.═══════╗ 🆔@Basaerr
💚 دیــدن‌رو؎توچـشـــم‌دیگر؎میخواهد منظـرحُسـن‌توصاحـب‌نظر؎میخواهد بایـدازهـردوجھـان‌بےخبــرش‌گـرداننـد هرڪه‌ازڪو؎وصالت‌خبر؎میخواهد 📎 با کانال بصائر در مسیر بصیرت افزایی ⏬👌⏬ 👇 ╔═.🍃.═══════╗ 🆔@Basaerr313 ╚═══════.🍃.═╝
✨🌹✨ هر که از پدر و مادرش سپاسگزاری نکند، از خداوند سپاسگزاری نکرده است [ علیه السلام] 📚 میزان الحکمه، ج ۱۳، ص ۴۹۱ 📎 با کانال بصائر در مسیر بصیرت افزایی ⏬👌⏬ 👇 ╔═.🍃.═══════╗ 🆔@Basaerr313 ╚═══════.🍃.═╝