بصیـــــــــرت
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 #شهید_حسن_باقری 💐✍100 خاطره کوتاه از شهید قسمت :
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#شهید_حسن_باقری
💐✍100 خاطره کوتاه از شهید
قسمت : 14
71- به دو مي آمد قرارگاه ، بي سيم را برمي داشت ، وضعيت را مي پرسيد و مي رفت. موقع عمليات خواب و خوراك نداشت. گرسنه كه مي شد، هرچه دم دست بود مي خورد؛ برنج سرد يا نصف كنسروي كه يك گوشه مانده ، يا نان خشك و مربا.
ـــــــــــــــــ💠💠ـــــــــــــ
72- همهمه ي فرمانده ها بلند بود كه «عمليات متوقف بشه.»
حسن يك دفعه قرمز شد و با عصبانيت داد زد «خجالت نمي كشيد ؟ بيست روزه كه به مردم قول داديم خرمشهر آزاد مي شه. ما تا آزادي خرمشهر اين جاييم.»پس فردا خرمشهر آزاد شده بود.
ــــــــــــــ💠💠ــــــــــــــ
73- يك روز قبل از اذان صبح رفتم وضو بگيرم. ديدم تنهايي دستشويي هاي مقر را مي شست. گاه هم ، دور از چشم همه ، حياط را آب و جارو مي زد
ــــــــــــــــ💠💠ـــــــــــــ
74- فرم گزارش را كه خواند ، گفت « آقا جون وقتي مي گم خودت برو شناسايي ، بايد خودت بري ، نه كس ديگه اي رو بفرستي.» نمي دانم از كجا فهميده بود كه خودم نرفته ام شناسايي .
ـــــــــــــــ💠💠ـــــــــــــــــ
75- بعضي ها خسته كه مي شدند ، جا مي زدند. از محل خدمتشان شاكي بودند . حسن بهشان مي گفت « مي خواي تو بيا جاي من فرماندهي ، من مي رم جاي تو . خوبه؟»طرف ديگر جوابي نداشت . سرش را مي انداخت مي رفت.
ـــــــــــــــ💠💠ــــــــــــــ
76- من تو اعزام نيرو بودم. دم وضو خانه . خيلي وقت ها موقع اذان مي ديدم آستين هاش را بالا زده و روي صندلي كنار در نشسته . مي گفت « بچه ها مواظب باشيد ! مشتري هاي شما همه بسيجي اند. يه وقت تند باهاشون حرف نزنيد.»
ـــــــــــــــ💠💠ـــــــــــــــ
77- « نمي شه » تو كار نياريد. زمين باتلاقيه كه باشه بريد فكر كنيد چه طور ميشه ازش رد شد. هر كاري راهي داره.
ــــــــــــــــ💠💠ــــــــــــــــ
78- حرفشان اين بود كه قرار گاه برنامه ريزي درست و حسابي ندارد. نيرو را مثل مهره ي شطرنج جا به جا مي كند . مي گفتند « نيرو مگر چه قدر توان داره ، بچه ها مرخصي مي خوان.منطقه بايد تعيين تكليف كنه.» از دستشان عصباني بود.
– تيپ و لشكر مگه وزارت خونه ست؟ بابا هيچ كس غير از خودتون جنگ رو پيش نمي بره . اگه فكر مي كنين منطقه مي گه قضيه رو بررسي مي كنيم و كادر مي فرستيم، نه خير هيچ چي نمي شه . محكم مي گم بايد برگرديد و خودتون كارها رو درست كنيد . همين.»
ــــــــــــــــ💠💠ـــــــــــــــ
79- ساعت دو سه نصفه شب بود. كالك را گذاشت و گفت « تا صبح آماده ش كنيد.» كمي مكث كرد و پرسيد « چيزي برای خوردن داريد؟» گوشه ي سنگر كمي نان خشك بود همان ها را آب زد و خورد.
ـــــــــــــ💠💠ــــــــــــــ
80- همه ي كارهاش تند و تيز بود. حتي رانندگي كردندش . به دژباني كه رسيديم ، به من اشاره كرد و خيلي جدي گفت « فرمانده عمليات جنوبه .» دژبان در را باز كردند. وقتي رد شديم ، باز شوخي و خنده اش شروع شد. « فرمانده عمليات جنوب.«
ادامه دارد ......
ــــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــ
@khamenei_shohada
روحانی شهید شب قدر حجه الاسلام #شهید_ولی_الله_محسنی
سی و چهارمین سالگرد شهادتت را گرامی داشته و به روح بزرگت و والدین عزیزت درود می فرستیم به برکت صلوات بر محمد و آل محمد
.تاریخ شهادت ۰۸ / ۰۳ / ۱۳۶۵
ــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــــــ
@khamenei_shohada
❁﷽❁
#حی_علی_الصلاة
✪ عارفان هم مبهوتِ
این سیرو سلوڪ اند
گویے میان ِعرش است و عاشقانہ بہ مناجات نشستہ معبودش را..
آرے !
خدا اینگونہ مباهات میڪند
بہ خلقتش
📿نماز اول وقت
التماس دعا📿
ـــــــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــــ
@khamenei_shohada
هدایت شده از 🛡🇮🇷اخبارسپاهسایبری🇮🇷🛡
🔸پیکر شهید مدافع حرم آلالله جواد الله کرم پس از گذشت چهار سال از شهادت او، وارد میهن شده و هم اکنون در معراج شهدای تهران میباشد.
🔹پیکر مطهر این فرمانده شهید در خانطومان کشف و هویت او از طریق آزمایش DNA شناسایی شده است.
🔘ڪانال اطلاعات سپاه سایبری
http://eitaa.com/joinchat/3222732831C8c91699db1
❌ برای خبر های بیشتر #کیلیک کنید
بصیـــــــــرت
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_شـشم(الف) ✍و من یخ زده با صدایی از ته چاه گفتم: ( چقدر
💐🍃🌿🌸🍃
🍃🌺🍂
🌿🍂.
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_شـشم (ب)
- سارا بپوش بریم
و من گیج:
- چی شده؟ کجا میخوای منو ببری؟
بی هیچ حرفی با کلاه و شال، سرو گردنم را پوشاند و کشان کشان به بیرون برد.
کمی ترسیدم پس تقلا جایز بود اما فایده ایی نداشت،دستان عثمان مانند فولاد دور بازوم گره شده بود.
و من مانند جوجه اردکی کوچک در کنارگامهای بلندش میدویدم. بعد از مقداری پیاده روی، سوار تاکسی شدیم و من با ترس پرسیدم از جایی که میرویم و عثمان در سکوت فقط به رو به رویش خیره شد.
بعد از مدتی در مقابل ساختمانی زشت و مهاجر نشین ایستادیم.
و من برای اولین بار به اندازه تمامِ نداشته هایم ترسیدم راستی من چقدر نداشته در کنارِ معدود داشته هایم، داشتم!
از ترس تمام بدنم میلرزید. عثمان بازویم را گرفت و با پوزخندی عصبی زیر گوشم زمزمه کرد:
- نیم ساعت پیش یه سوپرمن رو به روم نشسته بود،حالا چی شده؟همینجوری میخوای تو مبارزشون شرکت کنی دختره ی احمق؟
کم کم عادت میکنی این تازه اولشه یادت رفته، منم یه مسلمونم!
راست میگفت و من ترسیدم...
دلم میخواست در دلم خدا را صدا بزنم!
ولی نه...
خدا، خدای همین مسلمانهاست.
پس تقلا کردم اما بی فایده بود و او کشان کشان مرا با خود همراه میکرد.اگر فریاد هم میزدم کسی به دادم نمیرسید آنجا دلها یخ زده بود
از بین دندانهای قفل شده ام غریدم
- شما مسلمونا همتون کثیفین؟ازتون بدم میاد
و او در سکوت مرا از پله های ساختمان نیمه مسکونی بالا میبرد.
چرا فکر میکردم عثمان مهربان و ترسوست؟؟نه نبود...
بعد از یک طبقه و گذشتن از راهرویی تهوع آور در مقابل دری ایستاد
محکمتر از قبل بازویم را فشرد و شمرده و آرام کلمات را کنار هم چید
- یادمه نیم ساعته پیش تو حرفات میخواستی تمام هستی تو واسه داشتن دانیال بدی پس مثه دخترای خوب میری داخل و دهنتو میبندی!
میخوام مبارزه رو نشونت بدم
و بی توجه به حالم چند ضربه به در زد
مبهوت به نیم رخش خیره ماندم،حالا دیگر وحشت لالم کرده بود.
در باز شد. زنی با پوشیه رو به رویمان ایستاد وبه داخل دعوتمان کرد.عثمان با سلام و لبخندی عصبی،مرا به داخل خانه کشاند و با دور شدن زن از ما،مرا به طرف کاناپه ی کهنه کنار دیوار پرت کرد.
صدای زن آشپزخانه بلند شد
- خوش اومدین داشتم چایی درست میکردم..اگه بخواین برای شما هم میارم
و من چقدر از چای متنفر بودم.
عثمان عصبی قدم میزد و به صورتش دست میکشید که ناگهان صدای گریه نوزادی از تخت کوچک و کهنه کنار دیوار بلند شد.
نگاهی به منِ غرق شده در ترس انداخت و به آرامی کودک را از تخت بیرون کشید.
بعد از چند دقیقه زن با همان حجاب و پوشیه با سه فنجان چای نزد ما آمد و کودک را از عثمان گرفت.
نمیدانستم چه اتفاقی قرار است بیفتد و فقط دلم دانیال را میخواست...
کودک آرام گرفتو عثمان با نرمشی ساختگی از زن خواست تا بنشیند و از مبارزه اش بگوید
⏪ #ادامہ_دارد...
@khamenei_shohada
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃
🌹حسین(ع)جان🌹
♦️لحظههایم سخت درگیر است باشش گوشهات
حالِ الانم گره خورده به الانِ حرم
♦روزی ام کن یک شب جمعه بیایم کربلا
جان هرکس دوست داری ،مرگِ من،جانِ حرم
#شب_زیارتی_ارباب
#شبتون_حسینی
ــــــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــــــ
@khamenei_shohada
ای آفتاب بی سایه
ما عشیره ی انتظاریم
بی نصیب از تماشایت
ما اسیران غربتیم
که
جان به دیدار تو یک روز
فدا خواهیم کرد...
السَّلاَمُ عَلَى رَبِيعِ الْأَنَامِ وَ نَضْرَةِ الْأَيَّامِ
#صبحتون_مهدوی
ـــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــ
@khamenei_shohada
#شهید_حسن_نجفی در دومین روز از تیر ماه 1356 در خانواده ای مذهبی و متدین در شهرستان شازند دیده به جهان گشود .
🔹 در سال 73 موفق به اخذ مدرک سیکل در مدرسه غیر انتفایی امیر کبیر شازند گردید.وی از کودکی به مجالس عزاداری امام حسین (ع) علاقه وافر داشت .
🔷همواره در کار کشاورزی به پدر خود کمک می نمود تا این که در سال 76 به خدمت مقدس سربازی اعزام و در اثر واژگونی خودرو در منطقه سقز کردستان در تاریخ 9/3/78 به فیض بی بدیل شهادت متنعم گردید
#سالروز_شهادت
ــــــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــــ
@khamenei_shohada
❣وقت رفتن به او گفتم اگر دلیل رفتنت را مردم از من پرسیدم چه بگویم؟❣
❣گفت: بگو خودش رفت، با عشق هم رفت، بگو خودش را فدای اهل بیت(ع) و دینش کرد. ❣
❣هر زمان غم به قلبم فشار میآورد به این فکر میکنم که محمد نعمت و امانتی از طرف خدا بود و من امانتی را به صاحبش پس دادم و خدا را شکر میکنم که در این امتحان سربلند بودم و این قلبم را آرام میکند❣
#همسر_شهید
#شهید_محمد_صاحبكرم
ــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــ
@khamenei_shohada
◾️ #کلام_بزرگان
ما امتحان خود را درباره امامانی که در میان مردم حاضر بودند، پس دادهایم!
✅حضرت آیت الله بهجت قدس سره:
آیا واقعاً کار ما باید به جایی برسد که اوصیای پیغمبر علیهم السلام این قدر در میان ما خوار باشند؟! ما امتحان خود را درباره امامانی که در میان مردم حاضر بودند، پس داده ایم، اگر امام زمان عجّل اللّه تعالی فرجه الشّریف هم ظهور کند، معلوم است که با او چه خواهیم کرد؟! از سوءرفتار خود با امام اول تا یازدهم علیهم السلام توبه نکردیم. آیا برای امام دوازدهم توبه می کنیم؟!
📚 در محضر بهجت، ج۱، ص ۱۹۸
ـــــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــــ
@khamenei_shohada