بصیـــــــــرت
💝🍃💝 🍃💝 💝 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_صدم ✍ اتوبوس به نجف نزدیک میشد وضربان قلب من تپش به تپش بالا
💝🍃💝
🍃💝
💝
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_صد_و_یکم
✍ دلدادگانی که از همه جای دنیا به سمتِ منبعی معلوم می دویدند...
یکی برهنه..
دیگری با چند کودک..
آن یکی سینه کشان...
گروهی #صلیب به گردن و تعدادی #یهودی پوش...
و من می ماندم که #حسین، امام شیعیان است یا پیشوایِ یهودیان و مسیحیان؟؟؟
انگار اشتباهی رخ داده بود و کسی باید یاد آوریشان میکرد که حسین کیست!!
گام به گام اهل عراق به استقبال می آمدند و قوت روزانه شان را دست و دلبازانه عرضه ی میهمانِ حسین می کردند...💚
و به چشم دیدم التماسهایِ پیرزنِ عرب را به زائران،
برایِ پذیرایی در خانه اش...
این همه بی رنگی از کجا می آمد؟
چرا دنیا نمی خواست این #اسلام را ببیند و #محمد (ص) را خلاصه می کرد در پرچمی سیاه که سر می برید و ظالمانه کودک میکشت...(داعش)
من خدا را در لباسِ مشکی رنگِ زائران پاهایِ برهنه و تاول زده شان...
آذوقه های چیده شد در طبق اخلاصِ مهمان نوازانِ عرب
و #چای پررنگ و شیرین عراقی دیدم...
حقا که چای هایِ غلیظ و تیره رنگ این دیار، #طعم_خدا میداد...
گاهی غرور بیخ گلویم را فشار میداد که ایرانیم.
که این خاک امنیتش را بعد از خدا و صاحبش حسین، مدیونِ حسام و دوستانِ ایرانی اش است و چقدر قنج میرفتم دلم.
امیرمهدی مدام از طریق تلفن جویایِ حال و موقیت مکانی مان بود
و به دانیال فشار می آورد تا در موکب هایِ بعدی سوارِ ماشین بشویم، اما کو گوشِ شنوا...
شبها در موکب هایی که به وسیله ی کاروان شناسایی میشد اتراق میکردیم و بعد از کمی استراحت، راه رفتن پیش میگرفتیم.
حال و هوای عجیبی همه را مست
خود کرده بود.
گاهی درد و تهوع بر معده ام چنگ میزد و من با تمام قدرت رو به رویش می ایستادم..
قصد من تسلیم و عقب نشینی نبود...
و دانیال در این بین کلافه حرص میخورد ونگرانی خرجم میکرد
بالاخره بعد از #سه_روز_انتظار، چشم مان به جمالِ تربت حسین (ع) روشن شد و نفس گرفتم عطر خاکش را..
۱۲ آبان ۱۳۹۹
بصیـــــــــرت
💝🍃💝 🍃💝 💝 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_صد_و_یکم ✍ دلدادگانی که از همه جای دنیا به سمتِ منبعی معلوم م
💝🍃💝
🍃💝
💝
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_صد_و_دوم
✍ دیدنِ حسام آن هم درست در نقطه ی صفر دنیا، یعنی نهایت عاشقانه ها...❤️
دستم را گرفت و به گوشه ای از خیابان برد و من بی صدا فقط و فقط در اوج گنگیِ شیرینم تماشایش کردم.
خستگی در صورت و سفیدیِ به خون نشسته ی چشمانش فریاد میزد...
راستی چقدر این لباس های نیمه نظامی، مَردم را پر جذبه تر میکرد. دوستش داشتم، دیوانه وار...
ایستاد.
با لبخندی بر لب و سری کج شده نگاهم کرد:
- خب حالا دیگه جواب منو نمیدی؟؟؟
حساب اون دانیالو که بعدا صاف میکنم اما با شما کار دارم...
به اندازه تمامِ روزهایِ ندیدنش، سراپا چشم شدم.
از درون کیسه ی پلاستیکی که در دستش بود،پارچه ای مشکی بیرون آورد و بازش کرد.
#چادر 🖤 بود،
آن هم به سبک زنان عرب.
لبخند زد:
- اجازه هست؟
باز هم مثل آن ساق دست.
اینبار قرار بود که چادر سرم کند؟
نماد #تحجر و #عقب_ماندگی برایِ سارایِ آلمان نشین …؟
چادر را آرام و با دقت روی سرم گذاشت و آستین هایش را دستم کرد.
یک قدم به عقب برداشت و با تبسمی عجیب تماشایم کرد.
سری تکان داد:
- خانم بودی.. ماه بانو شدی.. خیلی مخلصیم، تاج سر...👑
خوب بلد بود در مسیری که دوست داشت، هدایتم کند.
بدون دعوا.. بدون اجبار.. بدون تحکم...
رامم کرده بود و خودم خوب می دانستم...
و چه شیرین اسارتی بود این بندگی برای خدا...
و در دل نجوا کردم که ” پسندم هر چه را جانان پسندد”
این که دیگر تاج بندگی بود...💚
روبه رویم ایستاد.
شالم را کمی جلوکشید و آرام زمزمه کرد:
- شما عزیز دلِ امیر مهدی هستیااا...
راستی، زبونتونو پشتِ مرزایِ ایران جا گذاشتین خدایی نکرده؟
خندیدم:
- نه.. دارم مراعاتِ حالِ جنگ زدتو میکنم...
صورتش با تبسمهایِ خاص خودش، زیباتر از همیشه بود:
- خب خدا رو شکر.. ترسیدم که از غم دوریم زبونتون بند اومده باشه..😂
که الحمدالله از مال من بهتر کار میکنه...
چادرم را کمی روی سرم جابه جا کردمو نگاه به تنِ پوشیده شده ام انداختم:
- اونکه بله، شک نکن.
راستی داداش بیچارم کجاست..؟ این چرا یهو غیب شد؟
یه وقت گم و گور نشه!!
دستم را گرفت به طرف خیابان برد:
- نترس.. بادمجون بم آفت نداره..
اونو داعشیام ببرن؛ سرِ یه ساعت برش میگردونن..😂
میدونه از دستش شکارم، شما رو تحویل دادو فلنگو بست...
فشار جمعیت آنقدر زیاد بود که تصورِ رسیدن، محال می نمود...
کمی ترسیده بودم و درد سراغِ معده ام را میگرفت.
حسام که متوجه حالم شد در گوشه ای مرا نشاند.
۱۴ آبان ۱۳۹۹
بصیـــــــــرت
💝🍃💝 🍃💝 💝 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_صد_و_دوم ✍ دیدنِ حسام آن هم درست در نقطه ی صفر دنیا، یعنی نه
💝📿💝
📿💝
💝
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_صد_و_سوم
✍ صدای پوزخندم بلند شد:
- من؟ من انقدر سیاهم که دعام تا سقف اتاقم بالا نمیره.
زانویش را بغل کرد و به رو به رویش خیره شد:
- تو؟ تو انقدر سفیدی که منِ بچه سید، یه عمر واسه اومدن به اینجا نذرو نیاز کردمو تو فقط هوسش از دلت گذشتو اومدی...
بودن کنارِ دوست داشتنی ترین مردِ زندگیم،وسطِ زمینِ کربلا...
شنیدنِ یاحسین خوانی و گریه هایِ بی اَدا، حالی بهشتی تر این هم میشد؟
دانیال آمد با چشمانی متعجب شده از چادرِ رویِ سرم.
به سمتم چرخید:
- ظاهرا دیگه از دست رفتی سارا خانم...
🖤رشته ای بر گردنم افکنده دوست...
می کشد هرجا که خاطرخواهِ اوست...🖤
و حسام به آغوشش کشید.
بماند که چه زیر گوشش پچ پچ کرد و برادر بیچاره ام، قیافه ای مثلا ترسیده به خود گرفت و کامم شیرین شد از خوشبختیم...
خوشبختی که حتی به خواب هم نمی دیدم.
هرگز نداشتمو حالا نفس به نفس هم آغوشش بودم.
حسام مرا به دانیال سپرد و رفت.
به هتل رفتیم و بعد از کمی استراحت ساعت یازده شب درست در مکانی که امیرمهدی گفته بود حاضر شدیم.
آسمان تاریک اما گنبدِ طلایی رنگِ حسین می درخشید.✨
قیامت برپا بود و من با چشمم می دیدم دویدن و بر سر و سینه کوبیدن هایِ عاشقانه را...
پرچمهای عظیم و قرمز رنگ منقّـش به نام حسین ،در آسمان میچرخید و انگار فرشتگان با بالهایی گرفتارِ آتش به این خاک هجوم آورده بودندـ....
۱۵ آبان ۱۳۹۹
بصیـــــــــرت
💝📿💝 📿💝 💝 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_صد_و_سوم ✍ صدای پوزخندم بلند شد: - من؟ من انقدر سیاهم که دعا
💝📿💝
📿💝
💝
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_صد_و_چهارم
✍ دستم را محکم گرفته بود و به دنبال خود می کشاند.
البته حق داشت، هجوم جمعیت انقدر زیاد بود که لحظه ای غفلت، گمت میکرد.
من در مکانی قرار داشتم که ۲۴ میلیون عاشق را یک جا میمهانی می داد.
حسام به طرف گروهی از جوانان رفت و دستم را به نرمی رها کرد.
چند مرد جوانان حسام را به آغوش کشیدند و با لهجه ای خاص سلام و احوالپرسی کردند.
حسام، من را که با یک قدم فاصله پشتش ایستاده بودم به آنها معرفی کرد و رو به من گفت:
- این برادرا از موکب علی بن موسی الرضان.. از #مشهد اومدن..😊بچه هایِ گلِ روزگارن
پس مشهدی بودند. آرام سلام کردم و شال و چادرم را کمی جلو کشیدم.
پیراهن حسام خاکی رنگ بود و شلوارش نظامی.
از کم و کیف کارها پرسید و یکی از پسرها با ادب و صمیمیتی خاص برایش توضیح می داد:
- سید جان.. همه چی ردیفه.. ساعت یازده و نیم حرکت میکنیم.. خانوما رو اونور جمع کردیم تا برادرا دورشون حلقه بزنن.. انشالله شما و خانمتون هم تشریف میارین دیگه
چقدر لذت داشت، خانم امیرمهدیِ سید بودن...
حسام سری به نشانه ی تایید تکان داد و ما حرکت کردیم.
امیرمهدی جمعیتی از خانومها را نشانم داد.
کمی تردید در چشمانش بود:
- سارا جان.. خانمم.. مطمئنی که میتونی بری داخل؟
یه وقت حالت بد نشه.. فشار جمعیت خیلی زیاده ها
و من با روی هم گذاشتن پلکهایم، اطمینان را به قلبش تزریق کردم.
خانومها در چند صف چسبیده به هم ایستادند...
طنابی به دورشان کشیده شد و زنجیره ای از آقایان اطرافشان را گرفتند.
یکی از آن مردها حسام بود که پشت سرم ایستاد و مجددا زنجیره ای جدید از مردهای جوان پشت سر حلقه ی امیر مهدی و دوستانش تشکیل شد.
شور عجیبی بود.
هیچ چشمی، جز #حرم_یار ❤️ را نمیدید و دلبری نمی کرد...
۱۶ آبان ۱۳۹۹
بصیـــــــــرت
💝📿💝 📿💝 💝 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_صد_و_چهارم ✍ دستم را محکم گرفته بود و به دنبال خود می کشاند.
💝📿💝
📿💝
💝
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_صد_و_پنجم
✍ دیواری که اجازه ی حتی یک تنه برخورد به خانومهای حفاظت شده اش را نداد..
دیواری از سربازانِ غیرت.. آنهم غیرتی حسینی..
کاروان گوشه ای ایستاد و بعد از تشکرو دعایی جانانه ، عزم جدا شدن کرد.
حسام با دوستانش خداحافظی کرد و مرا به گوشه ای از سرایِ حسین برد.
کنارِ یکدیگر رو به گنبد چسبیده به زمین نشستیم.
- حالت خوبه بانو؟ اذیت نشدی؟ اونجا همه ی حواسم پی تو بود که یه وقت مشکلی پیش نیاد.
مگر میشد، کربلا باشد،
حسین باشد،
اربعین باشد و حالِ کسی باشد؟
- حسام بازم میاریم کربلا؟
لبخند زد:
- نه اینکه این دفعه من آوردمت؟
آقا بطلبه دنیا هم نمیتونه جلودار بشه...
همونطور که بنده تمام زورمو زدم تا دانیال برت گردونه و شما افتخار هم صحبتی ندادی...
حالا بیا یه #زیارت_عاشورا بخونیم.😊
شمام یه دعایی بکنی واسه ما، بلکه حاجت روا شیم...
حسام زیارت عاشورای بین هر دویمان گرفت و با صدایی بلند شروع به خواندن کرد.
هر چند که نوایش در آن همهمه ی جمعیت به وضوح شنیده نمیشد ، اما صوتش دل می برد و اسیرترم میکرد.
و من سرا پا گوش، جان سپردم به شنیدنش
موجِ آوازش پر بغض بود و گریه...
حسام چه آرزویی داشت که این گونه پتک میشد بر سرم؟
پا به پایِ گریه هایِ قورت داده اش اشک شدم و زار زدم...
چقدر این مرد هوایش ملیح بود.
زیارت که تمام شد دستانش را رو به گنبد، بالا برد و با چشمانی بسته چیزی را زیر لب نجوا کرد.
پر از حزن صدایم زد:
- سارا خانم.. شما پیش آقا خیلی عزیزی.. پس حاجتمو ازش بگیر...
با صدایی که از فرط ناله، بم شده بود پرسیدم:
- من؟ چجوری آخه؟
اشکِ روان شده از کنار صورتش را دیدم:
- سخت نیست.. فقط یه آمین از ته ته دلت بگو...
پلک روی هم گذاشتم، و با تمام وجودم “آمین” گفتمو دعا کردم بهر برآورده شدنِ آرزوی این مرد...
۱۷ آبان ۱۳۹۹
بصیـــــــــرت
💝📿💝 📿💝 💝 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_صد_و_پنجم ✍ دیواری که اجازه ی حتی یک تنه برخورد به خانومهای ح
🖤📿🖤
📿🖤
🖤
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_صد_و_ششم
✍ آن نیمه شبِ پر هیاهو، من فقط اشک ریختم و حسام زبان بازی کرد محضِ آرام شدنم و دانست که گفته اش آتش زده بر وجودم و به این آسانی ها خاموش نمیشوم...
وقتی الله اکبرِ اذان صبح، همه را ساکت کرد، چشم بستم و با ذره ذره ی وجودم بی صدا فریاد زدم که دعایم را پس میگیرم و عهد بستم با فقیر نوازِ کربلا ، که اگر امیر مهدیم به سلامت راهی ایران شود، بیخیالِ جوانه هایِ یکی در میانِ موهایم، بزم عروسی بپا کنم و رخت سفیدش را به تن...
حس گول خورده ای را داشتم که تمامِ زندگی اش را باخته و آنقدر زار زدم که حسام، پشیمان از آمینی که خواسته بود پا به پایم اشک ریخت و طلب بخشش کرد...
اما من به حکمِ کودکی که بادبادکش را نسیم برده باشد، لجبازانه به رسم دلخوری و قهر، مُهر بر دهان زدمو بی جواب گذاشتم کرور کرور عاشقانه هایش را...
بعد از نماز صبح مرا به هتل رساند. خواستم بی توجه به حضورش راهِ رفتن به داخل را بگیرم که دستم را کشید:
- سارا خانم.. میدونم دلخوری.. قهری..
اما فقط یه دقیقه صبر کن ، بعد برو...😔
دست در جیب شلوار نظامی اش کرد و جعبه ای کوچک در آورد:
- پام که رسید به زمین کربلا براتون خریدم...
یه انگشتره.. همه جا تبرکش کردم...
چرا من هیچ وقت به او هدیه نداده بودم؟
انگشتر را از جعبه خارج کرد.
یک نگین سبز و خوش رنگ روی آن می درخشید...
۲۲ آبان ۱۳۹۹
بصیـــــــــرت
🖤📿🖤 📿🖤 🖤 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_صد_و_ششم ✍ آن نیمه شبِ پر هیاهو، من فقط اشک ریختم و حسام زب
💝📿💝
📿💝
💝
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_صد_و_هفتم
✍ صورتش مثل همیشه زیبا و معصوم بود.
با ته ریشی که حالا بلندتر از قبل، موهایِ آشفته اش را به رقص درمی آورد...
خستگی در مویرگ به مویرگِ سفیدیِ پنهان شده در خونِ چشمانش جیغ میزند
و من دلم لرزید برایِ لبخندِ تلخ و مظلومِ لبهایش که آوار شد بر سوزشِ دلم و خرابه هایِ قلبم...
توجهش به من بود.. تبسم صورتش عمیق تر شد و پا جفت کرد برایِ احترامی نظامی.
اما من ظالم شدم و رو گرفتم از دلبری هایش...
دانیال به محض ورودمان به اتاق روبه رویم ایستاد و چشمانش را ریز کرد:
- دعواتون شده؟
و من با “نه” ای کوتاه، تن به تخت و چشم به خواب هایی آشفته سپردم...
روز بعد اربعین بود و من دریایِ طوفان زده را در زمین عراق تجربه کردم...
سِیلی که هیچ شناگری، یارایِ پیمودنش را نداشت و همه را غرق شده در خود، به ساحل می رساند..
آن روز در هجومِ عزدارانِ اربعین هیچ خبری از حسام نشد...
نه حضوری...
نه تماسی...
آتش به وجودم افتاده بود که نکند دعایم به عرش خدا میخ شده باشد و مردِ جنون زده ام راهی...؟
چند باری سراغش را از برادرم گرفتم و او بی خبر از همه جا، از ندانستن گفت...
و وقتی متوجه بی قراریم شد ، بی وقفه تماس گرفت و مضطرب تماشایم کرد.
نبضِ نگاهِ مظلوم و پر خواهشِ حسام در برابر دیده و قلبم رژه میرفت...💔
کاش دیشب در سرای حسین (ع) از سر تقصیرش میگذشتم و عطرِ جنگ زده ی پیراهنش را به ریه می کشیدم...
دلشوره موج شد و به جانم افتاد..
خورشیدِ غروب زده آمده بود اما حسام نه...
دیگر ماندن و منتظر بودن، جوابِ نا آرامی ام را نمی داد...
آشفته و سراسیمه به گوشه ای از صحن و سرایِ امام حسین پناه بردم...
همانجا که شب قبل را کنارِ مردِ مبارزم، کج خلقی کردمو به صبح رساندم.
افکارِ مختلفی به ذهنم هجوم می آورد.
چرا پیدایش نمیشد؟
یعنی از بداخلاقی هایِ دیشبم دلخور بود؟
۲۵ آبان ۱۳۹۹
بصیـــــــــرت
💝📿💝 📿💝 💝 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_صد_و_هفتم ✍ صورتش مثل همیشه زیبا و معصوم بود. با ته ریشی که ح
💝📿💝
📿💝
💝
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_صد_و_هشتم
✍ دستم به دستگیره ی در نرسیده، در باز شد.
دانیال بود...
با چشمانی قرمز و صورتی برافروخته...
دیدنِ این شمایل در خاک عراق عادی بود.
اما دانیال...
برایِ رفتن عجله داشتم:
- سلام کجا بودی تو؟
ده بار اومدم هتل که ببینم برگشتی یا نه
از ترس اینکه بلایی سرت اومده باشه، مردمو زنده شدم...
حسام بهت زنگ نزد؟
نفسی عمیق کشید:
- کجا داری میری؟
حالتش عادی نبود..
انگار بازیگری میکرد.
اما من وقتی برایِ کنکاش بیشتر نداشتم.
همین که سلامت برگشته بود کفایت میکرد.
- دارم میرم حرم ببینم میتونم دوستای حسامو پیدا کنم؟
دیشب از طرف موکب علی بن موسی الرضا اومده بودن، ما هم با همونا رفتیم زیارت...
پوزخندی عصبی زدم:
- فکر نمیکردم امیرمهدی، انقدر بچه باشه که واس خاطر چهار تا کج خلقی، قهر کنه و امروز نیاد دیدنمون...
رفیقت هنوز بزرگ نشده.. خیلی...
ادامه ی جمله ام را قورت دادم.
در را بست و آرام روی تخت نشست:
- پس حرفتون شده بود...
دیشب که ازت پرسیدم گفتی نه...
با حرص چشمانم را بستم:
- چیز مهمی نبود.. اون آقا زیاد بزرگش کرده ظاهرا.
جای اینکه من طلبکار باشم، اون داره ناز میکنه.
۲۷ آبان ۱۳۹۹
بصیـــــــــرت
💝📿💝 📿💝 💝 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_صد_و_هشتم ✍ دستم به دستگیره ی در نرسیده، در باز شد. دانیال ب
💝📿💝
📿💝
💝
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_صد_و_نهم
✍ به آخرین درب که چندین مرد با شانه هایی لرزان محاصره اش کرده بودند، رسیدیم.
کنار رفتند...
در را بازم کردمو داخل شدم.
خودش بود...
آرام خوابیده رویِ تخت، با لباس هایی نظامی که انگار تنش را به خون غسل داده بودند...😭
گوشه ی سرش زخمی بود و رد زیبایی از #خون تا کنارِ گونه اش کشیده شده بود...
قلبم پر کشید برایِ آرامش بی حد و حسابش...
چقدر شهادت به صورتش می آمد..
دستِ آرامیده رویِ سینه اش را
بلند کردمو انگشترِ عقیقِ گلگون شده اش را با نوازش از انگشتش خارج کردم.
این انگشتر دیگر مالِ من بود...
کاش دیشب بودنت را قاب میکردم در لوحِ خاطراتم...💔
کاش بیشتر تماشایت میکردم و حفظ میشدم حرکاتت را...💔
کاش سراپا گوش میشدم و تمامِ شنیدن هایم پر میشد از موج صدایت...💔
راستی می دانی که خیلی وقت است برایم قرآن نخواندی؟😭
حالا دل به آواز قرآنِ کدام قاری خوش کنم که مسکن شود بر دردهایم؟
کاش دیشب بچه نمیشدم و با قهر، قهر میکردم و تُنِ نفسهایت را هجی ...
کاش…
موهایش را مرتب کردمو او یک نفس خوابید...
به صورتش دست کشیدمو او لبخند زد محضِ دلداریم...
#عاشق که باشی دل خوش میکنی به دلخوشی هایِ معشوقت...
و من عاشقانه دل خوش کردم.
این قلب ترک خوده ی من، بند به مو بود...
من عاشق”او” بودم
و “او” عاشق “او” بود...
بارانِ اشکهایم، سیل شد اما طوفان به پا نکرد...
باید با خوشیِ حسام راه می آمد...
پس بی صدا باریدم...😭
چشمانِ بسته اش را بوسیدم و دستانش را به رسمِ عاشقانه هایش دورِ صورتم قاب کردم...
حسام بهترین ها را برایم رقم زد و حالا من در سرزمین #کربلا وداع اش را لبیک میگفتم...💔💔💔
ادامه دارد ..
۲۹ آبان ۱۳۹۹
بصیـــــــــرت
💝📿💝 📿💝 💝 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_صد_و_نهم ✍ به آخرین درب که چندین مرد با شانه هایی لرزان محاص
💝📿💝
📿💝
💝
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_صد_و_نهم
به اصرارِ دانیال عازم هتل شدیم که یکی از آن جوانان نظامی صدایم زد و نایلونی به سمتم گرفت:
- گوشیِ سیده.. خاموشه.. فک کنم شارژش تموم شده...
کیسه را گرفتم و به هتل برگشتیم.
بی صدا وسایلم را جمع میکردمو دانیال اشک ریزان تماشایم میکرد.
تهوع و درد گوشم را کشید و مرا مجبور به افتادن روی تخت کرد.
دانیال با لیوانی آب و قرص کنارم نشست:
- اینا رو بخور...
سارا باید قوی باشی.. فاطمه خانوم تمام چشم امیدش به توئه.. حسام به خواسته ی قلبیش رسید...
و باز بارید...
من قوی بودم.. خیلی زیاد، بیشتر از آنچه فکرش را بکنند...
کم که نبود، خودم آمینِ شهادتش را گفته بودم...
حالا هم باید پایش می ماندم:
- تو از کجا خبر دار شدی؟
نفس گرفت:
- صبح با گوشیش تماس گرفتم. گفت داره میره گشت زنی اما خواست به تو چیزی نگم که نگران نشی...
بعدم گفت تا اذان ظهر برمیگرده..
تو چیزی نپرسیدی، منم چیزی نگفتم.
ولی همه ی حواسم بهت بود که چشم به راهشی.
تا اینکه از ظهر گذشت و هیچ خبری ازش نشد...
منم نگران بودم و مدام به گوشیش زنگ میزدم که میگفت خاموشه...
۱ آذر ۱۳۹۹
بصیـــــــــرت
💝📿💝 📿💝 💝 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_صد_و_نهم به اصرارِ دانیال عازم هتل شدیم که یکی از آن جوانان ن
💝📿💝
📿💝
💝
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_صد_و_دهم
✍ وقتی به خاک ایران رسیدیم، دیگر دم و بازدمی برایِ قطع شدن نداشتم...
هوایِ ایران پر بود از عطرِ نفسهایِ امیرمهدی...
فاطمه خانم با دیدن من و تابوتِ پیچیده شده در پرچمِ فرزندش، دیگر پایی برایِ ایستادن نداشت.
پدر که مُرد، حتی نشانیِ قبرش را نپرسیدم...
اما حسام همه ی احساسم را زیرکانه تصاحب کرده بود.
و منو دانیالِ بی تفاوت به مرگ پدر، حالا بی تابی مان سر به عرش میکشید محضِ نداشتنِ امیرمهدی...😭
فاطمه خانم به آغوشم کشید و مادرانه صورتم را بوسید:
- زیارتت قبول باشه مااادر
دست به تابوت پسرش کشید و نالید:
- شهادت تو ام قبول باشه ماااادرم...
یکی یه دونه ی من...😭
راستی فاطمه خانم دیگر چیزی برایِ از دست دادن داشت؟
مردهای نظامی پوش با صورت هایی حزن زده تبریک می گفتند و دوستان حسام سینه زنان اشک می ریختند...
ضعف و تماشا، دیدم را تار کرد و خاموش شدم...
نمیدانم چند ساعت را از بودن کنارِ جسمِ بی جانِ حسام محروم ماندم،اما وقتی چشم باز کردم شب بود و تاریکی و سکوت...
رویِ همان تختی که حسام لقمه های نان و پنیر درست و چای هایش را به طعم خدا شیرین میکرد...
چشم چراخاندم، انگار گوشه ی اتاق به نماز ایستاده بود و الله اکبر میگفت...
صدایِ خنده هایش را شنیدم، درست زیر پنجره نشسته بود و دلبری میکرد...💔
این اتاق پر بود از بودن هایش.. از خنده هایش.. از عاشقانه هایِ مذهبی اش...
ته دلم خالی شد...
دیگر نداشتمش...
حالا و من بودمو دیوارهایی که حسرت به دلِ خنده هایش میشدیم...
لبخند روی لبهایم نشست، خوب بود که چیزی به انتهایم نمانده بود و باز دیدم همان اخمهایش را وقتی که از کاسه ی کوچک عمرم میگفتم...
روی تخت نشستم که چشمم در آن تاریکی محض، به برادر همیشه نگران و خوابیده رویِ زمینِ اتاقم افتاد...
آرام به سمتِ میزِ گوشه ی اتاقم رفتم.
باید عکسهایش را میدیدم...
قلبم تپش نداشت...💔
۳ آذر ۱۳۹۹
بصیـــــــــرت
💝📿💝 📿💝 💝 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_صد_و_دهم ✍ وقتی به خاک ایران رسیدیم، دیگر دم و بازدمی برایِ ق
💝📿💝
📿💝
💝
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_صد_و_یازدهم
( قسمت آخر )
✍ با سرفه ای شدید خندید و کلماتش باز تن به تن، تکه تکه شدند:
- یه سی دی هم هست، پر از عکسایِ حجله ای واسه بعد از شهادت...
راستی دیشب برات، یه فایل صوتی قرآن خوندم و ضبط کردم... تو همین گوشیه...
هر وقت دلت گرفت، گوش کن.
البته اگه این موبایل سالم به دستت برسه.
انگشتری که دستمه، مالِ تو.. حتما پشت نگینشو بخون...
سارایِ من، وقتی پام به خاک #نجف رسید اولین چیزی که از حضرت امیر خواستم، شفای تو بود.
پس فقط به بودن فکر کن...
هوای مامانو هم خیلی داشته باش...
اون بعد از خدا و بعد ازمن، فقط تو رو داره...
راستی چادر خیلی بهت میاد نازنینم💔
در صدا و چشمانش دیگر نایی نبود:
- منتظرت...می مونم...
گوشی از دستش افتاد.
نیمی از صورتش که نقش زمین شده بود در کادر مشخص بود...
لبهایش میخندید و میان هیاهویِ تیر اندازی و فریادهایِ مختلفِ، صدایِ اشهد خوانی حسام، به طور ناواضح به گوش می رسید...
نمیدانم چقدر از هجوم صداها و چشمانِ آرام گرفته ی سید امیرمهدی من گذشت که شارژِ گوشی اش تمام و خاموش شد.
بی صدا گریستم...
و تیغه ی کف دستم را به دندان گرفتم...
۸ آذر ۱۳۹۹