✍ثمره ی مداومت برخواندن
#زیارت_عاشورا
♥️•☜خیلی زیارت عاشورا می خواند. اعتقاد داشت اگه #با_معرفت زیارت عاشورا بخوانی ، مثل #امام_حسین (علیه السلام ) شهید میشی.
♥️•☜هر روز #صبح با زمزمهی دلنشینِ زیارت عاشورا خواندنِ #محمد از خواب بیدار می شدیم... بالاخره #زیارت_عاشورا خواندنش ثمر داد.
♥️•☜معلوم بود همهشون رو هم با معرفت خونده، چون وقتی که شهید شد، #مثل امام حسین علیه السلام سَر نداشت...
🌷 #شهید_محمد_منوچهری❣
📚 یک جرعه آفتاب
سالگرد شهادت
#شهید_محمد_بروجردی
گرامی باد.
#معرفی_شهید
در اولین روز از سال 1333 در روستای #دره_گرگ از توابع شهرستان بروجرد، محمد، که پنج خواهر و برادر داشت به عرصه هستی پا نهاد. محبت #پدر را بیش از 5 سال درک نکرد و درد #یتیمی بر قلبش نشست.
#محمد در سن 17 سالگی با بانویی مؤمنه #ازدواج کرد که ثمره این ازدواج دو #فرزند به نام های #حسین و #سمیه می باشند.در سال 1350در مدرسه #مجتهدی در #تهران شروع به تحصیل کرده ویک سال بعد به خدمت سربازی رفت.
#نشر_بمناسبت_سالروز_شهادت
╭─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─╮
@khamenei_shohada
╰─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─╯
#خاطرات_شـهید
عملیات بیت المقدس که تمام شد و رزمنده ها برگشتند، هیچ خبری از محمد نشد نه میگفتند شهید شده، نه خبر اسارتش رو می دادند...
خیلی گذشت مادرم تمام فکرش پیش #محمد بود یکی از آشناهامون داشت میرفت مشهد...
مادرم به من گفت: «یک نامه برای امام رضا علیه السلام بنویس و بخواه که از محمد خبری بیاورند لااقل اگر شهید شده، پیکرش برگردد»
دو سه روز بعد، محمد را آوردند فقط استخوان هایش باقی مانده بود..
#دانش_آموز_شهید
#محمد_اندرخور🌷
ـــــــــــــــــــــ🕊🌷ـــــــــــــــــــــ
http://eitaa.com/joinchat/935919616C80381eda88
بصیـــــــــرت
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_دوازدهــم ✍اولش ترسیدم فکر کردم تنها زن اونجام.اما نب
💐🍃🌿🌸🍃
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_سیــزدهـم(الف)
✍فکر کردم با هم نامزدین انقدر جان فشانی واسه دختری که برادرش دانیاله و خودش تصمیم داره که همرزم داداشش بشه، زیادی زیاد نیست؟
عثمان اخم کرد.
اخمی مردانه:
- من دانیال نمیشناسم،اما سارا رو چرا و این ربطی به نامزدی نداره.
یادت رفته من یه مسلمونم؟
اسلام دینِ تماشا نیست.
رنگ نگاه صوفی پر از خشم و تمسخر شد:
- اسلام؟
کدوم اسلام؟
منم قبلا یه مسلمون زاده بودم،مثل تو ساده و بی اطلاع اما کجای کاری؟
اسلام اصیل ۱۴۰۰ سال قبل، اسلامِ دانیال و فرمانده هاشه !!!
تو چی میدونی از این دین؟؟؟؟
#اسلام از نظر #داعش یعنی خون و سربریدن ...!
صوفی راست میگفت.
اسلام چیزی جز وحشی گری و ترس نشانم نداد...
عثمان با لبخندی بی تفاوت، بدون حتی یک پلک زدن به چشمان صوفی زل زد:
- حماقت خودت، دانیال و بقیه دوستانت رو گردن اسلام ننداز😡
اسلام یعنی محمد(ص) که همسایه اش هر روز روده گوسفند رو سرش ریخت اما وقتی مریض شد،رفت به عیادتش☝️🏻
اسلام یعنی دخترایی که به جای زنده به گوری، الان روبه روی من نشستن☝️🏻
اسلام یعنی، #علی (ع) که تا وقتی همسایه اش گرسنه بود،روزشو باز نمیکرد☝️🏻
اسلام یعنی #حسن (ع) که غذاشو با #سگ گرسنه وسط بیابون تقسیم کرد☝️🏻
من #شیعه نیستم،اما اسلام و بهتر از رفقای داعشیت میشناسم.
تو مسلمونی بلد نیستی،مشکل از اسلامه؟
صوفی با خنده سری تکان داد:
- خیلی عقبی آقا! واسم قصه نگو
عوضی هایی مثه تو،واسه اسلام افسانه سرایی کردن
تبلیغات میدونی چیه؟ دقیقا همون چرندیاتی که از مهربونی #محمد و خداش تو گوش منو تو فرو کردن..
چند خط از این کتاب مثلا آسمونیتون بخون،خیلی چیزا دستت میاد
مخصوصا در مورد حقوق زنان
پدر من هم نوعی داعشی بود فقط اسمش فرق داشت مسلمونا همشون بد اخلاقن....
صوفی به سرعت از جایش بلند شد.
چقدر وحشت زدم کرد؛صدایِ جیغِ پایه ی صندلیش...
⏪ #ادامہ_دارد...
@khamenei_shohada
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃
بصیـــــــــرت
💝🍃💝 🍃💝 💝 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_صدم ✍ اتوبوس به نجف نزدیک میشد وضربان قلب من تپش به تپش بالا
💝🍃💝
🍃💝
💝
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_صد_و_یکم
✍ دلدادگانی که از همه جای دنیا به سمتِ منبعی معلوم می دویدند...
یکی برهنه..
دیگری با چند کودک..
آن یکی سینه کشان...
گروهی #صلیب به گردن و تعدادی #یهودی پوش...
و من می ماندم که #حسین، امام شیعیان است یا پیشوایِ یهودیان و مسیحیان؟؟؟
انگار اشتباهی رخ داده بود و کسی باید یاد آوریشان میکرد که حسین کیست!!
گام به گام اهل عراق به استقبال می آمدند و قوت روزانه شان را دست و دلبازانه عرضه ی میهمانِ حسین می کردند...💚
و به چشم دیدم التماسهایِ پیرزنِ عرب را به زائران،
برایِ پذیرایی در خانه اش...
این همه بی رنگی از کجا می آمد؟
چرا دنیا نمی خواست این #اسلام را ببیند و #محمد (ص) را خلاصه می کرد در پرچمی سیاه که سر می برید و ظالمانه کودک میکشت...(داعش)
من خدا را در لباسِ مشکی رنگِ زائران پاهایِ برهنه و تاول زده شان...
آذوقه های چیده شد در طبق اخلاصِ مهمان نوازانِ عرب
و #چای پررنگ و شیرین عراقی دیدم...
حقا که چای هایِ غلیظ و تیره رنگ این دیار، #طعم_خدا میداد...
گاهی غرور بیخ گلویم را فشار میداد که ایرانیم.
که این خاک امنیتش را بعد از خدا و صاحبش حسین، مدیونِ حسام و دوستانِ ایرانی اش است و چقدر قنج میرفتم دلم.
امیرمهدی مدام از طریق تلفن جویایِ حال و موقیت مکانی مان بود
و به دانیال فشار می آورد تا در موکب هایِ بعدی سوارِ ماشین بشویم، اما کو گوشِ شنوا...
شبها در موکب هایی که به وسیله ی کاروان شناسایی میشد اتراق میکردیم و بعد از کمی استراحت، راه رفتن پیش میگرفتیم.
حال و هوای عجیبی همه را مست
خود کرده بود.
گاهی درد و تهوع بر معده ام چنگ میزد و من با تمام قدرت رو به رویش می ایستادم..
قصد من تسلیم و عقب نشینی نبود...
و دانیال در این بین کلافه حرص میخورد ونگرانی خرجم میکرد
بالاخره بعد از #سه_روز_انتظار، چشم مان به جمالِ تربت حسین (ع) روشن شد و نفس گرفتم عطر خاکش را..