بصیـــــــــرت
💝📿💝 📿💝 💝 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_صد_و_هشتم ✍ دستم به دستگیره ی در نرسیده، در باز شد. دانیال ب
💝📿💝
📿💝
💝
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_صد_و_نهم
✍ به آخرین درب که چندین مرد با شانه هایی لرزان محاصره اش کرده بودند، رسیدیم.
کنار رفتند...
در را بازم کردمو داخل شدم.
خودش بود...
آرام خوابیده رویِ تخت، با لباس هایی نظامی که انگار تنش را به خون غسل داده بودند...😭
گوشه ی سرش زخمی بود و رد زیبایی از #خون تا کنارِ گونه اش کشیده شده بود...
قلبم پر کشید برایِ آرامش بی حد و حسابش...
چقدر شهادت به صورتش می آمد..
دستِ آرامیده رویِ سینه اش را
بلند کردمو انگشترِ عقیقِ گلگون شده اش را با نوازش از انگشتش خارج کردم.
این انگشتر دیگر مالِ من بود...
کاش دیشب بودنت را قاب میکردم در لوحِ خاطراتم...💔
کاش بیشتر تماشایت میکردم و حفظ میشدم حرکاتت را...💔
کاش سراپا گوش میشدم و تمامِ شنیدن هایم پر میشد از موج صدایت...💔
راستی می دانی که خیلی وقت است برایم قرآن نخواندی؟😭
حالا دل به آواز قرآنِ کدام قاری خوش کنم که مسکن شود بر دردهایم؟
کاش دیشب بچه نمیشدم و با قهر، قهر میکردم و تُنِ نفسهایت را هجی ...
کاش…
موهایش را مرتب کردمو او یک نفس خوابید...
به صورتش دست کشیدمو او لبخند زد محضِ دلداریم...
#عاشق که باشی دل خوش میکنی به دلخوشی هایِ معشوقت...
و من عاشقانه دل خوش کردم.
این قلب ترک خوده ی من، بند به مو بود...
من عاشق”او” بودم
و “او” عاشق “او” بود...
بارانِ اشکهایم، سیل شد اما طوفان به پا نکرد...
باید با خوشیِ حسام راه می آمد...
پس بی صدا باریدم...😭
چشمانِ بسته اش را بوسیدم و دستانش را به رسمِ عاشقانه هایش دورِ صورتم قاب کردم...
حسام بهترین ها را برایم رقم زد و حالا من در سرزمین #کربلا وداع اش را لبیک میگفتم...💔💔💔
ادامه دارد ..
بصیـــــــــرت
💝📿💝 📿💝 💝 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_صد_و_نهم ✍ به آخرین درب که چندین مرد با شانه هایی لرزان محاص
💝📿💝
📿💝
💝
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_صد_و_نهم
به اصرارِ دانیال عازم هتل شدیم که یکی از آن جوانان نظامی صدایم زد و نایلونی به سمتم گرفت:
- گوشیِ سیده.. خاموشه.. فک کنم شارژش تموم شده...
کیسه را گرفتم و به هتل برگشتیم.
بی صدا وسایلم را جمع میکردمو دانیال اشک ریزان تماشایم میکرد.
تهوع و درد گوشم را کشید و مرا مجبور به افتادن روی تخت کرد.
دانیال با لیوانی آب و قرص کنارم نشست:
- اینا رو بخور...
سارا باید قوی باشی.. فاطمه خانوم تمام چشم امیدش به توئه.. حسام به خواسته ی قلبیش رسید...
و باز بارید...
من قوی بودم.. خیلی زیاد، بیشتر از آنچه فکرش را بکنند...
کم که نبود، خودم آمینِ شهادتش را گفته بودم...
حالا هم باید پایش می ماندم:
- تو از کجا خبر دار شدی؟
نفس گرفت:
- صبح با گوشیش تماس گرفتم. گفت داره میره گشت زنی اما خواست به تو چیزی نگم که نگران نشی...
بعدم گفت تا اذان ظهر برمیگرده..
تو چیزی نپرسیدی، منم چیزی نگفتم.
ولی همه ی حواسم بهت بود که چشم به راهشی.
تا اینکه از ظهر گذشت و هیچ خبری ازش نشد...
منم نگران بودم و مدام به گوشیش زنگ میزدم که میگفت خاموشه...