eitaa logo
بصیـــــــــرت
2.3هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
﷽ با عرض ارادت به مقام بلندو بی بدیل شهدا وبا کسب اجازه ازولی امر مسلمین مقام معظم رهبری و آقا با توجه به فرمایش اخیر رهبر به افزایش بصیرت افزایی نام کانال به بصیرت تغییر یافت البته همچنان فرمایشات آقاو معرفی شهدا در برنامه های کانال در ارجعیت هستند🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
از #ويژگيهاى_بارز ايشان اعتقاد و ايمانش به #ولايت_فقيه بود. خود در بخشى از سخنانش در قرارگاه #نجف، راجع به رهبرى و ولايت چنين می گويد: «ما رهبرى داريم زنده و حاضر كه خط قرآن و پيامبر را برايمان ترسيم می کند. در واقع خط امام، خط اسلام است، حجت بر همه ما - كه ولايت ايشان را پذيرفته ايم - تمام است و بايد هرچه كه ايشان مى فرمايند با جان و دل بپذيريم. ما در واقع در اين جنگ هيچ كارهايم و فقط ولى فقيه است كه توان تصميم گيرى در مورد ادامه يا عدم ادامه جنگ را دارد #شهدا_شرمنده_ایم #شهید_هاشم_ساجدى در 5 آبان 1363 در حين سركشى از محورهاى عملياتى در غرب كشور و انجام دادن مسئوليتهاى پشتيبانى - مهندسى جنگ جهاد، توسط چندتن از مزدوران - كه كمين كرده بودند - از ناحيه شكم و سينه مورد اصابت قرار گرفت و به شهادت رسيد. #روحمان_با_یادش_شاد #سالروز_شهادت
نفس کشیدنِ بی مِهر تو حرامم باد علی.ع. است ذکر دم من و بازدم حیدر.ع. شش روز تا ـــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــــ @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💝🍃💝 🍃💝 💝 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_نود_و_نهم ✍ مسافرِ خاکی معجزه زده که زائر میخرید و عددی نمیف
. سری به نشانه ی مخالفت تکان دادم و در مقابلِ چشمانِ پر حیرتِ برادر، راهِ رفتن پیش گرفتم. ده دقیقه ای گذشت و دانیال به سراغم آمد: - سارا بگم خدا چکارت کنه... یه سره سرم داد زد که چرا آوردمت. کلی هم خط و نشون کشید که اگه یه مو از سرت کم بشه تحویل داعشم میده..😐 از نگرانی های مردانه ی حسام خنده بر لبانم نشست. دانیال چشم تنگ کرد و مقابلم ایستاد: - میشه بگی چرا باهاش حرف نزدی؟ مخمو تیلیت کرد که گوشی رو بدم بهت😑 دسته گلو تو به آب دادیو منو تا اینجا کشوندی، حالا جوابشو نمیدی و همه رو میندازی گردن من؟؟ شالِ مشکیم را مرتب کردم: - تا رسیدن به باید تحمل کنی... طلبکارو پر سوال پرسید: - چی؟ یعنی چی؟ ابرویی بالا انداختم: - یعنی تا خودِ کربلا، هیچ تماسی رو از طرفِ حسام پاسخ گو نمیبااااشم...😌 واضح بود جنابِ آقایِ برادر؟ نباید فرصتِ گله و ناراحتی را به امیر مهدی می دادم. من به عشق و دو فرزندش و پا به این سفر گذاشته بودم...❤️ پس باید تا رسیدن به مقصد دورِ عشقِ حسام را خط میکشیدم. وا رفته زیر لب زمزمه کرد: - بیا و خوبی کن.. کارم دراومده پس..😢 کی میتونه از پس زبونِ اون دیونه ی بی کله بربیاد.. کبابم میکنه…😢 انگشتم را به سمتش نشانه رفتم: - هووووی.. در مورد شوهرم، مودب باشااا...😌😒 از سر حرص صورتی جمع کرد و “نامردی” حواله ام...😂 بازرسی تمام شد و ما وارد مرز عراق شدیم. سوار بر اتوبوس به سمت ... کاخِ پادشاهیِ علی... اینجا عطرِ خاکش کمی فرق نداشت؟ ⏪ ...
بصیـــــــــرت
💝🍃💝 🍃💝 💝 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_صدم ✍ اتوبوس به نجف نزدیک میشد وضربان قلب من تپش به تپش بالا
حرفهایِ دانیال اثری نداشت و مجبور شد تا همراهیم کند. هجوم جمعیت آنقدر زیاد بود که گاه قدمهایِ بعدیم را گم میکردم. از دور که کاخِ پادشاهی اش نمایان شد...قلبم پر گرفت🕊 و دانیال ساکت چشم دوخت به صحنِ علی... با دهانی باز ، محو تماشا ماندم. اینجا دیگر مرزی برایِ بودن ، نبود... اینجا جسم ها بودند، اما روح ها نه... قیامت چیزی فراتر از این محشر بود؟ در کنارِ هیاهیویِ زائرانی که اشک می ریختند و هر کدام به زبان خودشان، امیر این سرزمین فقیر نشین را صدا میزدند، ناگهان چشمم به دانیال سنی افتاد که بی صدا اشک از گوشه ی چشمانش جاری میشد و دست بلند کرده زیر لب نجوا میکرد...💔 در دل قهقه زدم ، با تمام وجود... اینجا خودِ حکومت میکرد.. بیچاره پدر که با نفرت از علی ما را به عرصه رساند و حالا دختری مرید و پسری دلباخته ی امیرالمومنین رویِ دستانش مانده بود... و این یعنی ” من الظلمات الی النور”✨ طی دو روزی که در بودیم گاه و بیگاه به زیارت محبوس شده در زنجیره ی زائران، آن هم از دور رضایت میدادم و درد دل عرضه میکردم و مرهمِ نسخه پیچ ، تحویل میگرفتم. حالا دیگر دانیال هم بدتر از من سرگشتگی میکرد و یک پایِ این بود.❤️ با گذشت دو روز بعد از وداع با امیر شیعیان که نه، امیر عالمیان.. به سمت حرکت کردیم...💔 با پاهایی پیاده، قدم به قدمِ جنون زدگان حسینی...👣💔 ⏪ ...
بصیـــــــــرت
💝📿💝 📿💝 💝 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_صد_و_دهم ✍ وقتی به خاک ایران رسیدیم، دیگر دم و بازدمی برایِ ق
💝📿💝 📿💝 💝 ( قسمت آخر ) ✍ با سرفه ای شدید خندید و کلماتش باز تن به تن، تکه تکه شدند: - یه سی دی هم هست، پر از عکسایِ حجله ای واسه بعد از شهادت... راستی دیشب برات، یه فایل صوتی قرآن خوندم و ضبط کردم... تو همین گوشیه... هر وقت دلت گرفت، گوش کن. البته اگه این موبایل سالم به دستت برسه. انگشتری که دستمه، مالِ تو.. حتما پشت نگینشو بخون... سارایِ من، وقتی پام به خاک رسید اولین چیزی که از حضرت امیر خواستم، شفای تو بود. پس فقط به بودن فکر کن... هوای مامانو هم خیلی داشته باش... اون بعد از خدا و بعد ازمن، فقط تو رو داره... راستی چادر خیلی بهت میاد نازنینم💔 در صدا و چشمانش دیگر نایی نبود: - منتظرت...می مونم... گوشی از دستش افتاد. نیمی از صورتش که نقش زمین شده بود در کادر مشخص بود... لبهایش میخندید و میان هیاهویِ تیر اندازی و فریادهایِ مختلفِ، صدایِ اشهد خوانی حسام، به طور ناواضح به گوش می رسید... نمیدانم چقدر از هجوم صداها و چشمانِ آرام گرفته ی سید امیرمهدی من گذشت که شارژِ گوشی اش تمام و خاموش شد. بی صدا گریستم... و تیغه ی کف دستم را به دندان گرفتم...
یک سال براے زیارت از به رفت و مسیر ۵۰۰ کیلومتری تا را به عشق اربابش پیاده روی نمود. 🕊 ـــــــــ🇮🇷بصـــیرت مجازے🇮🇷ــــــــ ☑️ @Baserat_ir