˙·•°❁ #شهید_شناسی ❁°•·˙
❦ شهید #سبزعلی_خداداد
◈ ولادت: ۱۳۳۸
◈ شهادت :۱۳۶۵
↶ مسئولیت: فرمانده تیپ مهدی (عج) در عملیات بیت المقدس
#محل_شهادت:ام الرصاص کربلا ۴
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
˙·•°❁ #شهید_شناسی ❁°•·˙ ❦ شهید #سبزعلی_خداداد ◈ ولادت: ۱۳۳۸ ◈ شهادت :۱۳۶۵ ↶ مسئولیت: فرمانده تیپ
•✦✧وصیٺـــــ نـامہ✧✦•
#شهید_سبزعلی_خداداد
❊⇠از شما برادران و خواهران می خواهم که از ارگانهای دولتی و نهادهای انقلاب و پشتیبانی نمائید و همیشه آنها را در کارهایشان یاری نمائید خصوصاً سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را چون واقعاً سپاه برای اسلام کار می کند و برادران سپاهی آن چنان عاشق اسلام و امام هستند که دیگر قابل وصف نیست و هر لحظه آماده شهادت در راه خدا هستند
❊⇠ کلیه برادران و خواهرانم می خواهم که در نمازهای جمعه و جماعت شرکت نمائید خصوصاً نماز دشمن شکن جمعه که لرزه بر اندام دشمنان اسلام و ابرقدرتهای جهانخوار می اندازد و در مراسم دعای کمیل و غیره شرکت نمائید و عنایات خود را بالا ببرید چون دعا انسان را به خدا نزدیک می کند
❊⇠ از برادران و خواهرانم می خواهم که دنباله رو راه شهیدان و پیروز واقعی قرآن و اسلام باشند.
#وصیتنامه
🌹هـدیه نثـار ارواح طیبـه شـهدا و امـام شـهدا صلواتـــــ
★°•°•°•°❈°•°•°°•°•°❈°•°•°•°★
🔮ڪانال بصیرتی و شهدایی خامنه ای شهدا
@khamenei_shohada
💠💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠💠
🌺 قسمت 3⃣4⃣
🌺 جایزه
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹
يكــي از عملياتهاي نفوذي ما در منطقه غرب به اتمام رســيد. بچه ها را فرستاديم عقب.
پس از پايان عمليات، يك يك ســنگرها را نگاه كرديم. كسي جا نمانده بود. ما آخرين نفراتي بوديم كه بر ميگشتيم.
ســاعت يك نيمه شــب بود. ما پنج نفر مدتي راه رفتيم. به ابراهيم گفتم:
آقا ابرام خيلي خســته ايم، اگه مشكلي نيست اينجا استراحت كنيم. ابراهيم موافقت كرد و در يك مكان مناسب مشغول استراحت شديم.
هنوز چشــمانم گرم نشده بود که احساس كردم از سمت دشمن كسي به ما نزديك ميشود!
يكدفعه از جا پريدم. از گوشه ای نگاه كردم. درست فهميده بودم در زير نور ماه كاملاًمشخص بود. يك عراقي در حالي كه كسي را بر دوش حمل ميكرد به ما نزديك ميشد!
خيلي آهســته ابراهيم را صدا زدم. اطراف را خوب نگاه كردم. كسي غير از آن عراقي نبود!
وقتــي خوب به ما نزديك شــد از ســنگر بيرون پريديــم و در مقابل آن عراقي قرار گرفتيم.
سرباز عراقي خيلي ترسيده بود. همانجا روي زمين نشست.
يكدفعــه متوجه شــدم، روي دوش او يكي از بچه هاي بســيجي خودمان است! او مجروح شده و جامانده بود!
خيلــي تعجب كــردم. اســلحه را روي كولم انداختم. بــا كمك بچه ها، مجروح را از روي دوش او برداشتيم. رضا از او پرسيد: تو كي هستي، اينجاچه ميكني!؟
ســرباز عراقي گفت: بعد از رفتن شــما من مشــغول گشــت زني در ميان سنگرها و مواضع شما بودم. يكدفعه با اين جوان برخورد كردم. اين رزمنده شــما از درد به خود ميپيچيد و مولا اميرالمومنين(ع)و امام زمان(عج) را
صدا ميزد.
من با خودم گفتم: به خاطر موال علي(ع) تا هوا تاريك اســت و بعثيهانيامده اند اين جوان را به نزديك سنگر ايرانيها برسانم و برگردم!
بعد ادامه داد: شــما حساب افسران بعثي را از حساب ما سربازان شيعه كه مجبوريم به جبهه بيائيم جدا كنيد.
حســابي جاخــوردم. ابراهيم به ســرباز عراقي گفت: حــالا اگر بخواهي ميتواني اينجا بماني و برنگردي. تو برادر شيعه ما هستي.ســرباز عراقي عكســي را از جيب پيراهنش بيــرون آورد وگفت: اينها خانواده من هســتند. من اگر به نيروهاي شــما ملحق شــوم صــدام آنها را
ميكشد.
بعد با تعجب به چهره ابراهيم خيره شد! بعد از چند لحظه سكوت با لهجه عربي پرسيد: اَنت ابراهيم هادي!!
همه ما ســاكت شديم! باتعجب به يكديگر نگاه كرديم. اين جمله احتياج به ترجمه نداشــت. ابراهيم با چشمان گرد شــده و با لبخندي از سر تعجب پرسيد: اسم من رو از كجا ميدوني!؟
من به شــوخي گفتم: داش ابرام، نگفته بودي تو عراقيها هم رفيق داري!
ســرباز عراقــي گفت: يك مــاه قبل، تصوير شــما و چند نفــر ديگر از فرماندهان اين جبهه را براي همه يگانهاي نظامي ارســال كردند و گفتند: هركس ســر اين فرماندهان ايراني را بيــاورد جايزه بزرگي از طرف صدام خواهد گرفت!
در همان ايام خبر رســيد که از فرماندهي سپاه غرب، مسئولي براي گروه اندرزگو انتخاب شده و با حكم مسئوليت راهي گيلان غرب شده.
ما هم منتظر شديم ولي خبري از فرمانده نشد.
تا اينكه خبر رســيد، جمال تاجيك كه مدتي اســت به عنوان بسيجي در گروه فعاليت دارد همان فرمانده مورد نظر است!
با ابراهيم وچند نفر ديگربه سراغ جمال رفتيم. از او پرسيديم: چرا خودت را معرفي نكردي؟! چرا نگفتي كه مسئول گروه هستي؟
جمال نگاهي به ما كرد وگفت: مســئوليت براي اين اســت كه كار انجام شود. خدا را شكر، اينجا كار به بهترين صورت انجام ميشود.
من هم از اينكه بين شــما هســتم خيلي لذت ميبــرم. از خدا هم به خاطر اينكه مرا با شما آشنا كرد ممنونم.
شما هم به كسي حرفي نزنيد تا نگاه بچه ها به من تغيير نكند. جمال بعد از مدتــي در عمليات مطلع الفجر در حالي كه فرمانده يكي از گردانهاي خط شكن بود به شهادت رسيد.
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹
📚کتاب سلام بر ابراهیم، صفحه ۱۰۹ الی۱۱۱
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
ادامه دارد......
@khamenei_shohada
💠💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠💠
🌺 قسمت 4⃣4⃣
🌺 ابوجعفر(قسمت اول)
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹
روزهاي پاياني سال 1359 خبر رسيد بچه هاي رزمنده، عملياتي ديگري را بر روي ارتفاعات بازي دراز انجام داده اند.قرار شد هم زمان بچه هاي اندرزگو،عمليات نفوذي در عمق مواضع دشمن انجام دهند.
براي اين كار به جز ابراهيم، وهاب قنبري
و رضا گوديني و من انتخاب شديم.شاهرخ نورايي و حشمت كوه پيكر نيز از ميان كردهاي محلي با ما همراه شدند.
وسايل لازم كه مواد غذايي و سلاح و چندين مين ضد خودرو بود برداشتيم.
با تاريك شدن هوا به سمت ارتفاعات حركت كرديم. با عبور از ارتفاعات، به منطقه دشت گيلان رسيديم. با روشن شدن هوا در محل مناسبي استقرار پيداكرديم و خودمان را مخفي كرديم.
در مدت روز، ضمن استراحت، به شناسايي مواضع دشمن و جاده هاي داخل دشت پرداختيم.از منطقه نفوذ دشمن نيز نقشهاي ترسيم كرديم. دشت روبروي ما دو جاده داشت كه يكي جاده آسفالته(جاده دشت گيلان) و ديگري جاده خاكي بود كه صرفًا جهت فعاليت نظامي از آن استفاده ميشد.
فاصله بين اين دو جاده حدوداً پنج كيلومتر بود. يك گروهان عراقي با استقرار بر روي تپه ها و اطراف جاده ها امنيت آن را برعهده داشتند.با تاريك شدن هوا و پس از خواندن نماز حركت كرديم.
من و رضا گوديني به سمت جاده آسفالته و بقيه بچه هابه سمت جاده خاكي رفتند.در اطراف جاده پناه گرفتيم.وقتي جاده خلوت شد به سرعت روي جاده رفتيم.
دوعدد مين ضدخودرو را در داخل چاله هاي موجودكار گذاشتيم.روي آن را با كمي خاك پوشانديم و سريع به سمت جاده خاكي حركت كرديم.
از نقل و انتقالات نيروهای دشمن معلوم بود كه عراقي ها هنوز بر روي بازي دراز درگير هستند. بيشتر نيروها و خودروهاي عراقي به آن سمت ميرفتند.هنوز به جاده خاكي نرسيده بوديم كه صداي انفجار مهيبي از پشت سرمان شنيديم.ناگهان هردوي ما نشستيم و به سمت عقب برگشتيم!
يك تانك عراقي روي مين رفته بود و در حال سوختن بود.بعد ازلحظاتي گلوله هاي داخل تانك نيز يكي پس از ديگري منفجر شد. تمام دشت از سوختن تانك روشن شده بود. ترس و دلهره عجيبي در دل عراقيها افتاده
بود. به طوري كه اكثر نگهبان هاي عراقي بدون هدف شليك ميكردند.
وقتي به ابراهيم و بچه ها رسيديم، آنها هم كار خودشان را انجام داده بودند.
با هم به سمت ارتفاعات حركت كرديم. ابراهيم گفت:تاصبح وقت زيادي داريم. اسلحه و امكانات هم داريم، بياييد باكمين زدن، وحشت بيشتري در دل دشمن ايجاد كنيم.
هنوز صحبتهاي ابراهيم تمام نشده بود که ناگهان صداي انفجاري ازداخل جاده خاكي شنيده شد.يك خودرو عراقي روي مين رفت و منهدم شد.همه ما از اينكه عمليات موفق بود خوشحال شديم.صداي تيراندازي عراقيها بسيار زياد شد.آنها فهميده بودندكه نيروهاي مادر مواضع آنهانفوذكرده اندبراي همين شروع به شليك خمپاره و منور كردند.ما هم با عجله به سمت كوه رفتيم.
روبروي ما يك تپه بود.يكدفعه يك جيپ عراقي از پشت آن به سمت ماآمد.آنقدر نزديك بود كه فرصتي براي تصميمگيري باقي نگذاشت!
بچه ها سريع سنگر گرفتندو به سمت جيپ شليك كردند.بعد ازلحظاتي به سمت خودرو عراقي حركت كرديم.يك افسر عالي رتبه عراقي و راننده او كشته شده بودند.فقط بيسيمچي آنها مجروح روي زمين افتاده بود.گلوله به پاي بيسيمچي عراقي خورده بود و مرتب آه و ناله ميكرد.
يكي از بچه ها اسلحه اش را مسلح كرد و به سمت بيسيمچي رفت.جوان عراقي مرتب ميگفت:الامان الامان.
ابراهيم ناخودآگاه داد زد:ميخواي چيكاركني؟!
گفت:هيچي، ميخوام راحتش كنم.
ابراهيم جواب داد:رفيق، تا وقتي تيراندازي ميكرديم اودشمن ما بود،اما
حالا كه اومديم بالاي سرش، اون اسير ماست!
بعد هم به سمت بيسيمچي عراقي آمد و او را از روي زمين برداشت.روي كولش گذاشت و حركت كرد.همه باتعجب به رفتار ابراهيم نگاه ميكرديم.
يكي گفت:آقا ابرام،معلومه چي كارميكني!؟از اينجا تامواضع خودي سيزده كيلومتر بايدتوي كوه راه بريم. ابراهيم هم برگشت و گفت:اين بدن قوي روخدابراي همين روزها گذاشته!
بعد به سمت كوه راه افتاد.ماهم سريع وسايل داخل جيپ ودستگاه بيسيم عراقيها را برداشتيم و حركت كرديم.در پايين كوه كمي استراحت كرديم و زخم پاي مجروح عراقي رابستيم بعددوباره به راهمان ادامه داديم.
پس از هفت ساعت كوهپيمايي به خط مقدم نبرد رسيديم.درراه ابراهيم با اسيرعراقي حرف ميزد.او هم مرتب از ابراهيم تشكر ميكرد.موقع اذان صبح در يك محل امن نماز جماعت صبح را خوانديم.اسيرعراقي هم بامانمازش رابه جماعت خواند!
آن جا بود كه فهميدم او هم شيعه است.بعد ازنماز،كمي غذا خورديم.هرچه كه داشتيم بين همه حتي اسير عراقي به طورمساوي تقسيم كرديم.
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹
📚کتاب سلام بر ابراهیم، صفحه ۱۱۲ الی۱۱۴
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
ادامه دارد......
@khamenei_shohada
#حاج_قاسم_سلیمانی :
این انقلاب . . .
آنقدر تلاطم و سختی دارد
ڪہ یڪ روزی شهدا آرزو میڪنند
زندہ شوند و برای دفاع از انقلاب
دوبارہ شهــید شوند
#سردار_حاجقاسم_سلیمانی
#عید_فطــر۱۳۹۷
@khamenei_shohada
شرمم ڪِشـد
ڪہ بے ٺـــو
#نفس مے ڪشم هنــوز ...
ٺا زنـده ام
بس اسٺــــ
همیـݧ شرمسارے ام
#شهدا_شرمنده_ایم😔
@khamenei_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نماهنگ
#فاتح_قلبها
✅ به همراه تصاویر بسیار زیبای امام خامنه ای
#اللهم_احفظ_قائدنا_الامام_خامنه_ای✨
#جانم_فدای_رهبرم
#شهدا_رهبرم_را_دعا_کنید
🆔👇👇👇
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
#روز_شمار_دفاع_مقدس 🗓 ۲۶ خرداد ماه سال ۱۳۹۷ هجری شمسی • شهادت شهید محمد بخارایی (استان تهران، شه
#روز_شمار_دفاع_مقدس
🗓 ۲۷ خرداد ماه سال ۱۳۹۷ هجری شمسی
• تشکیل جهاد سازندگی به فرمان حضرت امام خمینی (ره) (۱۳۵۸ ه.ش)
• شهادت شهید اصغر احمدی (استان اصفهان، شهرستان اصفهان) (۱۳۶۰ ه.ش)
• به شهادت رساندن شش نفر توسط منافقین در تاکستان (۱۳۶۴ ه.ش)
• اجرای عملیات نصر سه در دهلران توسط ارتش (۱۳۶۶ ه.ش)
• آغاز عملیات فتح شش در منطقه عمومی شمال اربیل عراق توسط رزمندگان معارض کُرد عراق و نیروهای قرارگاه برونمرزی سپاه (۱۳۶۶ ه.ش)
• شهادت شهید ستوان کرمی فرمانده دسته دوم گروهان یکم تکاور (استان ایلام، شهرستان ایلام) (۱۳۶۶ ه.ش)
• شهادت شهید حسین رضایی (شهرستان پلدختر، روستای افرینه) (۱۳۶۷ ه.ش)
• شهادت شهید ابراهیم کریمی (استان گلستان، شهرستان گرگان) (۱۳۸۷ ه.ش)
• شهادت شهید مدافع حرم اسدالله ابراهیمی (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۹۵ ه.ش)
• شهادت شهید مدافع حرم مهدی عسگری (استان قزوین، شهرستان بویین زهرا) (۱۳۹۵ ه.ش)
• شهادت شهید مدافع حرم محمدامین کریمیان (استان مازندران، شهرستان بهنمیر) (۱۳۹۵ ه.ش)
#کانال_بصیرتی_شهدایی_خامنه_ای_شهدا
@khamenei_shohada
#شهید_مدافع_حرم
#شهید_محمدامین_کریمیان
#سالروز_شهادت
به ما بپیوندید👇👇👇
#کانال_خامنه_ای_شهدا
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
#شهید_مدافع_حرم #شهید_محمدامین_کریمیان #سالروز_شهادت به ما بپیوندید👇👇👇 #کانال_خامنه_ای_شهدا @khame
#مشخصات_شهید
نام:#محمدامین
نام خانوادگی:#کریمیان
شهرستان : بابلسر
استان : مازندران
مذهب :#شیعه
دین :#اسلام
نام پدر : ولی الله
موضوع شهادت :#مدافع_حرم
محل شهادت :#سوریه
تاریخ شهادت : 95/03/27
نحوه شهادت : درگیری با داعش
#سالروز_شهادت
#شادی_روحش_با_ذکر_صلوات
@khamenei_shohada
#شهید_اسدالله_ابراهیمی
#سالروز_شهادت
👇👇👇
به ما بپیوندید
@khamenei_shohada
#کانال_بصیرتی_شهدایی_خامنه_ای_شهدا
چقدر #فهمیده ها بودند
و چقدر فهمیده ها رفتند
تا بفهمیـم ، مـا میتوانیم
و ما توانستیم...
#شبتون_شهدایی🌷
@khamenei_shohada
پرده از چشمهایت ڪنار بزن
تا خورشید بار دیگر
در جغرافیاے من طلوع ڪند
صبح من
با چشمهاے تو
بخیر مےشود اے شهید
ای شهید
#صبحتون_شهدایی🌸🍃
@khamenei_shohada
چہ زیبا یاران، پشت سرت صف ڪشیده اند
گویی همچنان در #رڪاب #فرمانده آماده اند
اما ایݧ بار شاید همـہ #ســرباز باشید!
سرباز رڪاب #مہدے فاطمہ(س)..
مزار #شهید_محمد_ابراهیم_همت⚘
@khamenei_shohada
یا #صاحب الزمان
این کودکان با دسیسه شیطانی، با پول #سعودی و حمایت #صهیونی به جرم مسلمانی و #تشیّع، در #یمن قتل عام میشوند.
آیا #ظهور نزدیک است
#حق_بر_باطل_پیروزاست
@khamenei_shohada
در پنج روز گذشته نبرد #الحدیده، جنگنده اسراییلی #بمباران کرده، سرباز فرانسوی اسیر شده، ناو و #پهپاد امریکایی #عملیات کرده، نظامی سعودی و #مستشار مصری و #مزدور اماراتی تیر و #خمپاره انداخته، ولی شهر همچنان در کنترل #رزمنده یمنی است. مانده تا بفهمند از #شیعه علی چه #معجزه ها ساخته است
کانال_ خامنه_ای_شهدا
@khamenei_shohada
#۱۲۳ کشته و ۱۶۰ اسیر، رهآورد ۲ روز گذشته ائتلاف سعودی در یمن
#وبگاه خبری «یمنی پرس» به نقل از منبعی اختصاصی گزارش کرد که ۲ کامیون مخصوص حمل اجساد امروز (یکشنبه) وارد شهر عدن شدهاند که ۱۲۳ جسد متعلق به نیروهای مزدور وابسته به ائتلاف مذکور را به این شهر منتقل کردهاند.
#شبکه المیادین به نقل از «علی العماد»، عضو دفتر سیاسی جنبش انصارالله یمن گزراش داد که نیروهای ارتش و کمیتههای مردمی این کشور دیروز شنبه موفق شدهاند ۱۶۰ نظامی وابسته به ائتلاف متجاوز را در جبهه ساحل غربی به اسارت درآورند.
@khamenei_shohada
سالروز عروج ملکوتی
#شهید_یوسف_حسین_پور_ملکشاه
نام پدر: حسین
تاریخ تولد: 1331/11/15
تاریخ شهادت: 1366/3/28
محل شهادت:شلمچه
@khamenei_shohada
🌹🌹
🌷💐🍃فرازی از #زندگینامه شهید یوسف حسین پور ملکشاه🍃💐🌷
🌺💐شهید یوسف حسین پور ملكشاه ، در یكی از روستاها ی سر سبز شمال (دیوا بندپی بابل) #ولادت یافت هنوز 5 ساله بود كه خشم طبیعت زمین زادگاه اش را لرزاند و زلزله ای مهیب انسان و خاك را به هم آمیخت اما پروردگار حكیم او را نگه داشت تا سرنوشت خویش را خود رقم زده باشد .
🌷ششمین سال زندگی مجالی بود تا قرآن كریم را در كنار خواندن و نوشتن در مدرسه فرا گیرد .او آموختن را با كار در كنار پدر تجربه میكرد پس از اینكه ازدواج كرد راهی دیار ملكوتی ثامن الحجج (ع) شد و در #مشهدالرضا ساكن گردید ،
🌹 عشق به #انقلاب و #امام سبب شد تا در جریان انقلاب 2 بار از سوی مآموران ساواك دست گیر و باز جویی شود اما نبود سند كافی علیه وی باعث گردید تا آزاد شود . شهید حسین پور همزمان با جنگ تحمیلی راهی مناطق عملیاتی شد و در عملیات های بستان #فاو و #چزابه شركت نمود و سرانجام در تاریخ خرداد 1366 بر اثر اصابت تركش خمپاره همه دلدادگی اش را تقدیم خاك #شلمچه كرد و خود بال در بال فرشتگان به آسمان پر كشید
💐وی در #وصیتنامه اش همگان را به پشتیبانی از #ولایت و رهبری فرا می خواند و خرج و مخارج مراسم عزاداری خویش را برای آبرسانی به روستا تقدیم نمود .
#روحش_شاد_با_ذکر_صلوات🌺
#شهید_بهروز_شیر_سوار :
مهم نیست آینده نامی از من برده شود یا نه ، مهم این است که #اسلام #پیروز شود.
حتی مهم نیست به #بهشت بروم یا نه !
مهم این است که بتوان خدا را از خود #راضی نگه داشت
⭕️#رهبرانقلاب:
🔺اگر کسی در #نظام جمهوری اسلامی در مسئولیتی مشغول کار است، ولی #آرمان های نظام را ... در دلش قبول ندارد، اشغال آن #پست برای او #حرام شرعی است.
#کانال_خامنه_ای_شهدا
@khamenei_shohada
#حاج_احمد_متوسلیان:
✍هر شهرى که توسط اسرائیلىها محاصره شده آزاد خواهیم کرد و اسرائیل را به سقوط میکشانیم.
#_۲۸_خرداد_۱۳٦۱
#آخرین_سخنرانی
پادگان زبدانی #سوریه
@khamenei_shohada
💠💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠💠
🌺 قسمت 5⃣4⃣
🌺 ابوجعفر(قسمت دوم)
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹
اسير عراقي كه توقع اين برخورد خوب را نداشت. خودش را معرفي كرد وگفت:
من ابوجعفر، شــيعه و ساكن كربلا هســتم. اصلاً فكر نميكردم كه شما اينگونه باشــيد و...خلاصه كلي حرف زد كه ما فقط بعضي از كلماتش را ميفهميديم.
هنوز هوا روشن نشــده بود که به غار"بانسيران"در همان نزديكي رفتيم و استراحت كرديم. رضا گوديني براي آوردن کمک به سمت نيروها رفت.
ســاعتي بعد رضا با وســيله و نيروي كمكي برگشت و بچه ها را صدا كرد.
پرســيدم: رضا چه خبر!؟ گفت: وقتي به ســمت غار برميگشــتم يكدفعه جا خوردم! جلوي غار يك نفر مسلح نشسته بود. اول فكر كردم يكي از شماست.
ولي وقتي جلو آمدم باتعجب ديدم ابوجعفر، همان اســير عراقي در حالي كه اسلحه در دست دارد مشغول نگهباني است! به محض اينكه او را ديدم رنگم پريد. اما ابوجعفر سلام كرد واسلحه را به من داد.
بعد به عربي گفت: رفقاي شما خواب بودند. من متوجه يك گشتي عراقي شدم كه از اين جا رد ميشد. براي همين آمدم مواظب باشم كه اگر نزديك شدند آنها را بزنم!
با بچه ها بــه مقر رفتيم. ابوجعفر را چند روزي پيش خودمان نگه داشــتيم.
ابراهيم به خاطر فشــاري كه در مسير به او وارد شده بود راهي بيمارستان شد.
چند روز بعد ابراهيم برگشت. همه بچه ها از ديدنش خوشحال شدند. ابراهيم را صدا زدم و گفتم: بچه هاي سپاه غرب آمده اند از شما تشكر كنند!
باتعجب گفت: چطور مگه، چي شده؟! گفتم: تو بيا متوجه ميشي!
با ابراهيم رفتيم مقر ســپاه، مسئول مربوطه شروع به صحبت كرد: ابوجعفر،اسير عراقي كه شما با خودتان آورديد، بيسيمچي قرارگاه لشکر چهارم عراق بــوده. اطلاعاتي كه او به ما از آرايش نيروها، مقر تيپها، فرماندهان، راههاي
نفوذ و... داده بسيار بسيار ارزشمند است.
بعد ادامه دادند: اين اســير ســه روز است كه مشــغول صحبت است. تمام اطلاعاتش صحيح و درست است.
از روز اول جنــگ هم در اين منطقه بوده. حتي تمام راههاي عبور عراقيها،تمامي رمزهاي بيسيم آنها را به ما اطلاع داده. براي همين آمده ايم تا از كار مهم شما تشكر كنيم. ابراهيم لبخندي زد و گفت: اي بابا ما چيكاره ايم، اين كارخدا بود. فرداي آن روز ابوجعفر را به اردوگاه اسيران فرستادند. ابراهيم هر چه تلاش كرد كه ابوجعفر پيش ما بماند نشــد. ابوجعفرگفته بود: خواهش ميكنم من را اينجا نگه داريد. ميخواهم با عراقيها بجنگم! اما موافقت نشده بود.
٭٭٭
مدتي بعد، شنيدم جمعي از اسراي عراقي به نام گروه توابين به جبهه آمده اند.
آنها به همراه رزمندگان تيپ بدر با عراقيها ميجنگيدند.
عصر بــود. يكي از بچه هاي قديمي گروه به ديدن من آمد. با خوشــحالي گفــت: خبر جالبي برايت دارم. ابوجعفر همان اســير عراقي در مقر تيپ بدر مشغول فعاليت است!
عمليات نزديك بود. بعد از عمليات به همراه رفقا به محل تيپ بدر رفتيم. گفتيم:
هر طور شــده ابوجعفر را پيدا ميكنيم و به جمع بچه هاي گروه ملحق ميكنيم.
قبل از ورود به ســاختمان تيپ، با صحنه اي برخورد كرديم كه باوركردني نبود. تصاوير شــهداي تيپ بر روي ديوار نصب گرديده بود. تصوير ابوجعفر در ميان شهداي آخرين عمليات تيپ بدر مشاهده ميشد!
سرم داغ شد. حالت عجيبي داشتم. مات ومبهوت به چهره اش نگاه كردم.
ديگر وارد ساختمان نشديم.
از مقر تيپ خارج شــديم. تمام خاطرات آن شــب در ذهنم مرور ميشد.
حمله به دشــمن، فداكاري ابراهيم، بيســيم چي عراقي، اردوگاه اسراء و تيپ بدر و... بعد هم شهادت، خوشا به حالش!
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
📚کتاب سلام بر ابراهیم، صفحه ۱۱۵ الی۱۱۶
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
ادامه دارد......
@khamenei_shohada
💠💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠💠
🌺 قسمت 6⃣4⃣
🌺 دوست
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
خيلي بيتاب بود. ناراحتي در چهرهاش موج ميزد. پرسيدم: چيزي شده!؟
ابراهيــم با ناراحتي گفت: ديشــب با بچه هــا رفته بوديم شناســائي، تو راه برگشــت، درست در كنار مواضع دشمن، ماشاءالله عزيزي
رفت روی مین و شهيد شد. عراقيها تيراندازي كردند. ما هم مجبور شديم برگرديم.
تازه علت ناراحتي اش را فهميدم. هوا كه تاريك شد ابراهيم حركت كرد،
نيمه هاي شب هم برگشت، خوشحال و سرحال!
مرتب فرياد ميزد؛ امدادگر... امدادگر... سريع بيا، ماشاءالله زنده است!
بچه ها خوشــحال بودند، ماشــاءالله را ســوار آمبولاتس كرديم. اما ابراهيم گوشه اي نشسته بود به فكر!
كنارش نشستم. با تعجب پرسيدم: تو چه فكري!؟
مكثي كرد و گفت: ماشاءالله وسط ميدان مين افتاد، نزديك سنگر عراقيها.
اما وقتي به سراغش رفتم آنجا نبود.
كمي عقبتر پيدايش كردم، دور از ديد دشمن. در مكاني امن!
نشسته بود منتظر من.
٭٭٭
خون زيادي از پاي من رفته بود. بيحس شــده بــودم. عراقيها اما مطمئن
بودند كه زنده نيستم.
حالت عجيبي داشتم. زير لب فقط ميگفتم: يا صاحب الزمان(عج) ادركني.
هوا تاريك شده بود. جواني خوش سيما و نوراني بالاي سرم آمد. چشمانم را به سختي باز كردم.
مرا به آرامي بلند كرد. از ميدان مين خارج شــد. در گوشهاي امن مرا روي زمين گذاشت. آهسته و آرام.
من دردي حس نميكردم! آن آقا کلی با من صحبت کرد.
بعد فرمودند: كسي مي آيد و شما را نجات ميدهد. او دوست ماست!
لحظاتي بعد ابراهيم آمد. با همان صلابت هميشگي.
مرا به دوش گرفت و حركت كرد. آن جمال نوراني ابراهيم را دوست خود معرفي كرد. خوشا به حالش
اينها را ماشاءالله نوشته بود. در دفتر خاطراتش از جبهه گيلان غرب.
٭٭٭
ماشــاءالله سالها در منطقه حضور داشت. او از معلمين با اخلاص وباتقواي گيــان غرب بود كــه از روز آغاز جنگ تا روز پاياني جنگ شــجاعانه در جبهه ها و همه عملياتهاحضور داشت.
او پس از اتمام جنگ، در سانحه رانندگي به ياران شهيدش پيوست.
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
📚کتاب سلام بر ابراهیم، صفحه ۱۱۷ الی۱۱۸
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
ادامه دارد......
@khamenei_shohada