بصیـــــــــرت
🖤🍃🖤 🍃🖤 🖤 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_شصت_و_یکم ✍پرستار که حالا میدانستم اکبر نام دارد به میان حرفش
تهوع و درد لحظه ای تنهایم نمیگذاشت و در این بین چقدر دلم هوای فنجانی چایِ شیرین داشت #با_طعم_خدا .
خدایی که خیلی دیر فهمیدم هست.
درست وقتی که یک بند انگشت با نبودن فاصله داشتم.
دلهره ی عجیبی به سینه ام چنگ میزد،حتی نفسهایی که می کشیدم از فرط ترس میلرزید.
کاش فرصت برای زنده ماندن بیشتر بود،من اصلا آمادگی مرگ را نداشتم.
آن روز تا غروب مدام خدا را صدا زدم از ته دل،با تمام وجود،
به اندازه تمام روزهایی که به خدایی قبولش نداشتم.
و آرزو میکردم که ای کاش حسام بود و #قرآن میخواند.
هر چند که صدای اذان تسکینی بود برآن ترس مرگ زده،
اما مسکنِ موجود درآن آیات و صوت حسام،
غوغایی بی نظیر به پا میکرد بر جانِ دردهایم.
حسام آمد.
یالله گویان و سربه زیر در چهارچوب درب ایستاد.
از فرط درد پیچیده در خود روی تخت جمع شده بودم اما محض احترام، روسری افتاده روی بالشت را بر سرم گذاشتم.
عملی که سرزدنش حتی برای خودم هم عجیب بود.
حسام چشم به زمین دوخته؛ لبخند برلب نشاند.
انگار متوجه روسری پهن شده روی سرم شد.
- پرستار گفت شرایطتون خوب نیست،اومدم حالتونو بپرسم.
الان استراحت کنید، بقیه حرفا بمونه واسه وقتی که حالتون بهتر شد.
فعلا یاعلی
خواست برود که صدایش زدم:
- نرو بمون
بمون برام قرآن بخون
و ماند، آن فرشته ی سر به زیر…
⏪ #ادامہ_دارد...
@khamenei_shohada