eitaa logo
بصیـــــــــرت
2.3هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
68 فایل
﷽ با عرض ارادت به مقام بلندو بی بدیل شهدا وبا کسب اجازه ازولی امر مسلمین مقام معظم رهبری و آقا با توجه به فرمایش اخیر رهبر به افزایش بصیرت افزایی نام کانال به بصیرت تغییر یافت البته همچنان فرمایشات آقاو معرفی شهدا در برنامه های کانال در ارجعیت هستند🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_نهم 9⃣
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 0⃣1⃣ صدای بوق آزاد📱 درگوشم میپیچد شماره راعوض می ڪنم ❕ ڪلافع دوباره شماره گیری می ڪنم بازم فاطمـــــه دستش رامقابل چشمانم تڪان میدهد:👋 _ چی شده؟جواب نمیدن❓ _ ن!نمیدونم ڪجا رفتن ...تلفن خونه جواب نمیدن...گوشی هاشونم خاموشه،ڪلیدم ندارم برم خووونع😖 چندلحظه مڪث می ڪند: _ خب بیافعلا خونه ما❣ ڪمی تعارف ڪردم و " ن " آوردم... دودل بودم...اما آخرسردربرابراصــــرارهای فاطمه تسلیم شدم.. واردحیاط ڪ شدم،ساڪم راگوشه ای گذاشتم و یڪ نفس عمـــــیق ڪشیدم مشخص بودڪ زهراخانوم تازه گلهاراآب داده.🌸 فاطمـــــه داد میزند:ماااماااان...ما اومدیمم... وتویڪ تعارف میزنی ڪ: اول شما بفرمائید... اما بی معطلی سرت راپائین می اندازی ومیروی داخـــــل.. چنددقیقه بعد علی اصغرپسرڪوچڪ خانواده وپشت سرش زهرا خانوم بیرون می آیند... عـــــلی جیغ میزند ومی دود سمت فاطمـــــه ..خنده ام میگیرد چقدر ❕ زهراخانوم بدون این ڪ بادیدن من جابخورد لبخندگرمی میزند واول بجای دخترش ب من سلام می ڪند! این نشان میدهد ڪ چقدرخون گرم و مهمـــــان نوازند.. _ سلام مامان خانوم!...مهمون آوردم... " و پشت بندش ماجرای مرا تعریف می ڪند" - خلاصع این ڪ مامان باباشو گم ڪرده اومده خونه ما❕ علی اصغربالحن شیرین و ڪودڪانع میگوید:آچی❓خاله گم چده❔واقیهنی❓👶 زهراخانوم میخنددوبعد نگاهش راسمت من میگرداند _ نمیخـــــاای بیای داخل دخترخوب؟ _ ببخشیدمزاحم شدم.خیلی زشت شد. _ زشت این بود ڪ توخیابون میموندی!حالا تعارفو بزار پشت درو بیا تو...ناهارحاضره.... لبخند میزند ،پشت ب من می ڪند ومیرود داخـــــل... خانه ای بزرگ،قدیمی ودوطبقه ڪ طبقه بالایش متعلـــــق ب بچه هابود.. ی اتاق برای سجادو تو،دیگری هم برای فاطمـــــه و علی اصغر.. زینب هم یڪ سالی میشودازدواج ڪرده وسرزندگی اش رفته.. ازراهرو عبورمی ڪنم وپائین پله ها میشینم،ازخستگی شروع می ڪنم پاهایم رامیمـــــالم.. ڪ صدایت ازپشت سروپله های بالاب گوش میخورد: _ ببخشید!.میشه رد شم..؟ دستپاچه ازروی پله بلند میشوم. یڪی از دستانت رابسته ای،همانی ڪ موقـــــع افتادن ازروی تپه ضرب دیده بود😅 علی اصغرازپذیرایـی ب راهرومی دود و آویزون پایت میشود.. _ داداچ عـــــلی..چلا نیمیای ڪولم ڪنی..؟؟ بی اراده لبخند میزنم،ب چهره ات نگاه می ڪنم،ســـــرخ میشوی و ڪوتاه جواب میدی: _ الان خسته ام...جوجه ی من! ڪلمه جوجه🐣 را طوری گفتی ڪه من نشنوم...اما شنیدم!!! یڪ لحظـــــه از ذهنم میگذرد: "چقدرخوب شد ڪ پدر و مادرم نبودن ومن الان اینجـــــاااام".😆 ♻️ ... 💘 🌹🕊 @khamenei_shohada