بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_بیست_و_
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇
مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق
#هوالعشـــــــــق
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_بیست_نهم 9⃣2⃣
.
باچهره ای درهم پشتت راب من می ڪنی و میروی سمت نیمڪَتی ڪ رویش نشسته بودی..درساق دستم احساس درد می ڪنم نڪند بخـــــیه ها بازشوند؟احساس سوزش می ڪنم و لب پایینم را جمـــــع می ڪنم..مچ پایم هم درد گرفته! زیر لب غر میزنم: بی عصاب!😒
فاطمـــــه سمتم میآید ودرحالی ڪ بانگرانی ب دستم نگاه می ڪنهه میگوید:
_ دیدی گفتم سوار نشیم!؟..خیلی غیـــــرتیه!
_ خب هیشڪی اینجا نبود!
_ آرع نبود.اما دیدی ڪ گفت اگه میومد..
_ خب حالا اگههه...فعلا ڪه نبود!
میخندد..
_ چقد لجـــــبازی تو!....دستت چیزیش نشد؟
_ ن ی ڪم میسوزه فقط همـــــین!
_ هوف ان شاءا... ڪ چیزیش نشده.وقتی پاتو ڪشیدا گفتم الان بامـــــخ میری تو زمین..
با مشت آرام ب ڪتفم میزند و ادامه میدهد:
_ اما خوب جایی افتادیا!😉
لبخـــــند تلخی میزنم.مادرم صدامیزند:
_ دخترا بیاید شام!...آقا عـــــلی شمام بیا مادر.اینقد ڪتاب میخونی خسته نمیشی...؟
فاطمـــــه چادرم رامی ڪشد و برای شام میرویم..تو هم پشت سرمان آهسته تر میآیـی.نگاهم ب سجاد می افتد! ڪمی قلقلڪ غیرتت چطور است؟چادرم رااز دست فاطمـــــه بیرون می ڪشم..ڪفش هایم را درمی آورم و ی راست میروم ڪنار سجاد مینشینم!نگاهم ب نگاه متعجبت گره میخورد..سجادازجایش ذره ای تڪان نمیخورد شاید چون دیدش ب من مثل خـــــواهر ڪوچڪ تراست!رو ب رویم مینشینی و فاطمـــــه هم ڪنارت..مادرت شام 🍲می ڪشد و همه مشغول میشویم..زیر چشمی نگاهت می ڪنم ڪ عصبی با برنج بازی می ڪنی...لبخند میزنم 🙃و ته دیگم را ازتوی بشقاب برمیدارم و میگذارم در ظرف سجـــــاد!
_ شما بخورید اگر دوس دارید!
_ ممنون!نیازی نیست!
_ ن من خیلی دوس ندارم حس ڪردم شما دوس دارید...
و اشاره ب تیڪه ته دیگی ڪ خودش برداشته بود ڪردم.لبخند میزند...
_درسته!ممنون!
زهراخانوم میگوید:
_ عزیزدلم!چقـــــد هوای برادر شوهرشو داره...دخترمونی دیگه!مثل خـــــواهر برای بچه هام.
مادرم هم تعـــــارف تیڪه پاره می ڪند ڪ:
_ عزیزی ازخـــــانواده خودتونه!
نگاهت می ڪنم.عصبی قاشقت را دردست فشار میدهی...میدانم حرڪتم رادوست نداشتی..هرچ باشدبرادرت نامحـــــرم است!آخر غذا ی لیـــــوان دوغ میریزم و میگذارم جلوی سجاد!ی دفعه دست ازغذا می ڪشی و تشڪر می ڪنی! تضـــــاد در رفتارت گیـــــج ڪنندس!اگر دوستم نداری پس چرااینـــــقدر حساسی⁉️
فاطمـــــه دستهایش رابهم میمالد و باخنده میگوید:
_ هووورا! امشب ریحـــــان خونه ماست!
خیره نگاهش می ڪنم:
_ چرااااا؟
_ واا خب نمیخـــــاای بعد ده روز بیای خونمون؟..شب بمـــــون باهم فیلم ببینیم.📺..
_ آخه مزاحم..
مادرت بین حرفم میپرد...
♻️ #ادامه_دارد...
#داستان_عاشقانه_مذهبی 💘
#مدافع_عشق
@khamenei_shohada