eitaa logo
بصیـــــــــرت
2.3هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
﷽ با عرض ارادت به مقام بلندو بی بدیل شهدا وبا کسب اجازه ازولی امر مسلمین مقام معظم رهبری و آقا با توجه به فرمایش اخیر رهبر به افزایش بصیرت افزایی نام کانال به بصیرت تغییر یافت البته همچنان فرمایشات آقاو معرفی شهدا در برنامه های کانال در ارجعیت هستند🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
بصیـــــــــرت
‍ ‍ ‍ ※₪〰🌷 ✯ 🌷〰₪※ •✦ #میخواهم_مثل_تو_باشم ‌✦• #قسمت_شصت_هفت ‍" سیـــره شھیـــــد " ❉شب آخرى
‌✦• ‍"فـــــرار از گـناه " ❉ هادی این سالهای آخر، وقتی ایران می آمد بارها روی صورتش می‌انداخت و می‌گفت: ❉اگر به نامحرم نگاه کنیم راه بسته می‌شود. برای همین اینکار را می‌کرد تا چشمش به نامحرم نیفتد. 🌷 ※✫※✫※✫※✫※ مَنْ غَضَّ طَرْفَهُ اَراحَ قَلْبَهُ؛ ✨هر ڪس چشم خود را [از نامحرم] فرو بندد ، قلبش راحت مى شود . تصنیف غررالحڪم و دررالڪلم ص۲۶۰ ، ح ۵۵۵۵ ✫┄┅═══════════┅┄✫ 🔮 ڪانال بصیرتی و شهدایی امام خامنه اے شهدا🔮
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_شصت_هفت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 8⃣6⃣ ب دور خودم میچرخم و ی دفعه نگاهم روی دراتاقت خشڪ میشود... اززیر در...درست بین فاصله ای ڪ تا زمین دارد سایه ی ڪسی👤 را میبنم ڪ پشت در ،داخـــــل اتاقت ایستاده...! احساس ترس و تردید..!بااحتیاط ی قدم ب جلو برمیدارم... باز هم صـــــدای تو🗣 ـ بیا!... آب دهانم را بزور از حلق خشڪ یده ام پایین میدهم.باحالتی آمیخته از درماندگی و التمـــــاس زیر لب زمزمه می ڪنم ـ خدایا...چرااینجوری شدم! بسه! سایه حرڪت می ڪند.مردد ب سمت اتاقت حرڪت می ڪنم.دست راستم را دراز می ڪنم و دستگیره را ب طرف پایین آرام فشارمیدهم... در باصـــــدای تق ڪوچڪ و بعد جیر ڪشیده ای بازمیشود. هوای خنڪ ب صورتم میخورد..طعـــــم تلخ و خنڪ عطرت درفضـا پیچیده. دستم راروی سینه ام میگذارم و پیرهنم را درمشتم جمـــــع می ڪنم. چ خیـــــال شیرینی ست خیـــــال❣ توووووو!... سمت پنجره اتاقت می آیم ... یاد بوسه ای ڪ روی پیشانی ام نشست..چشمانم را میبندم و باتمـــــام وجود تجسم می ڪنم لمس زبری چهره مردانه ات را... تبسمی تلـــــخ...سرم میسوزد از یاد توووو...! یدفعه دستی روی شانه ام قرار میگیرد و ڪسی از پشت بقدری نزدیڪ ام میشود ڪ لمس گردنم توسط نفسهایش را احساس می ڪنم..دست ازروی شانه ام ب دورم حلقــه میشود. قلــــبم دیوانه وار میتپد... صدای تو ڪ لرزش خفیفی بم ترش کرده درگوشم میپیچد ـ دل بِ ڪَن ریحانه...ازمن دل بِ ڪَن! بغضم میترڪد😭...تِ ڪانی میخورم وبا دودستم صـــــورتم را میپوشانم.بازانو روی زمین می افتم و درحالی ڪ هق میزنم اسمت را پشت هم تِ ڪرار می ڪنم..همـــــان لحظه صدای زنگ تلفن 📱همراهم از اتاق فاطمـــــه را میشنوم... بیخیال گوشهایم را مُح ْڪَم میگیرم.. نمیخـــــاام هیچی بشنوم... هیچی!! زنگ تلفن قطـــــع میشود ودوباره مخاطب سمج شانسش را امتحان می ڪند... عصبی اَه ڪشیده و بلندی میگویم و ب اتاق فاطمـــــه میروم.صفحه ی گوشیم روشن و خاموش میشود.نگاهم ب شماره ناشناس میفتد...تمـــــاس را رد می ڪنم "برو بابا ..." ڪمتراز چندثانیه میگذرد ڪ دوباره همان شماره روی صفحه ظاهرمیشود.. " اه!! چقدر سیرسش!" بخش سبز روی صفحه را سمت تصـــویر تلفن می ڪشم ـ بلهههه؟؟ ـ سلام زن داداش..! باتردید میپرسم ـ آقا سجاد؟ ـ بله خودم هستم...خوب هستید؟ دلم میخـــــااهد فریاد بزنم خوب نیستم!!...اما اڪتفا می ڪنم ب ی ڪلمه ـ خوبم!! ـ میخـــــاام ببینمتون! متعجب درحالی ڪ دنبال جواب برای چندسوال میگردم جواب میدهم ـ چیزی شده؟؟😳 ـ ن! اتفـــــاق خاصی نیست... " نیست؟ پس چرا صدایش میلرزید" ـ مطمئنید؟....من الان خونه خودتونم! ـ جدی؟؟؟.. تاپنج دقیقه دیگه میرسم ـ میشه ی ڪَم از ڪارتون رو بگید ـ ن!...میام میگم فعلن یا علی زن داداش و پیش ازآن ڪ جوابی بدم.بوق اِشغال در گوشم میپیچد... "آنقدر تعجب ڪرده بودم ڪ وقت نشدبپرسم شمارمو ازڪجا آورده!!!" بافِ ڪْر این ڪ الان میرسد ب طبقه پایین میروم..حســـــین آقا با هیــجان علی اصغرراڪول ڪرده و درحیاط میدود.. هرزگاهی هم ازڪمردرد ناله می ڪند.. ♻️ ... 💘 ✫┄┅═══════════┅┄✫ 🔮ڪانال بصیرتی و شهدایی خـامنــــه اے شهـــــدا http://eitaa.com/joinchat/935919616C80381eda88