eitaa logo
بصیـــــــــرت
2.3هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
﷽ با عرض ارادت به مقام بلندو بی بدیل شهدا وبا کسب اجازه ازولی امر مسلمین مقام معظم رهبری و آقا با توجه به فرمایش اخیر رهبر به افزایش بصیرت افزایی نام کانال به بصیرت تغییر یافت البته همچنان فرمایشات آقاو معرفی شهدا در برنامه های کانال در ارجعیت هستند🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
بصیـــــــــرت
💐🍃💖 🍃💖 💖 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_پنجاه_و_دوم ✍سرو صداهای بیرون از اتاق کمی غیرعادی بود. حسام ب
عثمان با بهتی وحشیانه حسام را با دیوار کوبید - دروغه! حسام با چشمانی آرام و صورتی متبسم،عثمان را خطاب قرار داد. - واقعا شماها چی در مورد ایران فکر کردن؟ که مثه عراق و الی آخره؟ که میاین و میزنینو میدزدینو تخلیه اطلاعات میکنید و میرین؟ کسی هم کاری به کارتون نداره؟ نه دیگه، اشتباه میکنید. از لحظه ای که اولین جرقه ی استفاده از به سرتون خورد، تا قدم زدن کنار رودخونه و خوردن تو کافه های آلمان، تا دادن موبایل تو بیمارستان به سارا و فراری دادنش زیر نظر ما بودین. اینجا، ایراااانِ ایراااااااان باورم نمیشد،یعنی تمام مدت،زیر نگاه حسام و دوستانش بودم؟ اما دلیل این همه بازی چه بود؟ صدای ساییده شدن دندانهای عثمان روی یکدیگر به راحتی قابل شنیدن بود. با صدایی خفه شده از فرط خشم،حسام را زیر مشت و لگدش زندانی کرد. - لعنتی!میکشمت آشغال بی اختیار شروع به جیغ زدن کردم. نمیدانستم دلیلش چیست؟ مظلومیت حسام یا ترس بی حد و حساب خودم؟ چند مردی که از همراهان عثمان بودند از پنجره به بیرون پریدند. صدای تیراندازی در نقاط مختلف شنیده میشد. عثمان دستانش را بر گوشهایش فشار داد و به سمتم هجوم آورد - خفه شو دهنتو ببند آنقدر ترسیده بودم که مخلوطی از درد و وحشت،معجونی بی توقف از جیغهای بی اراده تحویلم داده بود. عثمان گلویم را فشار میداد و من نفس به نفس کبودتر میشدم. ناگهان حسام با تمام توان تحلیل رفته اش با او درگیر شد. عثمان محکوم به مرگ بود چه دستگیر میشد،چه فرار میکرد، پس حسودانه همراه می طلبید برای سفر آخرتش. تازه نفسی عثمان بر تن زخمی حسام چربید و نا امید از بردن منِ جنازه شده از ترس،با خود، فرار را بر قرار ترجیح داد. حسام نیمه هوشیار بر زمین میخ شده بود. کشان کشان خود را بالای سرش رساندم. شرایطش اگر بدتر از من نبود،یقین داشتم که بهتر نیست. نفسهایم به شماره افتاده بود. صدای فریادها و تیراندازی ها،مبهم به گوشم میرسید. صورت به خون نشسته ی حسام ثانیه به ثانیه مقابل چشمانم تار و تارتر میشد. چشمان بسته اش،هنوز هم مهربان بود. ناخواسته در کنارش نقش زمین شدم... تاریک و بی صدا... ⏪ ... @khamenei_shohada