eitaa logo
🇵🇸 باصرین|Baserin
151 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
2.2هزار ویدیو
19 فایل
بسم‌رب‌المهدی♥️ جات‌خالی‌بود‌رفیق‌خوش‌اومدی😉 کپی؟ حذف نام راضی نیستیم وابسته‌به‌گروه‌فرهنگی‌پایگاه‌حضرت‌معصومه(س) شنوای‌حرفاتون↶ https://harfeto.timefriend.net/17185200066043
مشاهده در ایتا
دانلود
:)))))))))))))))))))))))))
گرچه ما عاشقِ ِ"عباس‌وحسینیم" ولی ؛ صید کرده دل ِما را رخ ِرخشـان ِ"حسن" @Baserin313
_ از کمالات تو سردار جمل این کافی است که صدا میزده ارباب تو را « آقاجان »! @Baserin313
[ میرسد‌ روزی که بر بام‌ بقیع‌ خنده‌ کنان پرچم‌ نحن‌ُ‌ محبین‌ الحَسن‌ را‌ میزنیم . . ] @Baserin313
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂 🍁 قسمت سوم کیسه ها رو یواشکی بردم تو اتاق و گذاشتم پشت میز کامپیوتر که نفیسه خواهر کوچیکترم اومد تو اتاق... اونا چی بودن؟ _ هیچی... _ خودم دیدم تو دستت چن تا کیسه بود _ باشه بیا ببین فقط به کسی چیزی نگو شروع کرد به بررسی چیزایی که خریده بودم _ عه یادم رفت بگم مامان واسه پنج شنبه با زن دایی قرار گذاشته میریم برات خواستگاری وسایلا رو انداخت زمین و اومد و صورتمو بوسید _ الهی قوربون داداش گلم برم _ برو کنار خوشم نمیاد برگشت سمت وسایلا _ اینا چیه؟ جایی می‌خوای بری؟ _ آره می‌خوایم بار ببریم قطر _ بابا که چیزی نگفت _ با بابا نمی‌رم با یکی از دوستام قراره بریم در ورودی باز و بسته شد و متوجه شدم که مامان اومد خونه، به نفیسه گفتم که وسایلا رو فعلا قایم کنه تا بعد... مامان اومد اتاق _ شادومادت داره میره قطر... انگار یه پارچ آب یخ ریختن رو سرم... یعنی نخود تو دهن این دختر خیس نمی‌خوره یه نگاه به نفیسه انداختم که گفت : گفته بودی خریداتو نگم، نگفته بودی که قطرو نگم _ الآن یعنی نگفتی خریدارو؟ مامان اومد رو صندلی نشست _ چی می‌گه این _ هیچی با دوستم عماد قراره بار ببریم قطر با کامیون باباش،... باباش یه کم بنده خدا مریض حاله گفت که جلو همکاراش بد قول نشه.. منم گواهینامه دارم و چن ساله کامیون روندم و قبلا هم سفرای زیادی داشتم این بود که بنده خدا رو انداخت به من و منم نمی‌خوام روشو زمین بندازم. _ حالا کی می‌خوای بری... پنج شنبه قرار گذاشتیم _ جمعه میریم. و اونجام یه سی چهل روز کار داریم نفیسه : مامان دروغ می‌گه، سوار لاک پشتم بشی فوقش ده روز بشه رفت و آمدت _ جنسا رو چن جا تحویل می‌دیم تازه همش که نمی‌خوایم راه بریم گفتیم یه آب و هواییم عوض کنیم مامانم هر چقدر ساده بود عوضش خواهرم تیز بود ولی دست آخر تونستم مامانمو برا این سفر قانع کنم قرار شد پنج شنبه بریم خواستگاری و بعد سفر من قرار مدار بله برونو بذاریم فقط مرحله آخر مونده بود، اونم بابام بود معمولا بعد غروب خونه بود اما دیر کرده بود مامان از آشپز خونه به نفیسه گفت که زنگ بزنه و ببینه بابام کجاست _ سلام، بابا خوبی؟ ... کجایی بابا دیر کردی؟ ای وای... باشه حالا می‌گم به مامان... ولی آخه قرار پنج شنبه چی میشه؟ قبلش باید بریم خرید.... باشه بعد تلفنو قطع کرد و گفت : بابا گفتش حال عمه منیر بده رفته شهرستان گفت هر چی می‌خواید بخرید و تا پنج شنبه برمی‌گرده به نظرم اتفاق بدی بود نیومدن بابا، چون من وقت کم تری داشتم که قانعش کنم تا مخالفت نکنه برا این سفر 🌼🌼🌼🌼🌼 @Baserin313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بین الحرمین هم اکنون😍
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂 🍁 قسمت چهارم نمی‌دونستم پاکتو به کی بدم، به هر کی می‌دادم مشکوک میشد مامان که قلبش مریضه. بابا هم که اصلا. نفیسه هم که قطعا بازش می‌کنه... رفیقامم که باهام میان... کمی‌که فکر کردم فهمیدم پاکتو می‌دم به نغمه و کسی متوجه نمیشه و بهش میسپارم که به کسی نگه جلو آینه تو حال داشتم موهامو مرتب می‌کردم که متوجه شدم مامانم داره قضیه‌ی قطر رفتنمو به بابا می‌گه، نفیسه داشت می‌رفت تو اتاق که حواسشو با مدل موهام پرت کردم که نره زیرآبمو بزنه. یه کم بعد مامان اومد بیرون و بهم گفت بابات کارت داره و منم رفتم سمت اتاق _ جانم بابا _ ببینم این قضیه ی قطر رفتنت که به سوریه و اینا ربطی نداره؟ _ خیالتون راحت، من تصمیم گرفتم ازدواج کنم و بچسبم به زندگی... _ منو نگاه کن، می‌گم قضیه سوریه اس؟ _ چرا حرفمو باور نمی‌کنین آخه اگه زود تر می‌گفتین هماهنگ می‌کردم با دوستم حرف بزنین _ چرا حرفو می‌پیچینونی مامانم اومد تو و شیشه ی عطرو روم خالی کرد و یه نگاهی به موهام انداخت و گفت پاشین بریم دیرمون میشه، منتظرمونن... شانس آوردم، بابام امکان نداشت حتی اسم سوریه رو جلو مامانم بیاره سریع رفتم بیرون و گفتم با اجازه من برم ماشینو روشن کنم تا میاین. یه روآ ی طوسی داشتم. نفیسه: اگه قراره با ماشین امید بریم من نمیامااا _ خیلی به رخش من متلک می‌گی ان‌شاء‌الله شازده‌ی سوار بر اسبت با قاطر چلاغ بیاد. .* با نغمه رفتیم سمت اتاق و در رو باز کرد و گفت بفرمایید و منم گفتم اول شما باز گفت شما اول برید داخل داداش کوچیک ترش سپهر که رو مبل نشسته بود از جاش پا شد و با صدای بلند گفت که اینا تا صبح می‌خوان دم دراتاق بمونن.. همه بهش خندیدن و دیدم اوضاع نامساعده یه شرمنده‌ای گفتم و رفتم تو یه یا الله قبل وارد شدن به اتاق گفتم نغمه: کسی داخل نیست... _ همیشه جایی میرم یه یا الله می‌گم ، علی دوستم همیشه می‌گفت و منم اوایل محض همراهی باهاش می‌گفتم و یه چند وقتی دیدم که عادتم شده هر دو ساکت بودیم تا گفت اگه اجازه بدین اول من سوالامو بپرسم؟ _ بله بله حتما _ منو مادرتون انتخاب کرده؟ _ راستش من فعلا قصد ازدواج و تشکیل خانواده نداشتم، یعنی خوبه ها ولی شرایطش جور نبود راستش و بگم اول مادر گفتن ولی همیشه ذکر و خیرتون بوده و کم و بیش ازتون شناختی دارم از خدا خواسته قبول کردم... اینم بگما قبلا موردای دیگه ای هم گفتن که من نخواستم. قیافش یه طوری شد که تو دلم خالی شد و حس کردم الآناست که با یه اردنگی بیرونم کنه _ خب گفتین شرایطتون جور نیست برا ازدواج، میشه بیشتر توضیح بدین. _ راستش من الآن با پدرم کار می‌کنم ولی خب این شغلو دوست ندارم و تعمیرات موبایل بلدم و می‌خوام برا خودم یه مغازه بزنم و باید همه سرمایمو بذارم و یه کمم وام بگیرم _ به سلامتی.. شروع کرد به پرسیدن سوالات اعتقادی و وسطای سوال جواب حس کردم خیلی داره کتابی حرف می‌زنه و سرمو اوردم بالا و دیدم که یه کاغذ پنهون کرده کنار دستش و داره از رو اون می‌پرسه همش شیطون گولم می‌زد که ازش بگیرم تا اینکه مادرش در زد. و نغمه رو صدا کرد و نغمه بلند شد و رفت سمت حال که میوه هارو بگیره که آخرش شیطون ضربه فنیم کرد و برگه رو برداشتم ┏━━ °•🖌•°━━┓ @Baserin313 ┗━━ °•🖌•°━━┛