ﷺ
بسم تعالی🌱
رمان"دخترشینا"
#دختر_شینا
#پارت۱۷۷
.
.
.
.
آخر سر هم رفتیم مغازهای و برای من چادر و روسری خرید. یک پیراهن بلند و گشاد هم خرید که گلهای ریز و صورتی داشت با پس زمینهٔ نخودی و سفید. گفت:«این آخرین پیراهن حاملگی است که میخری دیگر تمام شد.»
لب گزیدم که یعنی کمی آرامتر. هر چند صاحب مغازه خانمی بود و ته مغازه در حال آوردن بلوز و دامن بود و صدایمان را نمیشنید،با این حال خجالت میکشیدم.
وقتی رسیدیم خانه،دیگر ظهر شده بود. رفت از بیرون ناهار خرید و آورد. بچهها با خوشحالی میآمدند لباسهایشان را به ما نشان میدادند. با اسباب بازیهایشان بازی میکردند. بعد از ناهار هم آنقدر که خسته شده بودند،همانطور که اسباب بازیها دستشان بود و لباسها بالای سرشان، خوابشان برد.
فردا صبح وقتی صمد به سپاه رفت،حس قشنگی داشتم. فکر میکردم چقدر خوشبختم. زندگی چقدر خوب است. اصلاً دیگر ناراحت نبودم. به همین خاطر بعد از یکی دو ماه بیحوصلگی و ناراحتی بلند شدم و خانه را از آن بالا جارو کردم و دستمال کشیدم. آبگوشتم را بار گذاشتم. بچهها را بردم و شستم. حیات را آب و جارو کردم. آشپزخانه را شستم و کابینتها را دستمال کشیدم. خانه بوی گل گرفته بود. برای ناهار صمد آمد. از همان جلوی در میخندید و میآمد. بچهها دورهاش کردن و ریختند روی سر و کولش. توی هال که رسید، نشست. بچهها را بغل کرد و بوسید و گفت:«به به قدم خانم!چه بوی خوبی راه انداختهای.»
خندیدم و گفتم:«آبگوشت لیمو است، که خیلی دوست داری.» بلند شد و گفت:«اینقدر خوبی که امام رضا(ع)میطلبدت دیگر.»
@Baserin313
ﷺ
بسم تعالی🌱
رمان"دخترشینا"
#دختر_شینا
#پارت۱۷۸
.
.
.
.
با تعجب نگاهش کردم. بالا باوری پرسیدم:«میخواهیم برویم مشهد؟!»
همانطور که بچهها را ناز و نوازش میکرد. گفت:«میخواهید بروید مشهد؟!»
آمدم توی هال و گفتم:«تو را به خدا! اذیت نکن راستش را بگو.»
سمیه را بغل کرد و ایستاد و گفت:«امروز اتفاقی از یکی از همکارها شنیدم برای خواهرها تور مشهد گذاشتهاند. رفتم ته و توی قضیه را درآوردم. دیدم فرصت خوبی است. اسم تو را هم نوشتم.»
گفتم:«پس تو چی؟!»
موهای سمیه رو بوسید و گفت:«نه دیگه مامانی، این مسافرت فقط مخصوص خانمهاست. باباها باید بمانند خانه.»
گفتم:«نمیروم. یا با هم میرویم، یا اصلاً ولش کن. من چطور با این بچهها بروم.»
سمیه را زمین گذاشت و گفت:«اول آبگوشتمان را بیاور که گرسنه ام. اسمت را نوشتهام،باید بروی. برای روحیهات خوب است. خدیجه و معصومه را من نگه میدارم. تو هم مهدی و سمیه را ببر. اسم شینا را هم نوشتم.»
گفتم:«شینا که نمیتواند خودت که میدانی از وقتی سکته کرده،مسافرت برایش سخت به زور تا همدان میآید. آن وقت این همه راه! نه،شینا نه.»
گفت:«پس میگویم مادرم باهات اینطوری دست تنها هم نیستی.»
گفتم:«ولی چه خوب میشد خودت میآمدی.»
گفت گفت:«زیارت سعادت و لیاقت میخواهد که من ندارم.»
@Baserin313
برای جبران کردن اینکه چند شب اخیر نتونستیم بفرستیم امشب .۵. پارت فرستادیم🌱
باز هم ببخشید🌷🌷
#اوخواهدآمد
یادآوری
❤️روز پانزدهم چله عاشقی❤️
دعای عهد رو به نیت سلامتی وفرج امام زمان عجّل الله تعالی فرجه الشریف و لیاقت سربازی حضرت میخوانیم.
🧡 جز رحمت چشمان تو، دنیا چه میخواهد
تشنه به غیر آب، از دریا چه میخواهد...
🔅 اللهم عجل لولیک الفرج
@Baserin313