🌷معلم وارد کلاس شد، چشمش به نوشته ی روی تخته افتاد: ” ورود خانم های بیحجاب به کلاس درس ممنوع!”
🌷عصبانی شد و به دفتر رفت، مدیر به کلاس آمد، اول با زبان خوش پرسید: چه کسی این جمله را نوشته؟ کسی جواب نداد.
🌷مدیر عصبانی شد و بچه ها را خارج کرد، به صف کشید و تا توانست با چوب به کف دستشان زد، باز کسی چیزی نگفت.
"شهید محمد رضا توانگر"
#خاطره
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
#خاطــره🎞
|همدانشگاهیشهید|
دخترےمیگفت:
منهمکلاسیبابکبودم.
خیلییییتونخشبودیمهممون...
اماانقدباوقاࢪبودکههمهدخترامیگفتند:
" ایننوریانقدسروسنگینهحتماخودش
دوسدختردارهوعاشقشه !" 😏
بعدمنگفتم:میرمازشمیپرسمتاتکلیفمون
ࢪوشنبشه...
رفتمࢪودࢪࢪوپرسیدمگفتم :
" بابکنوریشماییدیگ ؟! "
بابکگفت:"بفرمایید ."
گفتم:"چراانقدخودتومیگیری ؟!😕
چرامحلنمیدیبهدخترا؟! "
بابکیہنگاهپرازتعجبوشرمگینبهمکرد
وسریعࢪفتوواینستاداصلا!🚶🏻♂
بعدهاکشهیدشد ،
هموندختراومنفهمیدیمبابکعاشقکیبوده
کهبہدختراومنمحلنمیداد...
#عاشقحضرتزینبوشهادت🥺💔|
#شهیدبابکنورے💛
@Bashohadatashahadatt
#خاطره 🌷
در کمک کردن به دیگران نمونه بود، حتی اگر دستش خیلی خالی بود و به او رو میزدند نه نمیگفت. گاهی اوقات نمیگذاشت من متوجه کمکهایش شوم ولی به فکر همه بود، احترام زیادی به خانواده و پدر و مادرش میگذاشت، پدر و مادر خودش با پدر و مادر من از لحاظ احترام گذاشتن برایش یکی بودند، شدت احترام گذاشتن به من و دخترمان به حدی بود که در جمعهای خانوادگی میگفتند مسلم خیلی به زن و بچهاش میرسد، اگر مبینا گریه میکرد تا نیمه شب بغلش میکرد و راه میرفت تا خوابش ببرد، هیچ موقع نمیگفت من خسته هستم، خیلی صبور بود.
📚 همسر شهید مسلم نصر
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"
#خاطره از پیاده روی
#ارسالی
همسر من از سالها پیش یه خاطره میگه از اون موقع که انقدرررر زائر اربعین تو مسیر مشایه نبود چه برسه به مسیر علما که هر کسی نمیشناسه اون مسیر و از اونجا نمیرفته ۱۵ سال پیش،
میگه ما از راه مسیر العلما رفتیم پشت نخلستونها، علما و اولیا مسیر نجف کربلا رو از اونجا میرفتن که الان هم به همین نام مسیر العلما میشناسن ،میگه یه ایرانی هم نبود رفتیم مردی اومد مارو اورد خونش برا استراحت و خواب ویه ساعت بعد در خونش به شدت کوبیده شد درو باز کردن و سرو صدا بالا گرفت و دعوا گرفت رفتیم حیاطشون اون مرد تازه وارد میگفت که اینا باید خونه ما بیان استراحت صاحب خانه قسم میخورد هرگز نمیدم میگفت کم موند به کتک کاری برسه و جمع شدن مردم و بعد صاحب خونه ای که منزلش بودیم کوتاه اومد و نشست به شدت گریه میکرد
🥺پرسیدیم چی شده گفتن که گویا اونی که گریه میکنه پسرش سالها پیش پسر این یکی رو کشته تو یه دعوا و زندان منتظر اعدام و این دو تا پدرای اون دو پسر هستن اونی که پسرش کشته شده یعنی بابای مقتول امشب زائری پیدا نکرده ببره خونش فهمیده که شما اومدین خونه این بابای قاتل پسرش،گفته به شرطی از خون پسرت میگذرم که این مهمونات برا من باشن که اول دعوا کردن بعد رضایت داد
میگه گریه ای میکرددددد صاحب خانه و اون مرد هم به شرط مهمان رفتن ما از خون پسرش گذشت
عجیببببب حرمت زائر میدونن و این فلسفه اش بین عراقی ها جا افتاده سالهاست اذوقه جمع میکنن طول سال فقط برای ده روز اربعین 🥺🥺🥺