چند سال پیش و حدودا در میانه دهه هشتاد، وقتی هنوز کشور اینقدر سیاسی نشده بود دوستی داشتم که در یکی از موسسات مالی سمتی به دست آورد و از من دعوت کرد که به او کمک کنم.
روزهای اول همکاری بسیار خوشحال بودم که به دنبال تخلفات پیشینیان بود و از اجرای عدالت سخن می گفت.
فضای ما بسیار دوست داشتنی و مبارزه با ظلم و بی عدالتی بسیار شیرین بود و من بدون چشم داشت، شبانه روزم را فدای مبارزه کردم و در این راه به شدت هم تحت فشار قرار گرفتم، زخم ها خوردم و دلتنگی ها کشیدم
کار که به پایان رسید و متخلفان کنار رفتند و تیم جدید شکل گرفت، آرام آرام فضای آن دوست هم تغییر کرد
گرفتن امتیازات، دوری از کارکنان، جلسات شبانه، تفریحات اضافه با پول اداره، مسافرت های ماموریت نما، رانت های مالی و ... تقریبا برای کادر اصلی یک روند ثابت شد
یک روز وقتی خسته از این اتفاقات به او اعتراض کردم، متوجه شدم که من هم دیگر آن دوست سابق نیستم. در واقع از حس و اعتقاد من برای کار بدون وقفه سواستفاده شده بود
در واقع من وسیله ای برای قدرت یافتن تیم جدید بودم که قرار بود بدون ترس از مرگ در میدان مبارزه شمشیر بزنم چون این کار بسیار سخت و دلهره آور بود.
صبح یک روز کاری تصمیم نهایی خودم را گرفتم و این جملات را روی کاغذ نوشتم و روی میز دوستم که حالا مدیر شناخته شده ای بود گذاشتم.
" سلام
من و تو روزی یک راه پر از امید را شروع کردیم. من برای مبارزه با ظلم و رانت خواری . اما تو برای مبارزه با ظالم و بی عدالتی در رانت گیری.
در حقیقت مساله تو ظلم نبود بلکه با فرد ظالم دشمنی داشتی.
سوال من این بود که چرا رانت می خورند اما سوال تو این بود که چرا رانت را به من نمی دهند؟
من می خواستم ریشه درخت حق را سفت کنم اما تو می خواستی میوه درختش را برای خودت بچینی.
بیچاره مردمی که به شعار عدالت خواهی تو دل خوش کردند و تاسف بارتر آنکه قرن هاست عوام الناس را با همین شعارها فریب داده اند"
پ.ن: همه شعارها را باور نکنید. خیلی از مدعیان مبارزه با ظلم، دنبال سهم خودشان هستند نه حق مردم
ب.ت:آن دوستم امروز به جرم اختلاس گرفتار شد.
#داستان_زندگی
#مسعود_بصیری
🖊به روان نویس بپیوندید👇
🆔 @ravanneviss