امیدان فردا
#زندگینامه_شهیدهمت #قسمت_نهم فرمانده کامل #شهیدهمّت، فرماندهی بود که توانایی ها و امکاناتش را خوب م
#زندگینامه_شهیدهمت
#قسمت_دهم
همســر #شهیدهمّت، درباره ویژگی های اخلاقی همسرش می گوید: «احترام و علاقه به همسر و فرزند، یکی از خصوصیات او بود🌸. تقوا و پای بندی به اصولی که به آن اعتقاد داشت، آن هم تحت هر شرایطی، از خصلت های دیگر حاجی بود👌. اما بیش تر و بالاتر از همه این ها، مسؤولیت او در مقابل نیروهای بسیجی بود. بارها از حضور خود در خانه متأسف و ناراحت می شد و می گفت: ما بسیجی هایی داریم که بیش تر از یازده ماه است که در جبهه می جنگند و به خانواده شان سر نزده اند😞؛ آن وقت ما.... دوستانش می گفتند: تا وقتی مطمئن نمی شد که غذای مناسب به نیروهای خط مقدم جبهه رسیده است، لب به غذا نمی زد☝️. گاهی نیمه های شب که برای شیر دادن بچه ها بیدار می شدم، #حاجی را نمی دیدم. خوب که دقت می کردم، ازسوز و صدای ناله اش، می فهمیدم که در اتاق دیگری مشغول عبادت است».✨🌹
#ادامه_دارد...
@bastamisar🇮🇷
#دو_واله_مدافع
#قسمت_دهم
هوالسبحان
مشتم رو پر از آب کردم و پاشیدم رو آیینه.
شبش به حرفای مرتضی خیلی فکرکردم.
مرتضی تو دلش یه غصه داشت، تابلو بود، نمی خواست بگه یا روش نمی شد بگه نمی دونم.
همون موقع گوشیم رو برداشتم بهش پیامک دادم.
من: سلام سید. خوبی؟ چه خبر؟ خانوم بچه ها خوبن؟
مرتضی: سلام داداش. سلامتی رهبر، گیر دادیا خانوم بچه ها کجا بود. من گور ندارم کفن داشته باشم، زنم کجا بود.
من :زرشک، می خوام اذیتت کنم فردا باهات نیام بهشت زهرا.
مرتضی: با کی میخوای بری؟
من: با خودم.
مرتضی: غلط می کنی با خودت بری، ساعت سه میام دنبالت، من حالم خوب نیس تو هم همش اذیت کن، بوس، بای
مطمئن شدم یه چیزی هست که بهم نگفته.
فرداش از صبح که بیدار شدم راه پله رنگ زدم تا ناهار.
ناهار رو خوردم، منتظر مرتضی بودم.
سه شد نیومد.
ناامید شدم، عینک دودیم رو برداشتم، انگشتر عقیق کبودمم که هدیه مرتضی بود انداختم و از خونه خارج شدم، رفتم تو آسانسور.
بازم آیینه، ایندفعه اعصابم از دست مرتضی داغون بود اصلا نگاه نکردم.
از خونه خارج شدم.
دیدم وایساده جلو در، داره میخنده 😁
من: زهر مار، که چی مثلا زنگ نزدی، حالیت می کنم.
مرتضی: چرا تو اذیت کنی! منم بلدم اذیت کنم. حالا بیا بالا بریم.
خندیدم و مثه وحشیا پریدم رو موتور.
بزن بریم.
تمام راه بهشت زهرا رو براش مداحی کردم، دهنم خشک شده بود، نزدیک بهشت زهرا سرمو گذاشتم رو شونه هاش و بیحال گفتم والا بخدا مردم نیم ساعت مداح میاد میخونه خدا تومن پول میدن، خدا تومن تو سرت بخوره یه آب معدنی به ما بده.
خندید و گفت چشم
طبق معمول اول رفتیم سر مزار شهدای تفحص
مرتضی پازوکی، علی محمودوند، محمدزمانی، علیرضا شهبازی و پسر عمه ام که نزدیک اونا بود.
بعدشم سر مزار شهید صیاد.
بازم صدای زیارت عاشورای اون جوون عاشق میومد، یه جوون بود همیشه پنجشنبه ها میومد بالاسر شهید حاج امینی عاشورا می خوند.
رفتیم نشستیم، مرتضی زد زیر گریه، وااای چقدر سوزناک میخوند، منم آروم آروم از گوشه چشمام اشکم اومد.
نمی دونم برای مرتضی داشتم گریه می کردم یا خودم یا اسماء.
حال خوبی داشت اونجا.
بلند شدم رفتم سمت موتور، مرتضی دید من رفتم اومد سمتم.
داداش بریم؟
من: آره بیا بریم سر مزار اون شهیده که داداشت شده.
مرتضی: چیه دوباره می خوای از زیر زبونم حرف بکشی.
من :آره.
باشه بریم.
رفتیم سر مزار اون شهید، مرتضی یه داداش آسمونی داشت، یه نوجوان شهید که خیلی ناز بود، منم دوسش داشتم، نشستیم گفتم بیا اینجا بشین.
مرتضی اومد دستش رو گرفتم،گفتم چته؟ چرا بهم ریختی؟ بعد از سه سال نشناسمت باید برم بمیرم.
ادامه دارد...
@Bastamisar