امیدان فردا
#زندگےنــامه_شهیدهمّت #قسمت_یازدهم دیدار با امام رحمةالله پس از عملیات پیروزمندانه فتح المبین، #شه
#زندگینامه_شهیدهمت
#قسمت_دوازدهم
عاشق عبادت✨
#شهیدابراهیمهمّت، فردی پرکار بود و تقریبا در تمام ساعات شبانه روز، به دنبال کارهای نظامی و رسیدگی به مسائل بسیجیان و رزمندگان و هم چنین تنظیم برنامه های آینده کاری بود👌 و هیچ فرصتی برای استراحت یا اشتغال به کار شخصی نداشت. با این حال، زمانے که صدای اذان را مے شنید، فارغ از امور دنیوی میگشت و تنها خود بود و خدایش🌸. هیچ گاه قبل از ذڪر گفتن، کاری انجام نمیداد و در هر پیشامدی، شڪرگزاری را فراموش نمیکرد😊. زمانی که فرزند اوّلش به دنیا آمد و به دیدن خانواده رفت، قبل از این که نوزادش را بغل بگیرد، خود را به زیر زمین خانه رساند و شروع به نماز و شکرگزاری از خداوند به خاطر هدیه این نعمت پرداخت☝️؛ زیرا معتقد بود اول باید شکر نعمت را به جا آورد، بعد از آن بهره مند نعمت شد. در نیمه های شب و در خلوت تاریکی، با دلی شوریده و بی قرار، روح و جانش در تضرّع بود🍁. در این لحظات، حال خوشی داشت. کاری با این دنیا نداشت؛ گاه چیزی زمزمه مےڪرد و گاهی هم ضجّه میزد و اشک میریخت.😢☝️
#ادامه_دارد...
@bastamisar🇮🇷
#دو_واله_مدافع
#قسمت_دوازدهم
هوالسبحان
هنوز گیج حرف مرتضی بودم که وارد خونه شدم.
من: مامان سلام.
مامان: سلام پسرم، اومدی؟ برو استراحت کن آبجی اینا شب دارن میان خونه ما.
من: اه دوباره اینا چتر شدن.
مامان: خوبه خوبه، چیزی می خوری؟
نه مامان جان.
اینو گفتم و رفتم تو اتاق، شوکه بودم هنوز، بالشت لوله ای رو از جا رختخوابی برداشتم، لباسمو درآوردم و تیشرت زرشکی رو پوشیدم. دراز کشیدم.
آهنگ بی کلام که مازیار فلاحی خونده بود رو گذاشتم و رفتم تو فکر.
تمام حرفای مرتضی رو مرور کردم، مرتضی مائده رو از کجا می شناخت؟ منم که حرفی نزده بودم.
مائده دختر همسایه قبلی مونه که با هم رفت و آمد خانوادگی داریم،دختره باحجابیه،کلی خواستگار براش فرستادیم اما همه رو رد کردن.
یه بار که دراز کشیده بودم و خودمو زده بودم به خواب، مامان به زینب می گفت ناهید خانوم مائده رو نگه داشته تا ما برا محمد هادی بریم جلو، چند بارم به خودم غیرمستقیم گفته.
زینب هم که کلا از مائده خوشش نمیومد گفت بیخود مگه داداشم رو از سر راه آوردیم بریم اونو براش بگیریم.
زینب و زهرا میگن این دختره مثه داهاتی ها می مونه، اصلا آداب معاشرت بلد نیس، امروزی نیست، فقط ایمان و حجاب که ملاک نیست، زن باید کانون خونه رو با زیرکی گرم نگه داره!
زینب می گفت زنی می تونه موفق باشه که همیشه برا شوهرش تازگی داشته باشه.
این دختره اصلا امروزی نیست.
تو این افکار بودم و با دستم داشتم با لپ و گونه ها م ور میرفتم که دیدم اوووه چقدر دوده رو پوستم نشسته.
بلند شدم رفتم حمام.
مامان من میرم حموم دوش بگیرم.
تا خود شب تو فکر این موضوع بودم.
زهرا هم که همش رد می شد می گفت آقای مهندس فکرشو نکن یا خودش میاد یا نامه اش.
منم صداش کردم گفتم بیا.
اومدم کنارم نشست، دست انداخت گردنم، عه آجی خودتو لوس نکن، خوشم نمیاد.
اوه اوه چه برادر وحشی ای دارم.
بی تربیت...
آبجی می خوام یه چیزی بهت بگم اما فقط به تو دارم میگم.
زهرا : بگو بگو، واقعا!
من: آره راستش چجوری بگم، من یکی رو می خوام.
اینقدر سعی کردم که چهره ام جدی باشه خودم داشتم می مردم.
زهرا: هول کرده بود، انگار ازش خواستگاری کردم، آب دهنش رو قورت داد، تکیه داد به مبل و گفت حالا کی هست؟
سرم رو انداختم پایین گفتم یکم سن اش از من بیشتره...
زهرا: تو رو خدا، محمد از دخترای دانشگاهه؟ بیوه میوه ست؟ تو رو خدا بگو کیه؟
من: عه آروم، الان همه می فهمن!
یه خانوم محترمه.
زهرا: گمشو بگو دارم سکته می کنم.
من: یه پیرزن تو بهشت زهرا.
زهرا: خیلی لوسی.
ادامه دارد…
@bastamisar