امیدان فردا
بسم الله الرحمن الرحیم #وَأَعِدُّوا_لَهُمْ_مَا_اسْتَطَعْتُمْ_مِنْ_قُوَّهٍ #قسمت_اول میتوان هدف اصلی
بسم الله الرحمن الرحیم
#وَأَعِدُّوا_لَهُمْ_مَا_اسْتَطَعْتُمْ_مِنْ_قُوَّهٍ
#قسمت_دوم
چند جمله، بمناسبت گرامیداشت هفته بسیج دانش آموزی
@bastamIsar
#کار_فرهنگی قابل اندازه گیری نیست و در این جامعه کنونی هر قدر هم کار تبلیغی و فرهنگی انجام گردد بازهم کم و قابل افزایش هست و به نظر می رسد تا #فتح قله های تعالی راه بسیار داریم که باید پیمود.
لزوم توانمند سازی دانش آموزان #بسیجی برای ورود به دانشگاه و انجام کارهای فرهنگی در یک محیط بزرگ تر، باید با تبیین اهداف و سیاست های پیشرفت آموزش و پرورش، جلسات تخصصی و عمومی با دعوت از اساتید مختلف، در سال گذشته برای دانش آموزان بصورت کلاسی و همایشی و همچنین برای اولیا در قالب کارگاه های خانواده با موضوع مذکور برگزار شد و در حال حاضر بستر کار مهیا شده که انشاله برای سال جدید در این زمینه برنامه های مهمی خواهیم داشت.
یکی از اهداف اصلی بسیج دانش آموزی، #پرورش_دانش_آموزان_تراز_انقلاب_اسلامی است، همانطور که بزرگان ما فرمودند باید این برنامه از مدارس شروع شود تا همان دانش آموز در دانشگاه بتواند مثمر ثمر باشد.
برخی از دانش آموزان فعال در مدارس، امروزه در سطح دانشگاه ها و سطح شهر فعالیت چشمگیر دارند و بعنوان الگوهای راستین انقلاب اسلامی هستند لذا تلاش خواهیم کرد این امر در سطح وسیعتر تحقق یابد.
ان شاالله
#قرارگاه_فرهنگی حوزه ایثار🍃🌹
🖊 #مهدی_بنی_عامری
@bastamIsar
#زندگینامه_شهیدهمت
#قسمت_اول
#تولد_شهید
🌸دوازدهم فروردین ماه سال 1334 در شهرضای اصفهان، در خانواده ای مذهبی و در خانه ای کوچک، فرزندی به دنیا آمد که #محمدابراهیم نام گرفت و در همان شهر بزرگ شد و تربیت یافت😊. او پسری بود که پدر و مادرش به واسطه رخدادی شگفت، تولد او را مرهون کرامتی بزرگ از امام حسین علیه السلام می دانستند🌱. #محمدابراهیم، سومین فرزند خانواده و همان #شهیدهمّت، فرمانده لشکر 27 محمدرسول اللّه صلی الله علیه و آله بود.😌✌️
#قسمت_دوم
#دورانکودکی_شهید
روحیه کمک به دیگران و هم چنین رعایت حقوق مردم،از همان دوران کودکی در وجود #شهیدهمّت موج می زد.وقتی به همراه برادرش برای کار به مزرعه شان🌾 می رفتند،اگر کسی پا روی محصولات مزرعه های همسایه می گذاشت،او بسیار ناراحت می شد🙁،یا این که،در پایان هر سال تحصیلی، کتاب هایش را جلد و مرتب می کرد و آن ها را به دانش آموزان بی بضاعت هدیه می داد👌. #محمدابراهیم، این ویژگی را از پدری زحمتکش و پرکار آموخته بود که با وجود فقر و تنگ دستی،در مقابل سختی ها،ایستادگی می کرد تا بچه هایش رنجِ طاقت فرسای فقر را در زندگی احساس نکنند🙂.مادر شهیدهمّت نیز زن بسیار مؤمنی بود و می کوشید بچه ها را ازهمان اوایل کودکی،با نماز و مسایل دیگر مذهبی آشنا سازد. #محمدابراهیم در پرتو تربیت چنین پدر و مادر دل سوزی،از همان پنج،شش سالگی،نمازهایش را مرتب می خواند و بسیاری از سوره های کوچک قرآن را حفظ کرده بود.❤️
#ادامه_دارد...
@bastamisar🇮🇷
2.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استاد_رائفی_پور
#ترامپ
#خانوادهای دولت تعیین کن در #امریکا
@bastamisar
ترامپ کاری کرد که هیچ رئیس جمهور دیگهی انجام نداد
#قسمت_دوم
#قسمت_دوم
#دو_واله_مدافع
برگه رو برداشتم.
سلام داداشی من و مامان رفتیم امامزاده برای زیارت، میوه برات گذاشتیم تو یخچال، بخور، تا استراحت کنی میایم .😚
وای چقدر گرسنمه؛ آخ جون سیب قرمز، وای مامان عاشقتم، برام از این سیب قرمز خوشمزه ها که سفته خریدی.
مثه جنازه ها افتادم روی کاناپه،کنترل تلویزیون رو برداشتم و زدم شبکه دو ایول یانگوم، وااای چقدر این سریال رو دوس دارم، مخصوصا شخصیت دوست یانگوم رو، یه دختره خنگ اما دل پاک و ساده،گرم نگاه کردنش بودم که چشمام خسته شد؛ دیشب تا صبح بیدار بودم 😪
بلند شدم رفتم تو اتاقم، یه اتاق دوازده متری که یک ضلع اتاق کمد دیواری هست و کنج اتاقم رو با چفیه و گونی تزیین کردم و عکس های شهدا رو چسبوندم به گونی، به قول خواهرا معراج الشهدا درست کردم، دراز کشیدم روی زمین و پتوی سبز رنگم رو تا چونه کشیدم بالا، خیره به عکس آقا که روی دیوار کناره پنجره آویزون بود شدم و خوابم برد.
داداش، داداشی، محمدهادی، تنبل خان پاشو...
چقدر میخوابی، پاشو سفره انداختیم، زود بیا...
من: اه، بذار بخوابم دیگه، دوباره امتحان های من تموم شد، چترتون باز شد خونه ما؟ 😠
آبجی زهرا: وا، بی ادب، خوبه تو نون آور خونه نیستی، اییییش.
با بیرون رفتن زهرا بلند شدم، وایسادم جلوی آیینه، یاحسین😮
موهام شکسته بود، مجبور شدم برم موهام رو بشورم، زود موهام رو شستم و یه سشوآر الکی هم کشیدم که خشک بشه و تیشرت پرتقالی رو که مامان واسه عید برام خریده بود پوشیدم، یکمم عطر کنزو زدم...
صدای جیغ بچه ها خونه رو برداشته بود، وروجکا دوباره اومدن خونمون، دیوونمون میکنن امشب...
آخه همیشه خواهرا هفته ای یک شب میان خونمون ولی ایام امتحانات من نمیان چون خونمون کوچیکه و من نمیتونم توی سرو صدا درس بخونم...
من: یاالله، یا الله، سلام بر همه ...
بابا و آقا مهدی (داماد بزرگ) وآقا رضا (داماد کوچیک) با هم داشتن صحبت میکردن، داداش مهدی هم داشت با گوشیش بازی میکرد، زهرا و زینب هم داشتن به مامان کمک می کردن و غذا می کشیدن، با ورود من به پذیرایی بحث بابا اینا قطع شد و سلام علیک کردیم و دست دادیم...
بچه ها هم که بازی می کردن و داداش هم که اینقدر غرق بازی بود اصلا متوجه نشد.
رفتم آشپزخونه، سلام خانوما، باز دارید غیبت کی رو می کنید؟
زینب یه چشم غره رفت و گفت فضولی موقوف، بیا این سالاد ها رو ببر منظم بچین تو سفره، بعدشم بیا کاسه آب مرغ رو ببر...
منم پا کوبیدم و گفتم چشم رییس...
@Bastamisar