امیدان فردا
#زندگینامه_شهیدهمت #قسمت_پنجم هدف اصلی روشنگری و خدمت به مردم در سال 1358، وقتی که سپاه پاسداران با
#زندگی_نامه_شهیدهمت
#قسمت_ششم
#شهیدهمّت پس از دوران سربازی، به شهرضا برگشت و در اداره آموزش و پرورش مشغول تدریس شد📚 و هم زمان با تدریس، فعالیت های سیاسی خود را برضد نظام حکومتی شاه آغاز کرد✌️. او در حین تدریس، شاگردان خود را با ظلم های حکومت شاه آشنا می کرد، به طوری که شاگردان او، از اولین نوجوانان و جوانانی بودند که در راهپیمایی های بر ضد نظام شرکت می کردند.👌
#شهیدهمّت به کمک دوستان خود، افکار عمومی را برای پذیرفتن حقایق پشت پرده رژیم شاه، آماده می کرد و گاهی به روستاهای دور می رفت و برای خانواده های آن جا اعلامیه می برد🗞. او گاهی هم به قم می رفت و اعلامیه های امام را می آورد و در فرصت های مناسب، در بین مردم و راهپیمایی کنندگان پخش می کرد. او از اولین کسانی بود که در شهرضا، فعالیت سیاسی برضد نظام داشت و چندین بار هم نزدیک بود توسط مأموران رژیم دستگیر شود.♨️
#ادامه_دارد...
@bastamisar🇮🇷
امیدان فردا
#قسمت_پنجم #دو_واله_مدافع لطفا جدی باشید. خانومای محترم مثه اینکه کلا فراموش کردین،۲۰ بهمن نزدیکه
#قسمت_ششم
#دو_واله_مدافع ❤️
هوالسبحان
زینب: داداش مریم؟
من چند بار باید بگم این حرف رو نزن، به چه زبونی باید بگم رفاقت منو مرتضی ربطی به این لوس بازیا که شما زن ها فکرمی کنید نداره...
با عصبانیت بلند شدم رفتم تو پذیرایی روی مبل نشستم.
چشمام به تلویزیون بود اما از تو خودمو داشتم میخوردم، هیچی نمیدونن الکی حرف میزنن، لعنت به جواد که نمیره این دختره رو بگیره من اینقدر حرف نخورم...
جواد از بچه های محله و دوست مشترک من و مرتضی، مدتها بود از من خواسته بود در مورد مریم با مرتضی حرف بزنم و ازش خواستگاری کنم اما مرتضی اینا از این ترک های اصیل هستن و غیرتی...
منم قبول نکردم گفتم با مادرش بره خواستگاری، خواهر جواد هم مریم رو نشونده بود رو تاس و از زیر زبونش کشیده بود بیرون اونم گفته بود جواد رو میخواد...
فقط مرتضی بدبخت بی خبر بود.
حالا این خواهرای خنگ من فکر می کنن من خواهر مرتضی رو میخوام در صورتی که من ازش خوشم نمیاد.
تو همین فکرا بودم که دیدم دخترا حاضر شدن و اومدن تو پذیرایی که با شوهراشون و بچه ها برن، منم یکم اخم کردم که حساب کار دستشون بیاد...
زینب با همه خداحافظی کرد و اومد در گوشم گفت اخم می کنی مثه میمون میشی، منم زدم زیر خنده ...
بالاخره رفتن...
واااای داشتم روانی می شدم از صدای بچه ها، ماشالله خسته نمیشن که ...
مامان آشغالارو بده مهدی ببره امشب من واقعا خسته ام میرم تو اتاقم دراز می کشم...
پنجره اتاقم رو بستم، چراغ رو خاموش کردم و مثه همیشه هالوژن قرمز رنگ بالای چفیه ها رو روشن کردم، یه مداحی مناجات آروم سعید حدادیان گذاشتم و رفتم تو فکر و خیال...
روزهای اول دانشگاه، مهندس زادسر خیلی ازش بدم میومد چون با وخترا خیلی راحت حرف میزد، وااای اون دختره که اسمش الهام بود چقدر ازش میترسیدم مثه شیطان بود قیافش، شیطنت یونس و سعید سرکلاس کنترل دیجیتال، شاگرد ممتاز شدنم.
عه چرا اشکمدرومد، حاج سعید هم داشت روضه حضرت زهرا میخوند.
اسماء بریز آب روان بر روی گلبرگ گلم
اسماء.
اسماء .
و فکر و خیال اسماء داشت منو آب میکرد...
@Bastamisar