امیدان فردا
#زندگینامه_شهیدهمت
#قسمت_هجدهم
درخواست شهادت در خانه خدا
در گیرودار عملیات خیبر بود که شهیدهمّت، در جمع فرماندهان گردان سخنرانی🎤 و برای روحیه دادن به آن ها، بر لزوم ایمان و اخلاص در بچه ها تأکید کرد☝️. حاج میثم، یکی از فرماندهان گفت: حاجے من تعجب مےکنم🤔 که شما با این که در تمام عملیات ها به طور مستقیم در خط مقدّم حضور پیدا می کردید، چطور تا به حال حتی یڪ جراحت هم برنداشته اید.☹️
شهیدهمّت خندید☺️ و گفت: «حق دارید تعجب کنید. آخر خبر ندارید قضیه از چه قرار است. من در مکه🕋 معظمه که بودم، از خدا خواستم که در این جنگ، نه اسیر بشوم و نه معلول و مجروح. فقط زمانی که آن قدرشایستگی پیدا کردم که در صف بندگان صالح خداوند قرار بگیرم، آن وقت در جا شهیدم کند».🕊
#ادامه_دارد...
@bastamisar🇮🇷
#دو_واله_مدافع
#قسمت_هجدهم
هوالسبحان
سریع رفتم تو حال...
سلام مامان جون!
سلام، چند بار سلام می کنی؟
من: هزار بار، سلام سلام سلام سلام،
خب عروس بابام صبحونه چیه؟
مامان: عی عروس کجا بود پسر! ارده شیره می خوری؟
من: مامان نه نون و پنیر میخوام.
مامان: تو آخر سر منو روانی می کنی با این خوردن هات، اصلا حواست به مهدی داداشت هست؟ کجا میره، با کی میره؟
مادرجان من دیگه پیر شدم، باباتم که بیخیاله، من مهدی رو به تو سپردم.
من: بله ننه جون حواسم هست، آمارش رو از بچه ها می گیرم، یه بچه سوسول رو تربیت کردی و تحویل جامعه دادی.
مامان: اگر مهدی هم مثه تو درس خون باشه و اهل بشه من دیگه از خدا هیچی نمی خوام.
من: زکی! یعنی تو برا پسرات عروس نمی خوای؟
مامان: الهی فدات بشم چرا نمی خوام،تو خودت میگی زن نمی خوای وگرنه من آرزو دارم نوه هامو ببینم و بعد بمیرم، الهی فداشون بشم.
من: سکوت کردم و تو دلم گفتم، الهی پیش مرگت بشم و داغت رو نبینم مامان جان، خدایا من حالا حالاها مامانم رو می خوام. کلی برنامه واسش دارم، خیلی زجر کشیده برا ما.
صبحانه رو خوردم و رفتم سراغ کمد لباسام، یه مداحی از آقا نریمان گذاشتم و شروع کردم لباسامو از دوباره تا کردن و بقچه کردن، بعد از کمد لباسامم رفتم سراغ کمد کتاب هام.
عید نزدیک بود باید قبل از خونه تکونی کارهای خودمو می کردم تا تو خونه تکونی به مامانم کمک کنم.
تا عید اصلا با مرتضی حرف نزدم، زنگ هم نزدم، مسجدم که می رفتم یه جوری می رفتم که باهم رو در رو نشیم.
فقط یه بار داشتم از مسجد برمی گشتم، که سر کوچه مسجد دیدم مائده داره میاد، هرچی بغض و خشم تو دلم داشتم آوردم تو چشمام و بهش نگاه کردم، اونم انگار متوجه شد و سرشو انداخت پایین.
با مرتضی حرف نمی زدم اما همش فکرم پیشش بود، همش احساس می کردم داره با اون دختره پیامک بازی می کنن و دل می دن و قلوه می گیرن.
مرتضی! مرتضی!
باورم نمیشه، چقدر محیط دانشگاه می تونه آدم رو تغییر بده، مرتضی اینقدر پسر پاکی بود که وقتی در شرایط گناه قرار می گرفت تمام وجودش قرمز می شد انگار گوشش آتیش گرفته، بخاطر همین خیلی وقتها تنها بود، می گفت اذیت می شم، این حالتش رو به استاد نصیری هم که از اساتید اخلاق بود گفته بود ایشون تایید کرده بود.
اما حالا...
خیلی زود اسفندماه داشت تموم می شد، عید داشت میومد، حسابی خونه زندگیمون بهم ریخته بود، یه روز داشتم پنجره و شیشه های رو به کوچه رو دستمال می کشیدم و تمیز می کردم که دیدم مرتضی داره با موتور رد میشه، روم رو کردم سمت خونه که انگار من ندیدم.
@bastamisar