eitaa logo
امیدان فردا
209 دنبال‌کننده
10.1هزار عکس
9هزار ویدیو
288 فایل
🌟 بسیج دانش‌آموزی: سنگر آگاهی، بستر هنر! 🌟 آینده سازان ایران اینجا صدای توست: کانالی برای درخشش استعدادها، روایت همدلی و نشر آگاهی. محتواهای ارسالی شما (دلنوشته، هنر، کلیپ) و مطالب بصیرتی، همه در یکجا. @isarBastam1400 @isar__Bastam
مشاهده در ایتا
دانلود
امیدان فردا
#شهیدهمت به روایت همسرش 1 #قسمت_سوم خواستگاری مهمترین واقعه‌ای که در زندگی من رخ داد، ازدواجم😌 با
فعالیتها و مبارزات دوران ستم شاهی اوّلین راهپیمایی با آغاز فعالیت های سیاسی و انقلابی مردم شهرهای مختلف کشور بر ضد شاه، زمانی که از راهپیمایی های مردمی باخبر شد👌، تصمیم گرفت که به کمک دوستانش، در شهرضای اصفهان راهپیماهایی بر ضد نظام بر پا کنند. او به دلیل عشق و علاقه به امام خمینی رحمه الله و اسلام و با وجود حکومت نظامی، توانست اولین راهپیمایی مردمی شهر را به راه اندازد😊. پس از مدتی، تصمیم گرفت تا مجسمه شاه را که در میدان بزرگ شهر قرار داشت، پایین بکشد☝️. بنابراین، به کمک دوستانش در ماه محرم 1356، زمانی که مردم شهر در دسته های سینه زنی و زنجیرزنی به طرف میدان می آمدند، با کمک چند تن از دوستانش، مجسمه را پایین کشیدند🍃 و مردم در حالی که تکه های مجسمه را در دست داشتند، شعار «مرگ بر شاه» سر می دادند.😌✌️ ... @bastamisar🇮🇷
امیدان فردا
#قسمت_سوم #دو_واله_مدافع چشم رییس... سالاد هارو بردم یکی در میون کنار ظرف سبزی چیدم، بعدشم آب مرغ
هوالسبحان سفره رو گذاشتم تو آشپزخونه، زهرا و زینب داشتن با هم حرف میزدن و مامانم داشت ظرف می شست، با اشاره چشم به زینب گفتم بیاد تو اتاق... رفتم تو اتاق، پنجره اتاق از غروب که خوابیده بودم باز مونده بود و نسیم خنکی پرده اتاق رو تکون می داد و سربند های یا زهرایی که وصل کرده بودم به پرده خونه مثل برگ درخت داشت می رقصید... مثل همیشه که تا یه فرصتی گیر می اوردم، رفتم سراغ آیینه و شروع کردم به ور رفتن با صورت و موها، یه جوش کوچیک روی پیشونیم سبز شده، در حال ور رفتن با اون بودم که صدای خنده زهرا اومد... زهرا: دوباره افتادی به جون جوش هات، نکن جاش میمونه بابا. من: گیر میدیا، زینب کو؟ زهرا: الان میاد. زینب: چیه داشتین غیبت منو میکردین؟ گیس بریده ها... زهرا: نه بابا آبجی ... دیگه بیخیال جوش شدم و برگشتم . واااای چقدر ناز شدی، چقدر بهت میاد! زینب موهاش رو زیتونی رنگ‌کرده بود، خیلی قشنگ شده بود، از غروب همش چادر سرش بود من ندیده بودم. زینب: واقعا؟ مرسی! خیلی نظرت برام مهم بود، بالاخره آقا مهدی رضایت داد که رنگ بذارم روی موهام... زینب ده ساله ازدواج کرده اما شوهرش از رنگ کردن مو خوشش نمیومد و چون زینب موهاش خیلی بلنده، آقامهدی همیشه می گفت همینجوری دوس دارم و خوشم میاد اما بالاخره راضی شده بود... غرق تماشای چهره زینب بودم که زهرا گفت اوهوی بیا بیرون رفتی تو کدوم باغ. سریع به خودم اومدم و خجالت کشیدم !😶 زهرا و زینب دوتایی زدن زیر خنده و گفتن قربون داداش خجالتی بشم... خودمو جمع و جور کردم، خب خانوما جلسه رسمیه... لطفا جدی باشین... @Bastamisar