eitaa logo
بیّنات
1.3هزار دنبال‌کننده
64.7هزار عکس
50هزار ویدیو
440 فایل
این کانال بر اساس اعتقاد به توحید و تحول بدون مرز کمال گرا، تحت لوای ولایت، تعقل و تدین ایجاد شده است. (کپی و انتشار، فقط با ذکر یک صلوات) (با عرض پوزش تبادل و تبلیغات نداریم)
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹😔وصیت عجیب یک شهید ✍️روی قبرم بنویسید..... پ.ن: مسئولین کاخ‌نشین این تصویر را ببینند و از خجالت آب بشند. خوش بحال شهدا که اند. 🕊شادی روحشان صلوات https://eitaa.com/Bayynat
«لازم نیست اگر انسان داراى علمى نشد از آن تکذیب کند و به صاحب آن علم جسارت نماید. پیش عقل سلیم همان طور که تصدیق بى ‏تصور از اغلاط و قبایح اخلاقیه به شمار مى‏آید، تکذیب بى ‏تصور نیز همین طور، بلکه حالش بدتر و قبحش افزون است. اگر خداى تبارک و تعالى از ما سؤال کند که شما که مثلا معنى «وحدت وجود» را به حسب مسلک حکما نمى‏دانستید و از عالِم آن علم و صاحب آن فن، اخذ نکردید و تعلّم آن علم و مقدمات آن را نکردید، براى چه کورکورانه آنها را تکفیر و توهین کردید، ما در محضر مقدس حق چه جوابى داریم بدهیم جز آنکه سر خجلت به زیر افکنیم؟ و البته این عذر پذیرفته نیست که «من پیش خود چنین گمان کردم»! هر علمى مبادى و مقدماتى دارد که بدون علم به مقدمات، فهم نتیجه، میسور نیست، خصوصاً مثل چنین مسئله دقیقه که پس از عمرها زحمت، باز فهم اصل حقیقت و مغزاى آن بحقیقت معلوم نشود. چیزى را که چندین هزار سال است حکما و فلاسفه در آن بحث کردند و موشکافى نمودند، تو می‏خواهى با مطالعه یک کتاب یا شعر مثنوى مثلاً با عقل ناقص خود ادراک آن کنى! البته نخواهى از آن چیزى ادراک کرد- رحم اللّه امرأ عرف قدره و لم یتعدّ طوره» (شرح چهل حدیث، ص389) https://eitaa.com/Bayynat
👇 🚩موسیقی از ۵ سالگی 🚩زبان انگلیسی از ۶ سالگی 🚩نقاشی ۵ سالگی 🚩رانندگی ۱۳ سالگی 🚩سنتور و گیتار ۶ سالگی 🚩ریاضی ۶ سالگی 🚩آمادگی جسمانی ۷ سالگی و... آموزش همه چیز قبل از موعد حالا همین پدر و مادر ها👇 🚩حجاب: هنوز بچه است، زوده 🚩روزه: هوا گرمه اذیت میشه 🚩نماز: حالا چند سال دیرتر چیزی نمیشه 🚩حیا و عفت: هنوز بچه است چیزی نیست که! ✍کُلاًّ پای دین که وسط میاد؛ همون چیزی که انسان رو تبدیل به یک آدم قوی و قدرتمند و با اراده میکنه، هنوز بچه است پیامبر مکرّم اسلام(صلّی الله علیه و آله) به برخی از کودکان نگاه کردند و فرمودند: 🔺وای بر اولاد آخر الزمان از دست پدرانشان! سؤال شد یا رسول الله: آیا از پدران مشرکِ آنان؟ فرمودند: ؛ از دست پدران مؤمن آنها، چون واجبات دین را به فرزندانشان نمی آموزند و اگر اولاد آنها بخواهند بیاموزند، آنان را منع می کنند و تنها به این قانع هستند که فرزندانشان از مال دنیا چیزی را به دست آورند. من از آنها بیزارم ، ج ۲۳، ص ۱۱۴ مجلسى، محمدباقر ، ج ۷۴، ص ۶ طبرسى، فضل بن حسن https://eitaa.com/Bayynat
🍃شهدا الگوی جاودانگی🍃 به نقل از عاده همسر لبنانی من و شهید چمران از زمان شروع جنگ به اهواز نقل مکان کردیم و در یکی از اتاقها در ستاد جنگ اهواز مستقر شدیم مصطفی بعلت درگیری زیاد در فرماندهی جنگ روزها وهفته ها در خط بود وبه اهواز نمی امد روز قبل از شهادت به اهواز امد وارد اتاق شدم دیدم مصطفی روی تخت دراز کشیده فکر کردم خواب است. گفتم شاید برای انجام ماموریتی عازم تهران است گفت امروز فقط برای دیدن شما امده ام «من فردا قبل از ظهر شهید می‌شوم. ولی من می‌خواهم شما رضایت بدهید اگر رضایت ندهید شهید نمی‌شوم … من فردا از اینجا می‌روم و می‌خواهم با رضایت کامل شما باشد». گفتم مگر شهادت دست خود انسان است گفت این موضوع به من الهام شده و از خدا نیز چنین خواسته ام ولی من رضایت نمی دادم وبسیار بی تابی میکردم ولی با صبحت هایش دست آخر رضایتم را گرفت. وسپس نامه‌ای به من داد که وصیتش بود. گفت: «تا فردا قبل از شهادتم باز نکنید». سفارش به من کرد: « اینکه ایران بمانید». گفتم: «ایران بمانم چه کار؟ اینجا کسی را ندارم». گفت: «نه تعرب بعد از هجرت نمی‌شود. ما این جا حکومت اسلامی داریم و شما تابعیت ایران دارید نمی‌توانید برگردید به کشوری که حکومتش اسلامی نیست حتی اگر آن کشور خودتان باشد». گفتم: «پس این همه ایرانی که در خارج هستند چه می‌کنند؟» گفت: «آن‌ها اشتباه می‌کنند. شما نباید به آن آداب و رسوم برگردید هیچ وقت!» نگاهش کردم. گفتم: «یعنی فردا که بروی دیگر تو را نمی‌بینم؟» مصطفی گفت: «نه». در صورتش دقیق شدم و بعد چشمهایم را بستم و گفتم: «باید یاد بگیرم، تمرین کنم چطور صورتت را با چشم بسته ببینم». یقین پیدا کردم که مصطفی امروز اگر برود دیگر بر نمی‌گردد. دویدم و کلت کوچکم را برداشتم آمدم پایین. نیتم این بود مصطفی را بزنم، بزنم به پایش تا نرود … ولی دیگر مصطفی در اتاق نبود فردا صبح در ستاد جنگ در اهواز بودم حدودا ساعت ۱۱صبح زنگ تلفن به صدا در امد خانم‌مسئول در ستاد جنگ خانم‌ها گوشی را برداشت دلهره عجیبی داشتم صدای فریاد وناله را از پشت خط تلفن می شنیدم ناگهان حال ان خانم دگرگون شد گوشی از دستش افتاد اشک😢😢 در چشمانش فوران زد ومرتب می‌گفت نه نه نه نه خدایا خدایا یتیم شدیم! دیگر نیازی نبود از او سوالی کنم که چه اتفاقی افتاده... https://eitaa.com/Bayynat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 سوت بلبلی حجت الاسلام اژه ای رئیس قوه قضائیه در گفتگوی شفاف با دانشجویان... https://eitaa.com/Bayynat
14.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ توضیحات آقای در مورد ماجرای سوت بلبلی زدنش در جمع دانشجویان... https://eitaa.com/Bayynat
🖼 شش انتظار از رئیس جدید دستگاه قضا https://eitaa.com/Bayynat
🔹حضرت صلی الله علیه و آله فرمودند... https://eitaa.com/Bayynat
⬅️ ما چه می‌دانیم یعنی چه...؟! 🦟 برای دیدن یکی از دوست‌های جانبازم، رفته بودم آسایشگاه امام خمینی (ره) که در شمالی ترین نقطه تهران است... فکر می کردم از مجهزترین آسایشگاه های کشور باشد، که نبود! بیشتر به خانه ای بزرگ شبیه بود. دوستم نبود، فرصتی شد به اتاق های دیگر سری بزنم. اکثر جانبازها، قطع نخاع بودند، برخی قطع نخاع گردنی، یعنی از گردن به پایین حرکت نداشتند، بسیاری از کمر، بعضی نابینا بودند، بعضی جانباز از هر دو دست. 😭 و من چه می دانستم جانبازی چیست، و چه دنیایی دارند آن ها...😔 جانبازی که ۳۵ سال بود از تخت بلند نشده بود پرسید؛ "کاندیدا شده ای! آمده ای با ما عکس بگیری؟" گفتم نه! 😰 ولی چقدر خجالت کشیدم. حتی با دوربین موبایلم هم تا آخر نتوانستم عکسی بگیرم. می گفت: این‌جا گاه مسئولی هم می‌آید، البته خیلی دیر به دیر، و معمولا نزدیک انتخابات! همه این‌ها را با لبخند و شوخی می گفت! هم صحبتی گیر آورده بود، من هم از خدا خواسته! نگاه مهربان و آرام اش به من تسلی می داد. وقتی فهمید در همان عملیاتی که او ترکش خورده، من هم بوده ام، خیلی زود با من رفیق شد. پرسیدم: خانه هم می روی؟ گفت: هفته ای، دو هفته ای یک روز، نمی خواست باعث مزاحمت خانواده اش باشد!😭 توضیح می داد خانواده های همه جانبازهای قطع نخاع خودشان بیمار شده اند، هیچ‌کدام نیست دیسک کمر نگرفته باشند. پرسیدم: این‌جا چطور است؟ شکر خدا را می کرد، بخصوص از پرسنلی که با حقوق ناچیز کارهای سختی دارند. یک جور خودش را بدهکار پرسنل می دانست. گفتم: بی حرکتی دست و پا خیلی سخت است، نه؟ با خنده می گفت نه! نکته تکان‌دهنده و جالبی برایم تعریف کرد، او که نمی توانست پشه ها را نیمه شب از خودش دور کند، می‌گفت با پشه های آن‌جا دیگر دوست شده است... می گفت "نیمه شب ها که می‌نشینند روی صورتم و شروع می کنند خون مکیدن، بهشان می‌گویم کافی‌ست است دیگر!"😥 می‌گفت خودشان رعایت می کنند و بلند می شوند، نگاهم را که می‌بینند، می روند... شانس آوردم اشک هایم را ندید که سرازیر شده بودند.😔 نوجوان بوده، ۱۶ ساله که ترکش به پشت سرش خورده و الان نزدیک ۵۰ سالش شده بود. و سال ها بود که فقط سقف بی رنگ و روی آسایشگاه را می دید. آخر من چه می دانستم جانبازی چیست! صدای رعد و برق و باران از بیرون آمد، کمک کردم تختش را تا بیرون سالن بیاوریم، تا باران نرمی که باریدن گرفته بود را ببیند. چقدر پله داشت مسیر! پرسیدم: آسایشگاه جانبازهای قطع نخاع که نباید پله داشته باشد. خندید و گفت: اینجا ساختمانش مصادره ای است و اصلا برای جانبازها درست نشده است. خیلی خجالت کشیدم😔 دیوارهای رنگ و رو رفته آسایشگاه، تخت های کهنه، بوی نم و خفگی داخل اتاق ها... هر دقیقه‌اش مثل چند ساعت برایم می گذشت. به حیاط که رسیدیم ساختمان های بسیار شیک روبه‌رو را نشانم داد. ساختمان هایی که انگار اروپایی بودند. می گفت این‌ها دیگر مصادره ای نیستند، بسیاری از این ساختمان ها بعد از جنگ ساخته شده و امکاناتش خیلی بیشتر از آسایشگاه های جانبازهاست. نمی دانستم چه جوابش را بدهم. تنها سکوت کردم. می گفت فکر می کنی چند سال دیگر ما جانبازها زنده باشیم؟ یکه خوردم. چه سئوالی بود! گفتم: چه حرفی می زنی عزیزم، شما سرورِ مایید، شما افتخار مایید، شما برکت ایرانید، همه دوستتان دارند، همه قدر شما را می دانند، فقط اوضاع کشور این سال ها خاص است، مشکلات کم شوند، حتما به شما بهتر می رسند.😔 خودم هم می دانستم دروغ می‌گویم. کِی اوضاع استثنایی و ویژه نبوده؟ کِی گرفتاری نبوده. کِی برهه خاص نبوده اوضاع کشور... چند دقیقه می گذشت که ساکت شده بود، و آن شوخ طبعی سابقش را نداشت. بعد از این‌که حرف مرگ را زد. انگار یاد دوستانش افتاده باشد. نگاهش قفل شده بود به قطره های ریز باران و به فکر فرو رفته بود. کاش حرف تندی می زد! 😭 کاش شکایتی می کرد!😭 کاش فریادی می کشید و سبک می‌شد! و مرا هم سبک می کرد! یک ساعت بعد بیرون آسایشگاه بی‌هدف قدم می زدم. دیگر از خودم بدم می آمد. از تظاهر بدم می آمد. از فراموش کاری ها بدم می آمد. از جانباز جانباز گفتن های عده ای و تبریک های بی معنای پشتِ سر هم. از کسانی که می گویند ترسی از جنگ نداریم، همان ها که موقع جنگ در هزار سوراخ پنهان بودند و این روزها هم، نه جانبازها را می بینند نه پدران و مادران پیر شهدا را... بدم می آمد از کسانی که نمی‌دانند ستون های خانه های پر زرق و برقشان چطور بالا رفته!😔 از کسانی که جانبازها را هم پله ترقی خودشان می خواهند! کاش بعضی به اندازه پشه ها داشتند😔 وقتی که می خوردند، می گفتند کافی‌ست! و بس می کردند و می رفتند، ما چه می‌دانیم جانبازی چیست!😭😭😭 https://eitaa.com/Bayynat