پریا_احمد شاملو-@bazmemusighi.mp3
14.5M
"پریا"
شعر و صدای #احمد_شاملو
يکی بود يکی نبود
زير گنبد کبود
لخت و عور تنگ غروب
سه تا پری نشسه بود.
زار و زار گريه می کردن پريا
مث ابرای باهار
گريه می کردن پريا.
گيسشون قد کمون
رنگ شبق
از کمون بلن ترک
از شبق مشکی ترک.
روبروشون تو افق
شهر غلاماي اسير
پشت شون سرد و سيا
قلعه افسانه پير...
https://eitaa.com/Bayynat
عروسک چوبین و عروسک گلین
شاهزاده منک چانگ بر آن بود تا سرزمین خویش- ایالات تسی- را واگذارد و راهِ قلمرو پادشاهیِ تسین در پیش گیرد که میپنداشت در آن دیار مناصب عالی خواهد یافت. کوشش ملازمان او به منصرف کردن وی، یکسره بیهوده ماند. تاآنکه یکی از آن میان به کنایه حکایتی کرد که شاهزاده را به شنیدن آن، اندیشهی عزیمت از سر برفت.
آن مرد چنین گفته بود:
روزی از پشت در خانهی عروسکسازی گفتوگوی دو عروسک را - یکی چوبین و یکی گلین - شنیدم.
عروسک چوبین، گلین را میگفت:
- تو در اصل به جز مُشتی خاک نبودهای، بر کنارهی رود غربی. از آن خاکِ بیمقدار است که در وجود آمدهای. حالی اگر بارانی ببارد و بامی بر سرت نباشد، هر آینه آن خواهی شد که بودی!
آنگاه عروسک گلین را شنیدم که همسایهی تنگچشم خود را پاسخی شایسته داد.
عروسک گلین گفت:
- آری، به ویرانی میگرایم، چنین است. اما به سادگی هیأت پیشین خویش بازخواهم یافت و به صورت مُشتی گل درخواهم آمد... اما تو را که از درختی ساخته آمدهای- از چوب افرایی در کنارهی مردابهای شرق- وفور هیچ بارانی حاکم سرنوشت خویش نخواهد کرد!... چگونه دیگربار به هیأت پیشین خویش، به صورت افرایی، بازخواهی گشت؟ و چگونه دیگربار در سرزمینهای شرقی بر کنار مردابی تیره بازخواهی رُست؟
شاهزاده منک چانگ نکتهیی را که در این حکایت نهفته بود دریافت و از سرِ تصمیم خویش بازآمد.
برگرفته از كتاب: #احمد_شاملو
مجموعهی آثار، دفتر سوم: ترجمهی قصه و داستانهای كوتاه | افسانهی چینی
https://eitaa.com/Bayynat
5bfd453758147c2341d60e53_-896074040486687895.mp3
10.87M
🎤 #کتاب_صوتی
📙 شازده کوچولو #آنتوان_دوسنت_اگزوپری
#احمد_شاملو
https://eitaa.com/Bayynat
مسافری در شهر بلخ جماعتی را دید که مردی زنده را در تابوت انداخته و به سوی گورستان می برند و آن بیچاره مرتب داد و فریاد می زند و خدا و پیغمبر را به شهادت می گیرد که « والله، بالله من زنده ام! چطور می خواهید مرا به خاک بسپارید؟»
اما چند ملا که پشت سر تابوت هستند، بی توجه به حال و احوال او رو به مردم کرده و می گویند: « پدرسوخته ی ملعون دروغ می گوید. مُرده !»
مسافر حیرت زده حکایت را پرسید. گفتند: «این مرد فاسق و تاجری ثروتمند و بدون وارث است. چند مدت پیش که به سفر رفته بود، چهار شاهد عادل خداشناس در محضر قاضی بلخ شهادت دادند که ُمرده و قاضی نیز به مرگ او گواهی داد. پس یکی از مقدسین شهر زنش را گرفت و یکی دیگر اموالش را تصاحب کرد. حالا بعد از مرگ برگشته و ادعای حیات می کند. حال آنکه ادعای مردی فاسق در برابر گواهی چهار عادل خداشناس مسموع و مقبول نمی افتد. این است که به حکم قاضی به قبرستانش میبریم، زیرا که دفن میّت واجب است و معطل نهادن جنازه شرعا ً جایز نیست!»
#احمد_شاملو
#کتاب_کوچه
https://eitaa.com/Bayynat