eitaa logo
بیّنات
1.4هزار دنبال‌کننده
64.1هزار عکس
49.4هزار ویدیو
437 فایل
این کانال بر اساس اعتقاد به توحید و تحول بدون مرز کمال گرا، تحت لوای ولایت، تعقل و تدین ایجاد شده است. (کپی و انتشار، فقط با ذکر یک صلوات) (با عرض پوزش تبادل و تبلیغات نداریم)
مشاهده در ایتا
دانلود
❇️ ۵ داستان از شهید شهید محمد حسین ، فرمانده واحد اطلاعات عملیات لشگر ۴۱ ثارالله کرمان بود و حاج قاسم وصیت کرده بود که در کنار او دفن شود. ممکن است برخی افراد به این داستان‌ها شبهه وارد کنند، لذا ذکر یک مطلب اعتقادی در ابتدا لازم است: علم غیب اختصاصی به و معصوم ندارد و برخی از مراتب آن در انسان‌های دیگر که باتقوی هستند نیز وجود دارد. قرآن کریم به برخی از این افراد اشاره دارد: حضرت ، همسر ، مادر ، که همراه حضرت علیهم السلام بود و... 1⃣ همرزم شهید : حسین به من گفته بود در کنار اروند بمان و درجه جذر و مدّ آب که روی میله ثبت می‌شود را بنویس، بعد هم خودش برای مأموریّت دیگری حرکت کرد. نیمه های شب خوابم برد. آن هم فقط 25 دقیقه، بعداً برای این فاصله زمانی، از پیش خودم عددهایی را نوشتم تا کسی متوجه خوابیدن من نشود. وقتی حسین و دوستش برگشتند، بی مقدّمه به من خیره شد و گفت: "تو شهید نمی‌شوی" با تعجّب به او نگاه کردم! مکثی کرد و باز به من گفت: چرا آن 25 دقیقه را از پیش خودت نوشتی؟ اگر می‌نوشتی که خوابم برد، بهتر از دروغ نوشتن بود. خدا گواه است که در آن شب و در آن جا، هیچ کس جز خدا همراه من نبود! او از کجا میدانست؟! 2⃣ مادر شهید: با مجروح شدن پسرم محمّدحسین برای ملاقاتش به بیمارستان رفته بودم؛ نمی دانستم در کدام اتاق بستری است. در حال عبور از سالن بودم که یک دفعه صدایم کرد: مادر بیا اینجا. وارد اتاق شدم، خودش بود؛ محمّدحسین من! امّا به خاطر مجروح شدن، هر دو چشمش را بسته بودند. بعد از کمی صحبت گفتم: مادر چطور مرا دیدی؟! مگر چشمانت بسته نبود؟ امّا هر چه اصرار کردم ، بحث را عوض کرد! 3⃣ برادر شهید: برای پنجمین بار که مجروح و شیمیایی شد سال 62 بود. او را به بیمارستان شهید لبّافی نژاد تهران آوردند. من و برادر دیگرم با اتوبوس راهی تهران شدیم.از کرمان. ساعت 10:00 شب به بیمارستان رسیدیم، با اِصرار وارد ساختمان بیمارستان شدیم، نمی‌دانستیم کجا برویم. جوانی جلو آمد و گفت: شما برادران محمّدحسین هستید؟ با تعجّب گفتیم : بله! جوان ادامه داد: حسین گفته: برادران من الآن وارد بیمارستان شدند. برو آنها را بیاور اینجا! وارد اتاق که شدیم، دیدیم بدن حسین تمام سوخته، ولی می‌تواند صحبت کند. اوّلین سؤال ما این بود: از کجا می‌دانستی که ما آمدیم؟ لبخندی زد و گفت: چیزی نپرسید، من از همان لحظه که از کرمان راه افتادید، شما را می‌دیدم! محمّدحسین حتّی رنگ ماشین و ساعت حرکت و... را گفت! 4⃣ همرزم شهید: دو تا از بچّه‌های واحد شناسایی از ما جدا شدند. آن‌‌ها با لباس غوّاصی در آب‌ها فرو رفتند. هر چه معطّل شدیم باز نگشتند. به ناچار قبل از روشن شدن هوا به مقرّ برگشتیم. که مسؤول اطّلاعات لشکر41 ثارالله کرمان بود، موضوع را با شهید سلیمانی- فرمانده لشکر ـ در میان گذاشت. گفت: باید به قرارگاه خبر بدهم. اگر اسیر شده باشند، حتماً دشمن از عملیّات ما با خبر می‌شود. امّا حسین گفت: تا فردا صبر کنید. من امشب تکلیف این دو نفر را مشخّص می‌کنم. صبح روز بعد حسین را دیدم. خوشحال بود. گفتم : چه شده؟ به قرارگاه خبر دادید؟ گفت: نه، پرسیدم: چرا؟! حسین مکثی کرد و گفت: دیشب هر دوی آن‌ها را دیدم. هم اکبر موسایی پور هم حسین صادقی را. با خوشحالی گفتم: الآن کجا هستند؟ گفت: در خواب آن‌ها را دیدم. اکبر جلو بود و حسین پشت سرش. چهره اکبر نور بود! خیلی نورانی بود. می‌دانی چرا؟ اکبر اگر درون آب هم بود، نماز شبش ترک نمی‌شد. در ثانی اکبر نامزد هم داشت. او تکلیفش را که نصف دینش بود انجام داده بود، امّا صادقی مجرّد بود. اکبر در خواب گفت که ناراحت نباشید، عراقی ها ما را نگرفته‌اند، ما بر‌می‌گردیم. پرسیدم: چه طور؟!  گفت: شهید شده‌اند. جنازه‌های‌شان را امشب آب می‌آورد لب ساحل. من به حرف حسین مطمئنّ بودم، شب نزدیک ساحل ماندم. آخر شب نگهبان ساحل از کمی جلوتر تماس گرفت و گفت: یک چیزی روی آب پیداست. وقتی رفتم، دیدم پیکر شهید صادقی به کنار ساحل آمده! بعد هم پیکر اکبر پیدا شد! 5⃣ همرزم شهید : زمستان سال 64 بود. با بچّه های واحد اطّلاعات در سنگر بودیم. حسین وارد سنگر شد و بعد از کلّی خنده و شوخی گفت: در این عملیّات یک راکت شیمیایی به سنگر شما اصابت می کند. بعد با دست اشاره کرد و گفت: شما چند نفر شهید می‌شوید. من هم شیمیایی می‌شوم. حسین به همه اشاره کرد به جز من!  چند روز بعد تمام شهودهای حسین، در عملیّات والفجر 8 محقّق شد! از این ماجراها در سینه بچّه‌های اطّلاعات لشکر ثارالله بسیار نهفته است. خدا داند چه رابطه‌ای بین شهید و شهید بوده است! https://eitaa.com/Bayynat