صدای اذان از رادیو ماشین به گوش رسید، جوانی كه در كنارم نشسته بود بلند شد و به طرف راننده رفت و به او گفت: آقای راننده! می خواهم نماز بخوانم.
راننده با بی تفاوتی و بی خیالی گفت: برو بابا حالا كی نماز میخواند! بعدش هم توجهی به این مطلب نكرد، ولی جوان با جدیت گفت: به تو می گویم نگهدار!...
راننده فهمید كه او بسیار جدی است، گفت: اینجا كه جای نماز خواندن نیست، وسط بیابان، بگذار به یك قهوه خانه یا شهری برسیم، بعد نگه میدارم.
خلاصه بحث بالا گرفت راننده چارهای جز نگه داشتن نداشت. بالاخره ماشین را كنار جاده نگه داشت، جوان پیاده شد و نمازش را با آرامش و طمأنینه خواند، من هم به تأسی از وی نماز خواندم. پس از نماز وقتی در كنار هم نشستیم و ماشین حركت كرد از او پرسیدم: چه چیز باعث شده كه نمازتان را اول وقت خواندید؟
گفت: من به #امام_زمانم، حضرت #ولی_عصر علیه السلام تعهد دادهام كه نماز را اول وقت بخوانم.
تعجب من بیشتر شد، گفتم: چگونه و به خاطر چه چیز تعهد دادید؟
گفت: من قضیه و داستانی دارم كه برایتان بازگو میكنم.
من در یكی از كشورهای اروپایی برای ادامه تحصیلاتم درس میخواندم، چند سالی بود كه آنجا بودم، محل سكونتم در یك بخش كوچک بود و تا شهری كه دانشگاه در آن قرار داشت فاصله زیادی بود كه اكثر اوقات با ماشین این مسیر را طی میكردم. ضمناً در این بخش، یک اتوبوس بیشتر نبود كه مسافران را به شهر میبرد و بر میگشت.
برای فارغ التحصیل شدنم باید آخرین امتحانم را میدادم، پس از سالها رنج و سختی و تحمل غربت، خلاصه روز موعود فرا رسید، درسهایم را خوب خوانده بودم، آماده بودم برای آخرین امتحان، سوار اتوبوس شدم و پس از چند دقیقه، اتوبوس در حالی كه پر از مسافر بود راه افتاد، من هم كتاب جلویم باز بود و میخواندم، نیمی از راه آمده بودیم كه یكباره اتوبوس خاموش شد، راننده پایین رفت و كاپوت ماشین را بالا زد، مقداری موتور ماشین را نگاه كرد و دستكاری نمود، آمد استارت زد، ماشین روشن نشد، دوباره و چندین بار همین كار را كرد، اما فایده ای نداشت، (این وضعیت) طولانی شد و مسافران آمده بودند كنار جاده نشسته و بچه هایشان بازی میكردند و من هم دلم برای امتحان شور میزد و ناراحت بودم، چیزی دیگر به موقع امتحان نمانده بود، وسیله نقلیه دیگری هم از جاده عبور نمیكرد كه با آن بروم، نمیدانستم چه كنم، در اضطراب و نگرانی و ناامیدی به سر میبردم، تا شهر هم راه زیادی بود كه نمیشد پیاده بروم، پیوسته قدم میزدم و به ماشین و جاده نگاه میكردم كه همه تلاشهای چندسالهام از بین میرود و خیلی نگران بودم.
یكباره جرقه ای در مغزم زد كه ما وقتی در ایران بودیم در سختیها متوسل به #امام_زمان علیه السلام میشدیم و وقتی كارها به بن بست میرسید از او كمک و یاری میخواستیم، این بود كه دلم شكست و اشكم جاری شد، با خود گفتم: یا بقیة اللَّه! اگر امروز كمكم كنی تا به مقصدم برسم، قول میدهم و متعهد میشوم كه تا آخر عمر نمازم را همیشه سر وقت بخوانم.
پس از چند دقیقه آقایی از آن دورها آمد و رو كرد به راننده و گفت: چه شده؟ (با زبان خود آنها حرف می زد). راننده گفت: نمیدانم هر كار میكنم روشن نمیشود. مقداری ماشین را دست كاری كرد و كاپوت را بست و گفت: برو استارت بزن!
چند استارت كه زد، ماشین روشن شد، همه خوشحال شدند و سوار ماشین گشتند و من امیدی در دلم زد و امیدوار شدم، همین كه اتوبوس میخواست راه بیفتد، دیدم همان آقا بالا آمد و مرا به اسم صدا زد و گفت:
«تعهدی كه به ما دادی یادت نرود، نماز اول وقت!»
و بعد پیاده شد و رفت و من او را ندیدم. فهمیدم كه حضرت بقیة اللَّه #امام_عصر علیه السلام بودند، همین طور اشك میریختم كه چقدر من در غفلت بودم.
این بود سرگذشت نماز اول وقت من.
📕 نماز و عبادت #امام_زمان علیه السلام، عباس عزیزی، صفحه 85.
https://eitaa.com/Bayynat