#حکایت 📖
قناعت مور و حرص زنبور
زنبوری موری را دید که به هزار حیله دانه به خانه میکشید و در آن رنج بسیار می دید و حرصی تمام میزد. او را گفت:
ای مور این چه رنج است که بر خود نهاده ای و این چه بار است که اختیار کرده ای؟ بیا تا مطعم و مشرب (آب و غذا) من ببین، که هر طعام که لذیذتر است تا من از آن نخورم به پادشاهان نرسد، آنجا که خواهم نشینم و آنجا که خواهم خورم.
این بگفت و به سوی دکان قصابی پر زد و بر روی پاره ای گوشت نشست. قصاب کارد در دست داشت و بزد و زنبور را به دو پاره کرد و بر زمین افتاد.
مور بیامد و پای او بگرفت و بکشید.
زنبور گفت: مرا به کجا میبری؟
مور گفت: هر که به حرص به جائی نشیند که خود خواهد، به جاییش کشند که نخواهد.
و اگر عاقل یک نظر در این سخن تامل کند، از موعظه واعظان بی نیاز گردد.
📙 جوامع الحکایات
✍🏻 #محمد_عوفی
https://eitaa.com/Bayynat
#حکایت
آورده اند موقعی که هارونالرشید از سفر حج مراجعت می کرد، بهلول بر سرراه او ایستاده و منتظر بـود، همینکه چشمش به هارون افتاد، سه مرتبه به آواز بلند صدا زد: هارون، هارون، هارون...
خلیفه پرسید: صاحب صدا کیست؟
گفتند: بهلول مجنون است!
هارون، بهلول را صدا زد و چون به نزد هارون رسید، خلیفه گفت من کیستم؟
بهلول پاسخ داد:
تو آن کسی هستی که اگر به ضعیفی در مـشرق ظلـم کننـد تـو را بازخواسـت خواهنـد کـرد. هـارون از
شنیدن این سخن به گریه افتاد و گفت: راست گفتی، الحال از من حاجتی بخواه. بهلول گفت:
حاجت من این است که گناهان مرا بخشیده و مرا داخل بهشت کنی. هارون گفت: این کار از عهده مـن
خارج است، ولی من میتوانم قرضهاي تو را ادا نمایم.
بهلول گفت:
قرض به قرض ادا نمی شود، که تو خود مقروض مردمی! پس تو اموال مردم را به خودشان برگردان، سزاوار نیست که مال مردم را به من بدهی.
گفت: دستور می دهم که براي تامین معاش تو حقوقی بدهند
تا مادامالعمر به راحتی زندگی کنی.
بهلول گفت: ما همه بندگان، روزی خوار خدا هستیم، آیـا ممکـن اسـت کـه خداونـد رزق تـو را در نظـر
بگیرد و مرا فراموش نماید؟
https://eitaa.com/Bayynat
📔 #حکایت
🔹نقل است شیخ ابوالحسن #خرقانی گفت:
جواب دو نفر مرا سخت تکان داد.
🔹 اول: مرد فاسدی از کنارم گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد.
او گفت: ای عارف! خدا میداند که فردا حالِ ما چه خواهد شد، شاید من محضر خدا باشم، تو پای طناب دار!
🔹دوم: مستی دیدم که افتان و خیزان در جادهاى گلآلود میرفت. به او گفتم: قدم ثابت بردار تا نلغزی. گفت: من بلغزم باکی نیست، بهوش باش تو نلغزی، که جماعتی از پی تو خواهند لغزید!
https://eitaa.com/Bayynat
#حکایت
دزدی وارد خانه پیرزنی شد و شروع کرد به جمع کردن اثاث خانه.
پیرزن که بیدار بود صداش کرد و گفت: ننه نشان می دهد شما جوان خوبی هستید و از ناچاری دزدی میکنید، آن وسایل سنگین رو ول کن، بیا این النگوهای طلارو به شما بدم، فقط قبل از آن خوابی که قبل از آمدن شما دیدم رو برام تفسیر کن.
دزد گفت: خوب چی خواب دیدی.
پیرزن گفت: خواب دیدم که همه اهل محل در یک باغ بزرگی در حال دویدن بودیم که من داخل نهر افتادم و برای بیرون آوردن من از نهر با صدای بلند پسرم اصغرجان را صدا میکردم
اصغرررر
اصغررررجان
بیا کمک...
پسرش اصغر از خواب بیدار شد و مثل موشک از طبقه بالا آمد پایین و دزدرو گرفت و شروع کرد به زدن او، پیرزن به پسرش گفت:
ننه بسه دیگر نزنش.
دزد گفت: نه بذار بزنه، شاید من نفهم، بفهمم برای دزدی اومدم، یا تفسیر خواب !😁
https://eitaa.com/Bayynat
⭕️ #حکایت
پادشاهی که مملکتی آشفته داشت و در آن رشوه، دزدی، فحشاء، غصب مال، بیعدالتی و انواع آسیب های اجتماعی غوغا میکرد،
در سفری در دامنه کوهی که مشرف به دریاچهای بود، چوپانی را دید که گله گوسفند سنگینی داشت.
دید با یک صدای او گله به سرعت رو به بالای کوه میکنند و با صدای دیگرش به سرعت به سوی دامنه و دریاچه باز میگردند و هیچ گوسفندی سرپیچی نمیکرد‼️
تعجب کرد، چوپان را فرا خواند، دلیل تسلط او بر گله و متابعت گله را جویا شد!
چوپان گفت: به دلیل سه کار:
مهارتم در کار،
تربیت کردن درست گله،
مجازات بهموقع آنها.
پادشاه به او گفت: بیا در مملکت داری به من کمک کن.
چوپان: باید اختیارات تام بدهی.
پادشاه: دادم...
او در دستگاه مستقر شد و مشکلات را اولویت بندی کرد،
اول نوبت به کنترل دزدی رسید.
سارقی را دستگیر کردند حکم به قطع دستش داد، جلاد در گوشی به حاکم گفت: این سارق از قبیله فلان وزیر است.
داد زد که حکم را اجرا کن.
وزیر خودش را به او رساند تا وساطت کند،
امر به اجرای حکم و هم چنین عزل وزیر و زندانی او کرد ‼️
روز دوم قاتلی را آوردند حکم به قصاص داد، فلان وزیر سفارش کرد قاتل فرزند برادر من است!
چوپان امر به اجرای حکم قاتل و زدن صد تازیانه به آن وزیر داد‼️
در روز پنجم کار به جایی رسید که بساط آن همه فجایع اجتماعی برچیده شد و دزد و خلافکار و غاصب و اختلاسگر و... هر کدام به سوراخی خزیده بودند و اثری از آنها دیده نمیشد و...
پادشاه انصاف کرد و گفت آقا شما مملکت داری کنید این منم که باید بروم گله داری(رمه داری) کنم.
🔹امنیت در گروی اجرای بدون ملاحظه قانون است.
https://eitaa.com/Bayynat
#حکایت
پسر بچه اي بود كه اخلاق خوبي نداشت. پدرش جعبه اي ميخ به او داد و گفت هر بار كه عصباني مي شوي بايد يك ميخ به ديوار بكوبي. روز اول پسر بچه 37 ميخ به ديوار كوبيد.
💫 طي چند هفته، همانطور كه ياد مي گرفت چگونه عصبانيتش را كنترل كند، تعداد ميخهاي كوبيده شده به ديوار كمتر مي شد. او فهميد كه كنترل عصبانيتش آسان تر از كوبيدن ميخها بر ديوار است...
💫بالاخره روزي رسيد كه پسر بچه ديگر عصباني نمي شد. او اين مسئله را به پدرش گفت و پدر نيز پيشنهاد داد هر بار كه مي تواند عصبانيتش را كنترل كند، يكي از ميخها را از ديوار درآورد.
💫روزها گذشت و پسر بچه بالاخره توانست به پدرش بگويد كه تمام ميخها را از ديوار بيرون آورده است. پدر دست پسر بچه را گرفت و به كنار ديوار برد و گفت:
💫 «پسرم! تو كار خوبي انجام دادي و توانستي بر خشم پيروز شوي. اما به سوراخهاي ديوار نگاه كن. ديوار ديگر مثل گذشته اش نمي شود. وقتي تو در هنگام عصبانيت حرفهايي مي زني، آن حرفها هم چنين آثاري به جاي مي گذارد.
💫تو مي تواني چاقويي در دل انساني فرو كني و آن را بيرون آوري. اما هزاران بار عذرخواهي هم فايده ندارد؛ آن زخم سر جايش است.
👈 زخم زبان هم به اندازه زخم چاقو دردناك است.»
https://eitaa.com/Bayynat
#حکایت
زنی به حضور حضرت داوود آمد و گفت: ای پیامبر خدا پروردگار تو ظالم است یا عادل؟
🥀داوود فرمود: خداوند عادلی است که هرگز ظلم نمیکند؛ سپس فرمود: مگر چه حادثهای برای تو رخ داده است که این سؤال را میکنی؟
🥀زن گفت: من بیوهزن هستم و سه دختر دارم، با دستم ریسندگی میکنم، دیروز شال بافته خود را در میان پارچهای گذاشته بودم و به طرف بازار میبردم تا بفروشم و با پول آن غذای کودکانم را تهیه سازم. ناگهان پرندهای آمد و آنها پارچه را از دستم ربود و برد و تهیدست و محزون ماندم و چیزی ندارم که معاش کودکانم را تأمین نمایم.
🥀هنوز سخن زن تمام نشده بود که در خانه داوود را زدند، حضرت اجازه وارد شدن به خانه را داد. ناگهان ده نفر تاجر به حضور داوود آمدند و هر کدام صد دینار (جمعاً هزار دینار) نزد آن حضرت گذاردند و عرض کردند: این پولها را به مستحقش بدهید.
🥀حضرت داوود از آنها پرسید: علت این که شما دستهجمعی این مبلغ را به اینجا آوردهاید چیست؟
🥀عرض کردند: ما سوار کشتی بودیم، طوفانی برخاست، کشتی آسیب دید و نزدیک بود غرق گردد و همه ما به هلاکت برسیم. ناگهان پرندهای دیدیم، پارچه سرخ بستهای به سوی ما انداخت، آن را گشودیم، در آن شال بافته دیدیم، به وسیله آن مورد آسیب دیده کشتی را محکم بستیم و کشتی بی خطر گردید و سپس طوفان آرام شد و به ساحل رسیدیم و ما هنگام خطر نذر کردیم که اگر نجات یابیم هر کدام صد دینار بپردازیم و اکنون این مبلغ را که هزار دینار از ده نفر ماست به حضورت آوردهایم تا هر که را بخواهی، به او صدقه بدهی.
🥀حضرت داوود به زن متوجه شد و به او فرمود: پروردگار تو در دریا برای تو هدیه میفرستد، ولی تو او را ظالم میخوانی؟
🥀سپس هزار دینار را به آن زن داد و فرمود: این پول را در تأمین معاش کودکانت مصرف کن، خداوند به حال و روزگار تو، آگاهتر از
دیگران است.
https://eitaa.com/Bayynat
#حکایت
♥️پسری که پدرش را از عذاب قبر نجات داد
✨ رسول خدا (ص) فرمودند:
حضرت عيسی (ع) از كنار قبری عبور كردند، ديدند كه صاحب آن قبر را عذاب میكنند. سپس در سال آينده از كنار آن قبر عبور نمودند، ديدند كه صاحب آن قبر را عذاب نمیكنند.
گفت: بار پروردگارا!
من سال قبل که از اينجا عبور میكردم، ديدم صاحبش معذّب است، ولی الان ديدم عذاب از او برداشته شده است.
💥خداوند فرمود: ای روحالله!
از اين مرد يك فرزندی به بلوغ رسيده، آن فرزند صالح و نيكوكردار است که راهی را برای مردم هموار نمود و يتيمی را مسكن داد، پس من به بركت عمل فرزندش از گناه او درگذشتم و اورا بخشیدم و عذابش برداشته شد.
📚امالی صدوق مجلس ۷۷ ص ۳۰۶
https://eitaa.com/Bayynat
#حکایت
🐓🦁خروس و شيرى با هم رفيق شده و به صحرا رفته بودند،
شب که شد خروس برای خوابيدن روى يک درخت رفت و شير هم پاى درخت دراز کشيد.
هنگام صبح، خروس مطابق معمول شروع به خواندن کرد.
روباهى که در آن حوالى بود به طمع افتاد و نزدیک درخت آمده و به خروس گفت:
بفرمائيد پائين تا به شما اقتدا کرده و نماز جماعت بخوانيم!
🐓خروس گفت:
همان طورى که مىبينى بنده فقط مؤذن هستم، پيش نماز پاى درخت است او را بيدار کن...
روباه که تازه متوجه حضور شير شده بود، با غرش شير پا به فرار گذاشت...🦁
خروس پرسید:
کجا تشريف مىبريد؟
مگر نمىخواستيد نماز جماعت بخوانيد؟!
روباه در حال فرار گفت:
دارم مىروم تجدید وضو کنم!😂
❇️ دشمنان داخلی و خارجی جمهوری اسلامی ایران بدانند، که شیران زیادی پای این انقلاب و نظام آماده جانفشانی هستند،
پس الکی اطراف ایران پرسه نزنند،
تا نیاز به تجدید وضو پیدا کنند.😂
🥀 شادی ارواح طیبه همه شهدا
از صدر اسلام تا کنون
صلوات
اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
https://eitaa.com/Bayynat
4_5956115802615712991.mp3
زمان:
حجم:
7.27M
▪️وقتی فرشتهها از گریه حضرت خدیجه سلام الله علیها گریه کردند...
🔘 #حکایت زیبایی از زندگی #حضرت_خدیجه سلام الله علیها
📚بحارالانوار ج۱۸ ص۲۴۱
اللهم عجل لولیک الفرج😭💔
https://eitaa.com/Bayynat
#حکایت
خانم معلمی پس از چند بار آموزش درس از شاگردانش پرسید : چه کسی متوجه نشده است ؟
سه نفر از شاگردان دستشان را بالا بردند....
معلم گفت : بیایید جلوی تخته و چوب تنبیه خود را از کیفش بیرون درآورد .
تمام دانش آموزان جا خوردند و متعجب و ترسان به خانم معلم نگاه می کردند.
معلم به یکی از سه دانش آموز گفت : پسرم! این چوب را بگیر و محکم به کف دست من بزن !
دانش آموز متعجب پرسید :به کف دست شما بزنم ؟ به چه دلیل ؟
معلم گفت: پسرم مطمئنا من در تدریسم موفق نبودم که شما متوجه درس نشدید! به همین دلیل باید تنبیه شوم!
دانش آموز اول چند بار به دست معلم زد و معلم از درد سوزش دستش، آهی کشید و چهره اش برافروخته شد .
نوبت نفر دوم شد . دانش آموز دوم که گریه اش گرفته بود، به معلم گفت : خانم معلم ! من خودم دقت نکردم و یاد نگرفتم . من دوست ندارم با چوب به دست شما بزنم . از معلم اصرار و از دانش آموز انکار !
دیگر، تمامی دانش آموزان کلاس به گریه افتاده و از بازیگوشی های گاه و بیگاه داخل کلاس، هنگام درس دادن معلم شرمسار بودند.
از آن روز دانش آموزان کلاس از ترس تنبیه شدن معلمشان، جرأت درس نخواندن نداشتند .
https://eitaa.com/Bayynat