یادی از #شهدا
#شهید_حسین_خـــــرازی
حاج حسين رزمندهها را عاشقـــــانه دوست داشت و گاه اين عشق را جوری نشان میداد كه انسان حيران میشد!
يك شـب تانكها را آماده كرده بوديم و منتظـــــر دستـور حركــــت بوديم. من نشسته بودم كنار برجــــك و حواسـم به پیرامونمـــــان بود و تحركاتـــــی كه گاه بچهها داشتند.
يك وقت ديدم يك نفـــر بين تانكها راه میرود و با سرنشيــنها گفت و گوهای كوتاه میكند.
كنجكـــــاو شدم ببينم كيست.
مرد توی تاريكی چرخيد و چرخيد تا سرانجام رسيد كنـــــار تانكـــــی كه مـن نشسته بودم رويــش. همين كه خواستم از جايم تـــــكان بخورم، دو دستـــــی به پوتينم چسبيد و پايم را بوسيــــد. گفت: به خدا سپردمتون!
تا صداش را شنيدم، نفسم بريد. گفتم: حاج حسين؟!
گفت: هيـــــس؛ صدات در نياد!
و رفـــت سراغ تانک بعدی...
#یادش_گرامی
https://eitaa.com/Bayynat
🥀#شهید_حسين_خرازي:
✅ ميدانم در امر بيتالمال امانتدارخوبي نبودم و ممكن است زيادهروي كرده باشم، خلاصه برايم رد مظالم كنيد و آمرزش بخواهيد.
https://eitaa.com/Bayynat
🔸حق با من بود. هر وقت فکرش را میکردم میدیدم حق با من بوده؛ ولی چیزی نگفتم. بالاخره فرمانده بود. یکی دو ماه هم بزرگ تر بود. فکر کردم «بذار از عملیات برگردیم، با دلیل ثابت میکنم براش.»
🔹از عملیات برگشتیم. حسش نبود. فکر کردم «ولش کن. مهم نیست. بی خیال»
🔸پشت بیسیم صداش می لرزید. مکث کرد. گفتم «بگو حاجی. چی میخواستی بگی؟»
🔸گفت: «فلانی! دو سال پیش یادته؟ فلان جا؛ حق باتو بود. حالا که فکر میکنم، میبینم حق با تو بوده. من معذرت میخوام ازت!»
#شهید_حسین_خرازی
#درس_اخلاق
https://eitaa.com/Bayynat