eitaa logo
بیّنات
1.4هزار دنبال‌کننده
63.7هزار عکس
49.1هزار ویدیو
437 فایل
این کانال بر اساس اعتقاد به توحید و تحول بدون مرز کمال گرا، تحت لوای ولایت، تعقل و تدین ایجاد شده است. (کپی و انتشار، فقط با ذکر یک صلوات) (با عرض پوزش تبادل و تبلیغات نداریم)
مشاهده در ایتا
دانلود
داستانک وای اگر پرنده‌ای را بیازاری پسرک بی آن‌که بداند چرا، سنگ در تیرکمان کوچکش گذاشت و بی‌آنکه بداند چرا، گنجشک کوچکی را نشانه رفت. بال‌هایش شکست و تنش خونی شد. پرنده می‌دانست که خواهد مُرد. اما پیش از مردنش مروّت کرد و رازی را به پسرک گفت تا دیگر هرگز هیچ چیزی را نیازارد. پسرک پرنده را در دست هایش گرفته بود تا شکار خود را تماشا کند اما پرنده شکار نبود. پرنده پیام بود. پس چشم در چشم پسرک دوخت و گفت: کاش می‌دانستی که زنجیر بلندی است زندگی، که یک حلقه‌اش درخت است و یک حلقه‌اش پرنده. یک حلقه‌اش انسان و یک حلقه سنگ ریزه. حلقه‌ای ماه و حلقه‌ای خورشید. و هر حلقه در دل حلقه دیگر است. و هر حلقه پاره‌ای از زنجیر؛ و کیست که در این زنجیر نگنجد؟! و وای اگر شاخه‌ای را بشکنی، خورشید خواهد گریست. وای اگر سنگ‌ریزه‌ای را ندیده بگیری، ماه تب خواهد کرد. وای اگر پرنده‌ای را بیازاری، انسانی خواهد مُرد؛ زیرا هر حلقه را بشکنی، زنجیر را گسسته‌ای. و تو امروز زنجیر خداوند را پاره کردی. پرنده این را گفت و جان داد. و پسرک آنقدر گریست تا عارف شد. وای اگر پرنده‌ای را بیازاری...! نویسنده: از کتاب: https://eitaa.com/Bayynat
🌟 خدا چلچراغي‌ از آسمان‌ آويخته‌ است‌ گفتند: چهل‌ شب‌ حياط‌ خانه‌ات‌ را آب‌ و جارو كن. شب‌ چهلمين، خضر خواهد آمد. چهل‌ سال‌ خانه‌ام‌ را رُفتم‌ و روييدم‌ و خضر نيامد. زيرا فراموش‌ كرده‌ بودم‌ حياط‌ خلوت‌ دلم‌ را جارو كنم. گفتند: چله‌نشيني‌ كن. چهل‌ شب‌ خودت‌ باش‌ و خدا و خلوت. شب‌ چهلمين‌ بر بام‌ آسمان‌ برخواهي‌ رفت ؛ و من‌ چهل‌ سال‌ از چله‌ بزرگ‌ زمستان‌ تا چله‌ كوچک تابستان‌ را به‌ چله‌ نشستم، اما هرگز بلندي‌ را بوي‌ نبردم. زيرا از ياد برده‌ بودم‌ كه‌ خودم‌ را به‌ چهلستون‌ دنيا زنجير كرده‌ام. گفتند: دلت‌ پرنيان‌ بهشتي‌ است. خدا عشق‌ را در آن‌ پيچيده‌ است. پرنيان‌ دلت‌ را واكن‌ تا بوي‌ بهشت‌ در زمين‌ پراكنده‌ شود. چنين‌ كردم، بوي‌ نفرت‌ عالم‌ را گرفت؛ و تازه‌ دانستم‌ بي‌آن‌ كه‌ باخبر باشم، شيطان‌ از دلم‌ چهل‌ تكه‌اي‌ براي‌ خودش‌ دوخته‌ است. به‌ اينجا كه‌ مي‌رسم، نااميد مي‌شوم، آن‌قدر كه‌ مي‌خواهم‌ همه سرازيري‌ جهنم‌ را يكريز بدوم. اما فرشته‌اي‌ دستم‌ را مي‌گيرد و مي‌گويد: هنوز فرصت‌ هست، به‌ آسمان‌ نگاه‌ كن. خدا چلچراغي‌ از آسمان‌ آويخته‌ است‌ كه‌ هر چراغش‌ دلي‌ است. دلت‌ را روشن‌ كن تا چلچراغ‌ خدا را بيفروزي. فرشته‌ شمعي‌ به‌ من‌ مي‌دهد و مي‌رود. راستي‌ امشب‌ به‌ آسمان‌ نگاه‌ كن، ببين‌ چقدر دل‌ در چلچراغ‌ خدا روشن‌ است... ✍ ‌📖از کتاب« در سینه ات نهنگی می تپد» https://eitaa.com/Bayynat
☀️ نور و نان این همه گندم، این همه کشتزارهای طلایی،این همه خوشه در باد را که می خورد؟ آدم است؛ آدم است که می خورد . این همه گنجِ آویخته بر درخت، این همه ریشه در خاک را که می خورد؟ آدم است؛ آدم است که می خورد. این همه مرغ هوا و ماهی دریا،این همه زنده بر زمین را که می خورد؟ آدم است؛ آدم است که می خورد. هر روز و هر شب،هر شب و هر روز زنبیل ها و سفره ها پر می شود؛اما آدم گرسنه است. آدم همیشه گرسنه است. 🔅 دست های میکائیل از رزق پر بود. از هزار خوراک وخوردنی. اما چشم های آدمی همیشه نگران بود؛دستهایش خالی و دهانش باز. میکائیل به خدا گفت: خسته ام،خسته ام از این آدمها که هیچ وقت سیر نمی شوند. خدایا،چقدر نان لازم است تا آدمی سیر شود؟ چقدر! خدا به میکائیل گفت : آنچه انسانها را سیر می کند نور است نه نان! تو مامور آنی که نان بیاوری،اما نور تنها نزد من است؛و تا هنگامی که آدمی به جای نور نان می خورد،گرسنه خواهد ماند. 🔅 میکائل راز نور و نان را به فرشته ای گفت،و او نیز به فرشته ای دیگر؛ و هر فرشته به فرشته ی دیگری. تا آنکه همه ی هفت آسمان این راز را دانستند،تنها آدم بود که نمی دانست. اما رازها سر می روند،پس راز نور و نان هم سر رفت و آدمی سرانجام دانست که نور از نان بهتر است. پس در جستجوی نور برآمد،در جستجوی هر چراغ و فانوس و هر شمع. اما آدم همیشه شتاب می کند،برای خوردن نور هم شتاب کرد،؛و نفهمید نوری که آدم را سیر می کند،نه در فانوس است و نه در شمع. نه در ستاره و نه در ماه. او ماه را خورد و ستاره ها را یکی یکی بلعید. اما باز هم گرسنه بود. 🔅 خداوند به جبرئیل گفت : سفره ای پهن کن و بر آن کلمه و عشق و هدایت بگذار. و گفت:هر کس بر سر این سفره بنشیند سیر خواهد شد. سفره خدا گسترده شد،از این سر جهان تا ان سوی هستی؛اما آدمها آمدند و رفتند‍از وسط این سفره گذشتند و بر کلمه و عشق و هدایت پا گذاشتند. آدم ها گرسنه آمدند و گرسنه رفتند. اما گاهی فقط گاهی کسی بر سر این سفره نشست و لقمه ای نور برداشت و جهان از برکت همان لقمه روشن شد. و گاهی فقط گاهی کسی تکه ای عشق بر داشت و جهان از همان تکه عشق رونق گرفت. و گاهی فقط گاهی،کسی جرعه ای از هدایت نوشید،و هر که او را دید چنان سر مست شد،که تا انتهای بهشت دوید. 🔅 سفره ی پهن خدا است،اما دور آن هنوز هم خلوت است. میکائیل نان قسمت می کند. آدم ها چنگ می زنند و نان ها را از او می ربایند. میکائیل گریه می کند و می گوید : کاش می دانستید که نور از نان بهتر است. ✍ 📚 https://eitaa.com/Bayynat
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلمات اسبان منند چه خوشبختی بزرگی ست وقتی کلماتت را بر آغل گوسفند می نویسند و بر اسطبل اسبان و بر تنور پیرزنان. چنین کلماتی خوشبختند چون آزادند و رها، چون در زندان کاغذ نمانده اند و در حبس کتاب. کلمات اگر به دیدار مردم بروند، زنده می مانند و گرنه چه محکومیت تلخی ست مردن در قفسه کتاب ها، بی آنکه کسی تو را بخواند، بی آنکه کسی تو را بفهمد. ✍#عرفان_نظرآهاری https://eitaa.com/Bayynat
🔆 آن کلید خدا کو؟ از خدا یک کمی وقت خواست وای ای دادِ بیداد دیدی آخر خدا مهلتش داد! آمد و توی قلبت قدم زد هر کجا پا گذاشت تکه ای از جهنم رقم زد او قسم خورد و گفت : آبروی تو را می بَرد توی بازار دنیا مفت، قلب تو را می خَرد آمد و دور قلب تو پیچید بعد با قیچیِ تیز نامرئی اش بال های تو را چید آمد و با خودش کیسه ای سنگ داشت توی یک چشم بر هم زدن جای قلبت قلوه سنگی گذاشت قلوه سنگی به اسم غرور بعد از ان ریخت پرهای نور وشدی کم کم از آسمان ، دورِ دور بُرد شیطان دلت را کجا، کو؟ قلب تو آن کلید خدا، کو؟ ای عزیز خداوند! پیش از آنکه درِ آسمان را ببندند پیش از آنکه بمانی تا ابد در زمینی به این دور و دیری کاش بر خیزی و با دلیری قلب خود را از او پس بگیری ✍ 📚از کتاب « روی تخته سیاه جهان، با گچ نور بنویس» https://eitaa.com/Bayynat
عرفان نظرآهاری چیست؟ تو از من پرسیدی که عرفان نظرآهاری چیست؟ من اما واقعاً نمی دانم که آن چیست! شاید پلنگی باشد که پرواز می کند یا نهنگی که در تُنگی جا می شود و یا درختی که دویدن می آموزد و یا شاید انسانی که عاشق می شود. از این پس اما من هر روز این پرسش را از خودم می پرسم چرا که دانستم چیستی ام از کیستی ام بسیار دشوارتر است! ✍#عرفان_نظرآهاری https://eitaa.com/Bayynat
🍀 باغچه ای را به فرزندی قبول کن هفت ماه پیش در صندوق پستم لابه لای روزنامه ها و نامه ها یک آگهی دیدم‌. شهرداری می خواست حضانت تعدادی باغچه را به اهالی واگذار کند. یعنی مراقبت و‌‌ سرپرستی باغچه ای طی قرار دادی یکساله به افرادی خاص واگذار می شد و به شرط موفقیت، این قرار داد قابل تمدید بود. به نظرم ماجرایی جالب و هیجان انگیز بود. ایمیل فرستادم که من متقاضی ام و علاقه مند به روییدن و رویاندن. مامور شهرداری برای بررسی صلاحیتم به خانه ام آمد تا مصاحبه ای با من انجام دهد و بفهمد که آیا درباره گیاهان شناخت کافی دارم و می توانم از عهده برآیم یا نه؟ من گفتم: بله از عهده بر می آیم چون نویسنده ام،کارم دانه کاشتن در قلب آدم هاست پس کسی که در قلبها دانه می کارد حتما می تواند در خاک هم دانه بکارد. خانم یوکه خندید و‌گفت: من هم اتفاقاً پرستارم، این سرپرستی امور باغچه ها شغل دومم است و می دانم کسی که بتواند از آدم ها مراقبت کند از گیاهان هم می تواند. و قراردادی در شش صفحه و بیست بند با من بسته شد. و من بابت پذیرفتن این سرپرستی باید هزینه سالیانه هم پرداخت می کردم. گفتم: خانم یوکه حالا که زمستان است! من چه چیز می توانم بکارم؟ گفت : اگر نویسنده ای باشی که حتی در قلبهای سرد دانه کاشته، خواهی دانست در زمستان هم چه می توان کاشت. 🌱 و از آن پس باغچه دفترم شد و من همانطور که واژه بر کاغذ می کاشتم، دانه بر خاک می نوشتم. من چنان باغچه را می خواندم انگار که شعری را. و روزی دانستم که من باغچه را هرس نمی کنم من دارم خاک را ویرایش می کنم و دانستم هر علفِ هرز واژه ای اضافی ست و اگر حذفش نکنم وزن باغچه بهم می خورد؛ موسیقی روییدن، لطمه می بیند. ‌‌ روزی دانستم هر دانه که سر از خاک در می آورد، داستانی ست و دیدم چقدر دلم می خواهد هر گیاه را تا آخرین خطش بخوانم. کاشتن همان سلوک بود و من دانستم اگر کسی نتواند از دانه صبوری بیاموزد و از فصل تغییر را و از خاک رازداری را و از گیاه سماجت را، حوصله زندگی کردن را نخواهد داشت .... و بدین ترتیب من از باغچه ای کوچک‌حوصله زندگی پیدا کردم... ✍ 🌱 https://eitaa.com/Bayynat
☘ تزکیه باغچه ای خانم یوکه سرپرست امور باغچه ها وقت و بی وقت باغچه ها را بازدید می کرد و عکس باغچه ها را با اسم متولیانشان در اینترنت می گذاشت. عکس باغچه ای آشفته، باغچه ای پریشان، باغچه ای بی سر و سامان، دیگر رازی پنهان نبود که گناهی فاحش بود. و این شد که من شب و روز به تزکیه باغچه ام مشغول شدم، زیرا که خانم یوکه وجدان بیدار شهر بود، خانم یوکه نفْس لوامه بود و اگر گناه باغچه ای ما برملا می شد، شرم آور بود. کمترین غفلتی مساوی بود با روییدن گیاهی هرز که ناغافل ساقه ای را می گرفت و بالا می رفت و جانش را می ستاند. علفهای هرز، عجیب شبیه گیاهان خوب بودند، سبز و ناز و ظریف؛ اما مدتی که می گذشت می فهمیدم اینها شیاطین کوچکی هستند با لباس مبدّل؛ بعضی هایشان خودشان را می انداختند روی گیاهان دیگر، شخصیت وابسته و چسبنده داشتند؛ بعضی های دیگر از زیر، ضربه می زدند؛ با ریشه هایی وحشی ‌و بی رحم که تا عمق جانِ گیاه نفوذ می کردند. هر چه جلوتر می رفتم بیشتر می فهمیدم که باغچه همان روح من است و هر غفلتی، گناهی است و هر تقصیری، تاوانی دارد. شته های سفید، شته های سیاه، حلزون ها، کرم ها، کفشدوزک ها، عنکبوت ها،مورچه ها، خوب ها، بدها، مفیدها، مضرها... در هر باغچه ای جنگی شبانروزی بر پا بود؛ خیر و شر، مدام در نبرد بودند و من تصمیم گرفته بودم که در سپاه خوبان باشم، پس هر روز مهماتی برای لشکرم فراهم می کردم. این شته های ریز وکوچک و چسبناک، این اهریمن های موذی، قبلا‌ً کجای زندگی من بودند؟ هیچ جا! قبلاً چه نقشی در زندگی ام داشتند؟ هیچ چیز! حالا اما مصداق بارز فساد بودند، ظلم بودند، تجاوز بودند و من مُصلحی بودم که برای نجات برگی کوچک تلاش می کرد. من چرا داشتم این تلاش را می کردم؟ چون باغچه همان روح من بود و اگر باغچه نجات پیدا می کرد من هم رستگار می شدم. تطهیر من در گرو تزکیه باغچه بود. ما بیش از آنکه به نظر می آمد به هم شبیه بودیم. من مراقب باغچه ام بودم نه برای اینکه از عکس های خانم یوکه می ترسیدم یا اینکه می خواستم شاگرد اول کلاس باغچه ای باشم؛ نه، هیچ‌کدام؛ چون نه پاداشی در کار بود و نه مجازاتی. من فقط می خواستم حال باغچه ام خوب باشد. من می خواستم تکلیفم را مسؤوليتم را یا رسالت باغچه ای ام را خوب انجام بدهم. من می خواستم باغچه ام نفْسی مطمئنه باشد که هم من از او راضی ام و هم او از من راضی. و اگر چنین می شد من در آفریدن تکه کوچکی از بهشت سهیم می شدم. چنین شد و من تکه ای از بهشت را آفریدم... ✍ 🌱 https://eitaa.com/Bayynat
🌙این ماه را نگه دار خداحافظی نکن از این ماه ، از ماه خدا که یازده ماه دیگر سال نیز همچنان ماه خداوند است. آخر کدام روز و کدام شب و کدام هفته و کدام ماه است که از آن خدا نباشد؟ خدا را نبوس و کنارش نگذار. خدا را لای تقویم نگذار، خدا را لای کتاب نگذار، خدا را سر طاقچه نگذار. این سفره را جمع نکن، این سفره جمع ناشدنی ست. این مهمانی را بر هم نزن، این مهمانی تمام نا شدنی ست. با این برکت ها بدرود نکن، این تبرک ها نا منتهی ست. اصلا کدام سفره است که صاحبش خدا نباشد؟ کدام جشن و سرور و شور و شادمانی ست که بر پا کننده اش او نباشد؟ کدام خیر و برکت و خجستگی ست که از دست او نباشد؟ 🌙🌟🌙 این ماه را با خود نگه دار، بگذار در تو بتابد. این فصل را با خود نگه دار، بگذار در تو بروید. این عید را با خود نگه دار ، بگذار در تو بخندد... ✍ https://eitaa.com/Bayynat
از زندگی سیر نباش! مرد سیرفروش گفت : قدری از این سیرها ببر که از سیر به سلامتی راهی ست. و من به یاد آوردم که از سیری به دلیری هم راهی ست؛ زیرا که مولانا فرموده بود: دیده سیر است مرا ، جان دلیر است مرا، زَهره شیر است مرا ... آدم سیر که باشد دلیر هم می شود، اما نه سیری معده، که سیری جان؛ گرسنگی، ضعف و زبونی می آورد؛ نه فقط گرسنگی تن که گرسنگی «من». اما « گرسنگیِ من »حتی اگر همه جهان را هم بخورد ،برطرف نمی شود، زیرا که کوزه چشم حریصان به این آسانی ها پر نخواهد شد و سعدی بود که گفت: چشم تنگِ دنیادوست را یا قناعت پر کند یا خاکِ گور ... «آز» تنها اسم یک رذیلت نیست در آدمی که قرن ها پیش در ادب فارسی نام دیوی بوده است که هر چه می خورده، سیر نمی شده است! حرص و آز و سیری ناپذیری، بیماری سخت و صعب العلاجی ست که دارویی جز خرسندی ندارد و علاجش فهم داشته ها و قدر دانستن دارایی ها و نعمتها و فرصتهای خویش است. مرد سیرفروش گفت: سیر ببر و سیر بخور و سیر باش، اما از هر چه سیر شدی از زندگی سیر نباش! https://eitaa.com/Bayynat
🕊 اربعین لب از آب تو از من سر از تن جدا شد زمین نوحه شد آسمانم عزا شد تو رفتی دلم کربلا شد از این چلّه تا چلّه ی بعد ورق می زنم هفته ها را نبودی ، نبودی ، نبودی همیشه همین است خبر داری آیا که هر روزِ تقویم ِ من اربعین است؟ ✍ https://eitaa.com/Bayynat
🌱 زندگی تنها کسی که یک بار مرده باشد و دستش از زمان و از زمین کوتاه شده باشد، قدر زمان و زمین را خواهد دانست؛ قدر هر زمان و هر زمینی را. تنها کسی که نه دنیایی داشته باشد که مزرعه آخرتش بشود و نه دستی که با آن کاری کند و نه پایی که با آن جایی برود و نه لبی که با آن لبخندی بزند و نه قلبی که با آن عشق بورزد، ارزش زندگی را خواهد فهمید. من این گونه زندگی را دوست دارم، همچون کسی که بار دوم است که به دنیا آمده است. همچون کسی که بار نخستش را هدر داده است، اما برای جبران، دوباره به زمین باز گشته است. بار نخست را می توان به رقابت و به حسادت و به شکایت و به آه و افسوس گذراند؛ بار دوم را اما فقط باید شکر و شادی به جای آورد. بار اول را همچون بار دوم زندگی کن؛ زیرا زندگی هرگز بار دومی ندارد. زیرا هیچکس دوباره به زمین باز نخواهد گشت. ✍️ https://eitaa.com/Bayynat