رهسپار خانه سالمندان
این مقاله در اینترنت باعث تفکر راجع به زندگی شده است. مقاله توسط یک خانم نویسنده بازنشسته نوشته شده که احساسش را زمان انتقال به خانه سالمندان به نگارش در آورده است:
دارم به خانه سالمندان میرم. مجبورم، وقتی زندگی به نقطه ای میرسه که دیگه قادر به حمایت از خودت نیستی، بچه هات به نگهداری از فرزندان خودشان مشغولند و نمیتوانند ازت نگهداری کنند، این تنها راه باقیمانده است.
خانه سالمندان شرایط خوبی داره، اتاقی ساده، همه نوع وسایل سرگرمی داره، غذا خوشمزه است، خدمات هم خوبه، فضا هم بسیار زیباست، اما قیمتش ارزان نیست.
حقوق بازنشستگی من به سختی میتونه این هزینه رو پوشش بده. البته اگه خونه خودم رو بفروشم، به راحتی از پس هزینهاش برمیام. میتونم در بازنشستگی خرجش کنم، تازه ارث خوبی هم برای پسرم بذارم. پسرم این را خوب میفهمه:
«پولها و اموالت باید به خودت لذت بده. ناراحت ما نباش.»
حالا من باید برای رفتن به خونه سالمندان آماده بشم.
به هم ریختن خانه به خیلی چیزها برمیگرده، جعبهها، چمدانها، کابینت و کشوها که پر از لوازم زندگیست، لباسها و لوازم خواب برای تمام فصول.
از جمع کردن خوشم میآمد. کلکسیون تمبر، صدها نوع قوری دارم. کلکسیونهای کوچک زیاد، مثل گردنبندهایی از سنگ کهربا و چوب گردو و از این قبیل، عاشق کتابم، کتابخانهام پر از کتابه...
انواع شیشه بطری مشروب مرغوب خارجی، از هر نوع وسایل آشپزخونه چند ست دارم. دیگ و قابلمه و بشقاب و هر چه که میشه دریک آشپزخانه پر تصور کرد. دهها آلبوم پر از عکس و...
به خانه پر از لوازم نگاه میکنم و نگران میشم.
خونه سالمندان تنها یک اتاق با یک کابینت، یک میز، یک تخت، یک کاناپه، یک یخچال یک تلویزیون، یک گاز و ماشین لباسشویی داره. دیگه جایی برای اونهمه وسایلی که یک عمر جمع کردهام نداره.
یک لحظه فکر میکنم مالی که جمع کردهام، دیگه متعلق به من نیست. در واقع این مال متعلق به دنیاست. ثروتی هم که در آینده خواهد آمد تعلق به کسی ندارد. قصر چه کسی شهر ممنوعه است؟امپراطور فکر می کرد قصر متعلق به خودشه، ولی امروز متعلق به مردم و جامعه است.
به اینها نگاه میکنید، با آنها بازی میکنید، از آنها استفاده میکنید، ولی نمیتونید آنها را با خودتون به گور ببرید.
می خوام همه اموالم رو ببخشم، ولی نمیتونم. هضمش برام مشکله. از طرفی بچهها و نوههایی که برای کارم و جمع آوری اینهمه چیز ارزش قایل باشند، کم هستند. میتونم تصور کنم که آنها با اینهمه چیزی که با سختی جمع کردهام چطور برخورد میکنند.
همه لباسها و لوازم خواب دور ریخته میشه. عکسهای با ارزش نابود میشه، کتابها فلهای فروخته میشه. کلکسیونهام چی؟اگه دوستشون نداشته باشی از خودت دورشون میکنی. مبلمان هم با قیمتی بسیار کم فروخته میشه.
درست مثل پایان عمارت قرمز میمونه. تنها یک تکه تمیز سفید به جا میمونه.
از بین کوه لباسی که جمع کرده بودم، چند تکه برداشتم، چند تا وسیله آشپزخونه و چند تا از کتابهای مورد علاقه ام و چند تا قوری چای، کارت شناسایی و شهروندی و بیمه و سند خونه و البته کارت بانکی، تمام.
این همه متعلقات منه. میرم و با همسایهها خداحافظی میکنم. سه بار سرم را به طرف در خانه خم میکنم و آن را به دنیا میسپارم.
بله در زندگی، شما روی یک تخت میخوابید و در یک اتاق زندگی میکنید، بقیهاش برای تماشا و بازیست.
بالاخره مردم بعد از یک عمر زندگی می فهمند، ما واقعا چیز زیادی نیاز نداریم.
دور خودتان را برای خوشحال شدن شلوغ نکنید.
رقابت برای شهرت و ثروت، خنده داره. زندگی بیشتر از یک تختخواب نیست.
(افسوس که هر چه بردهام باختنیست،
برداشتهها تمام بگذاشتنیست،
برداشتهام هر آنچه باید بگذاشت،
بگذاشتهام هر آنچه برداشتنیست)
#عمرتان_با_عزت
https://eitaa.com/Bayynat