#خاطره_ای از امام خمینی(ره)
مرحوم آقای اسلامی تربتی که همسایه #امام_خمینی (ره)در قم بود، نقل می کرد:
روزی با امام در حال رفتن به درس مرحوم آقای شاه آبادی بودیم، فصل #زمستان بسیار سردی بود، از کنار مدرسه حجتیه عبور می کردیم، دیدیم خانمی کنار رودخانه نشسته و دارد پارچه ها و کهنه هایی را می شوید. نمی دانم مال خودش بود، یا کلفت بود. می دیدیم که یخ های رودخانه را می شکست و کهنه می شست، بعد دستش را از آب بیرون می آورد و مقداری با دمای بدنش گرم می کرد و دوباره لباس می شست. امام قدری به او نگاه کرد بعد به من فرمود: «شما بروید، من بعد می آیم».
عرض کردم چه کاری دارید؟ اگر امری هست بفرمایید. گفتند: «نه، شما بروید» و خودشان ایستادند و به کمک آن خانم #لباس_ها_را_شستند و کنار گذاشتند و چیزی هم یادداشت کردند که بعد معلوم شد آدرس آن #خانم_مستمند را از او گرفته بودند.
هرچه از ایشان پرسیدم قضیه چه بود؟ فرمودند: «چیزی نبود».
بعد معلوم شد به آن خانم گفته اند:
«شما بیایید منزل، من #دستور می دهم آب گرم کنند و دیگر شما اینجا نیایید. با آب گرم لباس بشویید و خود من هم کمک تان می کنم».
📚 منبع: "برداشتهایی از سیره امام خمینی (ره)"، گردآورنده غلامعلی رجایی، ج1، ص 212.
امام را به #نسل_جوان معرفی کنیم.
https://eitaa.com/Bayynat