#پندانه
مراسم #عروسی بود،
پیرمردی در گوشه سالن تنها نشسته بود که #داماد پیش او آمد و گفت:
سلام #استاد من را میشناسید؟!
معلم سالخورده جواب داد:
_خیر عزیزم، فقط میدانم از طرف داماد دعوت هستم.
و داماد ضمن معرفی خود گفت:
_ چطور؛ آخر مگر میشود من را فراموش کرده باشید!
یادتان هست سالها قبل، در کلاس شما، ساعت گران قیمت یکی از بچهها گم شد، و شما فرمودید که باید جیب همه دانشآموزان را بگردید و گفتید همه باید رو به دیوار بایستیم...
و من که ساعت را دزدیده بودم از ترس و خجالت خیلی ناراحت بودم، می ترسیدم شما ساعت را از جیبم بیرون بیاورید و جلوی دیگر معلمین و دانشآموزان آبرویم را ببرید...
ولی شما ساعت را از جیبم بیرون آوردید و تفتیش جیب بقیه دانشآموزان را تا آخر ادامه دادید، و تا پایان آن سال و سالهای بعد در آن مدرسه، هیچ کس موضوع #دزدی_ساعت را به من نسبت نداد و خبردار نشد و شما #آبروی من را نبردید.
استاد گفت :
باز هم شما را #نشناختم!
ولی #ماجرا #دقیق یادم هست. چون موقع تفتیش جیب دانشآموزان، چشمهایم را #بسته بودم و هیچ وقت آن دانش آموز را نشناختم.
#حکمت_معلمین، دانشآموزان را #تربیت می کند.
https://eitaa.com/Bayynat