eitaa logo
بیّنات
1.4هزار دنبال‌کننده
64.1هزار عکس
49.4هزار ویدیو
437 فایل
این کانال بر اساس اعتقاد به توحید و تحول بدون مرز کمال گرا، تحت لوای ولایت، تعقل و تدین ایجاد شده است. (کپی و انتشار، فقط با ذکر یک صلوات) (با عرض پوزش تبادل و تبلیغات نداریم)
مشاهده در ایتا
دانلود
همه چیز را بگویید. ما ۲۵ روز بعد از آمدن پیکر علی این دست و آن دست می‌کردیم که تو آماده شوی، اما روز به روز حالت بدتر می‌شد. انگار نمی‌خواهی بپذیری علی شهید شده.» گفتم: «هنوز هم نپذیرفته‌ام. به اعتقاد من آن پیکر، پیکر علی نبود.» حاج قاسم گفت: «چرا پیکر علی بود. من خودم جواب آزمایش DNA او را دیدم.» من بچه‌هایم را برای دادن آزمایش DNA نبرده بودم، چون اصلا اعتقادی به این کارها نداشتم. می‌گفتم: علی زنده است. حاج قاسم گفت: «برادر علی آمد DNA داد و فهمیدیم پیکر متعلق به علی آقاست.» حاج قاسم گفت: به یقین رسیدیم علی شهید شده علی گفته بود حتی اگر قطع نخاع شدم هم چیزی به همسرم نگویید. هر وقت آمدم خودش مرا می‌بیند. اگر اسیر شدم چیزی به او نگویید، اگر هم شهید شدم تا پیکرم نیامده چیزی به او نگویید. حاج قاسم می‌گفت: «هر باری که می‌خواستیم به تو بگوییم علی شهید شده و به یقین رسیده بودیم که او به شهادت رسیده، هر بار انگار جلوی پای ما سنگ می‌افتاد، متوجه شدم این خواست شهید است و ما نمی‌توانیم کاری کنیم.» باز برگشتم سر پله اولم. گفتم: «حاج قاسم! شما گفتید علی برمی‌گرده!» گفت: «مگر برنگشت؟ در میان دوستانت کسی نیست شوهرش مفقود باشد؟» گفتم: «چرا.» گفت: «ما حتی نمی‌دانیم پیکر همسران آنها کجا هست؟ چیزی از پیکر آنها مانده یا نه؟ اما من به تو قول دادم علی می‌آید، هرطور شده او را آوردم. حالا چه حرفی داری؟» کنیم عمویم هم آن روز خانه ما بود. وقتی لحن صحبت من با حاج قاسم را دید، لبش را گاز گرفت و گفت: «نباید با حاجی اینطور صحبت کنیم.» من با جیغ و گریه حرف می‌زدم. گفتم: «حاجی! من با سه تا بچه چه کار کنم؟» حاج قاسم گفت: «وقتی شهید در خانه نباشد، خلیفه خانه خداست. تو خدا را داری.» حرف‌هایش به جانم می‌نشست، اما باید حرف‌های دلم را که کوهی از آتش بود، بیرون می‌ریختم تا صحبت‌های مردی چون او آرامش را به من برمی‌گرداند. حاجی گفت: «در ضمن، من اول پدر تو هستم بعد پدر تمام بچه‌های شهدا.» گفتم: «حاجی من نمی‌توانم تنهایی بچه‌ها را بزرگ کنم.» گفت: «من کمکت می‌کنم، خدا هم هست، دعای علی هم هست.» بعد گفت: «حالا بیا می‌خواهم دعوای پدر دختری با تو بکنم. نمی‌خواهم جلوی آقای پور جعفری و عمویت باشد.» رفتیم کمی آن طرف تر، چند حرف به من زد و نصیحتم کرد. گفت: «هر کسی لیاقت همسر‌ شهید بودن را ندارد. ببین خدا تو را چطور نگاه کرد که همسر شهید شدی. هر کسی توفیق این را ندارد که بشود فرزند شهید، ببین خدا تو را چقدر دوست دارد که سه یادگار شهید به تو داده.» گفتم: «حاجی سخت است.» گفت: «می‌دانم ولی بی‌خود نیست که خدا چنین مقامی به تو داده، در ضمن علی هم زنده است، فقط تو او را نمی‌بینی. علی کنار توست. باید آنقدر صبور باشی در رسانه‌ها با لب خندان و خوشحال صحبت کنی که اگر دشمن دید، دلشاد نشود. دشمن باید ببیند ما همچین شیرمردانی داریم که به میدان رفتند و شهید شدند و شیر زنانی هم داریم که حمایت‌مان کردند. صبور باش! اینقدر بی‌تابی نکن. علی همیشه می‌‌گفت تو خیلی صبوری و هرچه او می‌گفت روی حرفش حرف نمی‌زدی. حالا هم باید همینطور باشی. همسرت مرد بزرگی بود.» این حرف‌ها را که می‌زد. خیلی آرام شدم و دیگر بعد از آن بی‌تابی نمی‌کردم. حاج قاسم گفت: «مرد، ستون و سقف خانه است. زنی که شوهرش را از دست می‌دهد، ستون خانه‌اش را از دست داده، پس باید آنقدر قوی باشد که که نگذارد باد و باران گزندی به بچه‌هایش برساند.» گفتم: «با زخم زبان‌‌ها چکار کنم؟» گفت: «آدم‌های ابلهی هستند که می‌گویند مدافعان حرم برای پول رفتند؛ در حالی که آنها برای وطن و ناموس رفتند.» بعد، مثالی زد که خیلی دوست داشتم. گفت: «آدم‌هایی که طبقه اول یک ساختمان هستند، مزاحمی به شیشه خانه‌شان سنگ بزند، هم سنگ شیشه را می‌شکند، اما خود مزاحم به راحتی قابل دیدن است، اما وقتی به طبقه سوم بروی، شاید سنگ به شیشه بخورد، اما مزاحم کمتر دیده می‌شود. به طبقه پنجم بروی دیگر سنگ به شیشه نمی‌رسد و مزاحم را کوچک‌تر می‌بینی. وارد طبقه بیستم شوی سنگ که هیچی، خود مزاحم هم دیده نمی‌شود.» پرسیدم: یعنی چی؟ معنی این حرف چیست؟ گفت: «یعنی باید آنقدر اوج بگیری و شعور اخلاقی‌ات را بالا ببری که حرف‌ها و آدم‌های این چنینی در اطرافت مثل پشه به نظر برسند. معرفتت را بالا ببر و به همان عهدی که با شهدا بستی بمان. ما هم باید به مقام آنها برسیم که این چیزها تکان مان ندهد.» حرف‌های حاج قاسم خیلی به دلم نشست. بعد پرسید: «بهتر شدی؟ الان آرامی؟» گفتم: «خیلی.» قاسم بعد بابا صدایش کردم و گفتم: می‌شود امروز ناهار با ما بمانید؟ گفت: خیلی دوست دارم، اما کار دارم و باید بروم. خواهش کردم و گفتم: «من ناهار درست کردم. الان که بچه‌ها شما را دیدند انگار بابایشان را دیده‌اند.» حاجی خندید و گفت: «حالا پاشو برویم ببینم چه درست کردی که من