eitaa logo
بیّنات
1.3هزار دنبال‌کننده
65.2هزار عکس
50.3هزار ویدیو
442 فایل
این کانال بر اساس اعتقاد به توحید و تحول بدون مرز کمال گرا، تحت لوای ولایت، تعقل و تدین ایجاد شده است. (کپی و انتشار، فقط با ذکر یک صلوات) (با عرض پوزش تبادل و تبلیغات نداریم)
مشاهده در ایتا
دانلود
در دامنه دو کوه بلند، دو آبادی بود که یکی «بالاکوه» و دیگری «پایین کوه» نام داشت؛ چشمه‌ای پرآب و خنک از دل کوه می‌جوشید و از آبادی بالاکوه می‌گذشت و به آبادی پایین کوه می‌رسید. این چشمه زمین‌های هر دو آبادی را سیراب می‌کرد. روزی ارباب بالا کوه به فکر افتاد که زمین های پایین کوه را صاحب شود. پس به اهالی بالاکوه رو کرد و گفت: «چشمه آب در آبادی ماست، چرا باید آب را مجانی به پایین کوهی‌ها بدهیم؟ از امروز آب چشمه را بر ده پایین کوه می‌بندیم.» یکی دو روز گذشت و مردم پایین کوه از فکر شوم ارباب مطّلع شدند و همراه کدخدایشان به طرف بالا کوه به راه افتادند و التماس کردند که آب را برایشان باز کند. اما ارباب پیشنهاد کرد که یا رعیت او شوند یا تا ابد بی‌آب خواهند ماند و گفت: «بالاکوه مثل ارباب است و پایین کوه مثل رعیت. این دو کوه هرگز به هم نمی رسند. من ارباب هستم و شما رعیت!» این پیشنهاد برای مردم پایین کوه سخت بود و قبول نکردند. چند روز گذشت تا این‌که کدخدای پایین ده فکری به ذهنش رسید و به مردم گفت: بیل و کلنگ‌تان را بردارید تا چندین چاه حفر کنیم و قنات درست کنیم. بعد از چند مدت قنات‌ها آماده شد و مردم پایین کوه دوباره آب را به مزارع و کشتزارهایشان روانه ساختند. زدن قنات‌ها باعث شد که چشمه بالاکوه خشک شود. این خبر به گوش ارباب بالاکوه رسید و ناراحت شد، اما چاره‌ای جز تسلیم شدن نداشت؛ به همین خاطر به سوی پایین کوه رفت و با التماس به آنها گفت: «شما با این کارتان چشمه ما را خشکاندید، اگر ممکن است سر یکی از قنات‌ها را به طرف ده ما برگردانید.» کدخدا با لبخند گفت: «اولاً؛ آب از پایین به بالا نمی‌رود، بعد هم یادت هست که گفتی کوه به کوه نمی‌رسد! تو درست گفتی: کوه به کوه نمی‌رسد، اما آدم به آدم می‌رسد.» https://eitaa.com/Bayynat
یه نوجوان ۱۶ ساله بود از محله‌های پایین شهر تهران، چون بابا نداشت، خیلی بد‌تربیت شده بود! خودش می‌گفت: گناهی نشد که من انجام ندم! تا این‌که یه نوار روضه زیر و رویش کرد و بلند شد اومد جبهه، یه روز به فرمانده‌ گفت: من از بچگی حرم علیه‌السلام نرفتم، می‌ترسم شهید بشم و حرم آقا رو نبینم، ۴۸ ساعت به من مرخصی بدین برم حرم علیه‌السلام زیارت کنم و برگردم… اجازه گرفت و رفت مشهد، دو ساعت توی حرم زیارت کرد و برگشت جبهه... در وصیت‌نامه‌اش نوشته بود: در راه برگشت از حرم علیه‌السلام، توی ماشین خواب رو دیدم، آقا به من فرمودند: حمید! اگر همین‌طور ادامه بدهی خودم میام می‌برمت… …یه قبری برای خودش اطراف پادگان کنده بود، نیمه شب‌ها تا سحر می‌خوابید داخل قبر، گریه می‌کرد و می‌گفت: یا منتظر وعده‌ام… چشم به راهم نذار… … توی وصیت‌نامه‌اش ساعت و روز و مکان شهادتش رو نوشته بود! می‌گفت: علیه‌السلام به من گفتند کی و کجا شهید می‌شم، حتی مکانی هم که علیه‌السلام فرموده بودند شهید می‌شی، تا حالا ندیده بود… …روز موعود خبر رسید ضد انقلاب توی یه منطقه است و باید بریم سراغشون، فرمانده گفت: چند تا نیرو بیشتر نمی‌خواهیم. همه‌ بچه‌ها شروع کردند التماس کردن که آقا ما رو ببرید، دیدند حمید یه گوشه نشسته و نگاه می‌کنه، ازش سوال کردند: مگه تو دوست نداری بری به این عملیات؟ حمید خندید و گفت: شما برای اومدن التماس‌هاتون رو بکنید، اونی که باید منو ببره خودش می‌بره! خود فرمانده اومد و گفت: حمید تو هم بلند شو بریم … … بچه‌ها میگن وقتی وارد روستایی که ضد انقلاب بودند شدیم، حمید دستاش رو به سمت ما بلند کرد و گفت: خداحافظ... کسی اون لحظه نفهمید حمید چی میگه! اما وقتی شهید شد و وصیت‌نامه‌اش رو باز کردیم، دیدیم دقیقا توی همون‌روز، ساعت و مکانی شهید شده که تو وصیت‌نامه‌اش نوشته بود… خاطره‌ای از زندگی شهید 🥀 https://eitaa.com/Bayynat
❗️طرف دادخواست داده، رفتم عروسی پسر فلانی یه تومن دادم، حالا که من برای پسرم عروسی گرفتم نیومده، تقاضای استرداد وجه داریم!!! عجب!!!
🗞 صفحه نخست روزنامه‌های پنجشنبه، 4 آذر 1400 https://eitaa.com/Bayynat