eitaa logo
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
454 دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
14هزار ویدیو
133 فایل
🌸 ظـ‌ه‍وࢪ بسیاࢪ نزدیک استــ :( @Beh_to_az_door_salam ادمین تبادلات: @ya_zah_raa مدیر اصلی @Asmahasani12 ادمین رمان @Loiaa009979
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت2⃣ مليكا چيزهاى زيادى را در اين قصر ديده بود. صداى قهقهه مستانه كشيش ها را شنيده بود. او بارها ديده بود كه چگونه كشيش ها با شكم هاى برآمده، ظرف هاى طلايىِ غذا را پيش كشيده و مشغول خوردن مى شدند!! او به دينى كه اينان رهبرانش بودند شك كرده بود، درست است كه او دخترى از خانواده قيصر روم بود; امّا نمى توانست ببيند كه دينِ خدا، بازيچه گروهى بشود كه خود را بزرگانِ دين مى دانند و نان حكومت روم را مى خورند!! او از اين كشيش ها، مأيوس شده است امّا هرگز از خدا جدا نشده است. او از اين جماعت بدش مى آيد ولى خدا را دوست دارد و به عيسى علیه السلام و مريم مقدّس سلام الله عشق میورزد. هر چه او به دینی که کشیش ها از آن دم می زدند بیشتر شک می کرد ، راز و نیازش با خدا بیشتر می شد. ملیکا از خدا می خواهد او را نجات بدهد. او از همه چیز و همه کس خسته شده است ولی از خدا و دوستانِ خدا دل نکنده است. او منتظر است تا لطف خدا به سوی او بیاید. او می داند که اگر با پسر عمویش ازدواج کند تا اخر عمر باید به وضع موجود ، راضی باشد. اگر روحانیون بفهمند که ملکه آینده روم به قداست آنها شک دارد چیزی جز مرگ در انتظار او نخواهد بود. آنها آن قدر قدرت دارند که حتی ملکه آینده روم را می توانند به قتل برسانند. آنها هرگز شمشیر به دست نمی گیرند تا ملکه را به قتل برسانند ، بلکه اسلحه ای بسیار قدرتمندتر از شمشیر دارند . ادامه_دارد... _꧂🌸🌱჻ 🌸🍃꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭🌸_____ 🌱჻🌸🍃
قسمت3⃣ کافی است آنها به مردم بگویند که ملکه مرتد شده و به دین خدا پشت کرده است ، آن وقت می بینی چگونه مردمی که تا دیروز ساکت و آرام بودند ، آشوب به پا کرده و به قصر حمله می کنند تا برای خشنودی و رضایت خدا ملکه را بکشند. فكر مى كنم ديگر فهميدى كه چرا مليكا نمى خواهد با پسر عمويش ازدواج كند. او از جنس اين مردم نيست. خدا به او چيزى داده كه به خيلى ها نداده است. خدا به مليكا، قدرت فكر كردن داده است. گويا تنها عيب او اين است كه فكر مى كند!! امروز كسى نبايد خودش فكر كند. روحانيّونى كه نانِ حكومت مى خورند به جاى همه فكر مى كنند. وظيفه مردم فقط اطاعت بدون چون و چرا از آنهاست. آنها مى گويند كه رضايت خدا و مسيح فقط در اين اطاعت است. در اين روزگار هر كس كه مى فهمد بايد سكوت كند وگرنه سزايش مرگ است. آخر چگونه ممكن است خدا كليد بهشت را به كسانى بدهد كه دم از خدا مى زنند و از سفره حكومت قيصر نان مى خورند؟ چند روز مى گذرد و مليكا خبردار مى شود كه بايد خود را براى مراسم عروسى آماده كند. پدربزرگ او، قيصر دستور داده است تا اين عروسى هر چه زودتر برگزار شود. حتماً مى دانى در روم به پادشاهى كه كشور را اداره مى كند "قيصر" مى گويند. مليكا، نوه قيصر روم است. ادامه_دارد.... 🌸ᬼ⃝⃮ː۪۪۪۪ٜ۫۫۫۫۬❈🌸ᬼ⃝⃮ː۪۪۪۪ٜ۫۫۫۫۬❈🌸ᬼ⃝⃮ː۪۪۪۪ٜ۫۫۫۫۬❈🌸ᬼ⃝⃮ː۪۪۪۪ٜ۫۫۫۫۬❈
🌱از آیت‌اللّٰه بهجت سوال کردن: ♥️برای زیاد شدن محّبت‌مون به خدا و حضرت ولی‌ّعصر عجّل‌الله‌فرجه چه کنیم؟ ایشون در جواب فرمودن: گناه نکنید، نماز اولِ وقت بخوانید.✨
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷 #قسمت_دوم غرور یا عزت نفس اون روز ... پای اون تصویر ... احساس عجیبی داشت
🌷 🌷 پدر مدام توی رفتار خودم و بقیه دقت می کردم ... خوب و بد می کردم ... و با اون عقل 9 ساله ... سعی می کردم همه چیز رو با رفتار شهدا بسنجم ... اونقدر با جدیت و پشتکار پیش رفتم ... که ظرف مدت کوتاهی توی جمع بزرگ ترها شدم آقا مهران ... این تحسین برام واقعا ارزشمند بود ... اما آغاز و شروع بزرگ ترین امواج زندگی من شد ... از مهمونی بر می گشتیم ... مهمونی مردونه ... چهره پدرم به شدت گرفته بود ... به حدی که حتی جرات نگاه کردن بهش رو هم نداشتم ... خیلی عصبانی بود ... تمام مدت داشتم به این فکر می کردم که ... - چی شده؟ ... یعنی من کار اشتباهی کردم؟ ... مهمونی که خوب بود ... و ترس عجیبی وجودم رو گرفته بود ... از در که رفتیم تو ... مادرم با خوشحالی اومد استقبال مون ... اما با دیدن چهره پدرم ... خنده اش خشک شد و مبهوت به هر دوی ما نگاه کرد ... - سلام ... اتفاقی افتاده؟ ... پدرم با ناراحتی سرچرخوند سمت من ... - مهران ... برو توی اتاقت ... نفهمیدم چطوری ... با عجله دویدم توی اتاق ... قلبم تند تند می زد ... هیچ جور آروم نمی شد و دلم شور می زد ... چرا؟ نمی دونم ... لای در رو باز کردم ... آروم و چهار دست و پا ... اومدم سمت حال ... - مرتیکه عوضی ... دیگه کار زندگی من به جایی رسیده که... من رو با این سن و هیکل ... به خاطر یه الف بچه دعوت کردن ... قدش تازه به کمر من رسیده ... اون وقت به خاطر آقا ... باباش رو دعوت می کنن ... وسط حرف ها ... یهو چشمش افتاد بهم ... با عصبانیت ... نیم خیزحمله کرد سمت قندون ... و با ضرب پرت کرد سمتم ... - گوساله ... مگه نگفتم گورت رو گم کن توی اتاق؟ ... ادامه دارد... 🌷نويسنده:سيدطاها ايماني 🌷
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷 #قسمت_سوم پدر مدام توی رفتار خودم و بقیه دقت می کردم ... خوب و بد می کر
🌷 🌷 حسادت دویدم داخل اتاق و در رو بستم ... تپش قلبم شدید تر شده بود ... دلم می خواست گریه کنم اما بدجور ترسیده بودم ... الهام و سعید ... زیاد از بابا کتک می خوردن اما من، نه ... این، اولین بار بود ... دست بزن داشت ... زود عصبی می شد و از کوره در می رفت ... ولی دستش روی من بلند نشده بود... مادرم همیشه می گفت ... - خیالم از تو راحته ... و همیشه دل نگران ... دنبال سعید و الهام بود ... منم کمکش می کردم ... مخصوصا وقتی بابا از سر کار برمی گشت ... سر بچه ها رو گرم می کردم سراغش نرن ... حوصله شون رو نداشت ... مدیریت شون می کردم تا یه شر و دعوا درست نشه ... سخت بود هم خودم درس بخونم ... هم ساعت ها اونها رو توی یه اتاق سرگرم کنم ... و آخر شب هم بریز و بپاش ها رو جمع کنم ... سخت بود ... اما کاری که می کردم برام مهمتر بود ... هر چند ... هیچ وقت، کسی نمی دید ... این کمترین کاری بود که می تونستم برای پدر و مادرم انجام بدم ... و محیط خونه رو در آرامش نگهدارم ... اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم ... از اون شب ... باید با وجهه و تصویر جدیدی از زندگی آشنا بشم ... حسادت پدرم نسبت به خودم ... حسادتی که نقطه آغازش بود ... و کم کم شعله هاش زبانه می کشید ... فردا صبح ... هنوز چهره اش گرفته بود ... عبوس و غضب کرده ... الهام، 5 سالش بود و شیرین زبون ... سعید هم عین همیشه ... بیخیال و توی عالم بچگی ... و من ... دل نگران... زیرچشمی به پدر و مادرم نگاه می کردم ... می ترسیدم بچه ها کاری بکنن ... بابا از اینی که هست عصبانی تر بشه... و مثل آتشفشان یهو فوران کنه ... از طرفی هم ... نگران مادرم بودم ... بالاخره هر طور بود ... اون لحظات تمام شد ... من و سعید راهی مدرسه شدیم ... دوید سمت در و سوار ماشین شد ... منم پشت سرش ... به در ماشین که نزدیک شدم ... پدرم در رو بست ... - تو دیگه بچه نیستی که برسونمت ... خودت برو مدرسه ... سوار ماشین شد و رفت ... و من مات و مبهوت جلوی در ایستاده بودم ... من و سعید ... هر دو به یک مدرسه می رفتیم ... مسیر هر دومون یکی بود ... ادامه دارد... 🌷نويسنده:سيدطاها ايماني🌷
🕊_🧕 حجاب در کلام شهدا ابراهیم میگفت .؛ به حجاب احترام بگذارید زیرا حفظ آرامش و بهترین امر معروف برای شماست...🌸 شهید ابراهیم هادی💛🌿 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
9.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماشاءلله😍 مادرم زهرا❤️ یادگاریتو سرم کردم مادرم زهرا .... واسه من چی بهتر از روزی که میبینم دور مهدی میگردم ....❤️😍🤲 🌹هرکی چپ نگاه کنه به کشورم... ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
انسان‌درقیامت‌بامعشوقش محشورمیشود،معشوقِ‌الهی یامعشوقِ‌شیطانی..همه‌بسته به‌نوع‌زندگی‌ما،دارد.
- آغوشت‌حسین‌بهترین‌پناه‌نوکرِ🫀:>