eitaa logo
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
458 دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
13.8هزار ویدیو
133 فایل
🌸 ظـ‌ه‍وࢪ بسیاࢪ نزدیک استــ :( @Beh_to_az_door_salam ادمین تبادلات: @ya_zah_raa مدیر اصلی @Asmahasani12 ادمین رمان @Loiaa009979
مشاهده در ایتا
دانلود
زیارت‌آل‌یاسین+دعا۩فرهمند.mp3
7.37M
(:♥🎧! 🕌 زیارت آل یاسین+دعای بعد از آن 🎙🎤 🌱! ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ ⚘اَݪٰلــّہُـمَّ؏َجِــِّل‌ݪِوَلیـِّڪَ‌الفَرَجـــ‌⚘ @khoodayaaa
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا﷽ از کلاس دانشگاه بیرون اومدم🚶🏻‍♀ مقابل درب آسانسور ایستاده بوده‌ام تا به طبقه مدنظرم برسه آسانسور ایستاد و افراد خارج شدن تامیخاستم وارد آسانسور شم اکیپی از دختر و پسرها خیلی با عجله خودشونو رسوندن (جوری قرار گرفتن که مانع سوار شدنه من شدن) دختره دوستش(پسره) رو هول داد گفت بروووو دیگه پسره سریع ایستاد و دستش رو گرفت جلو بقیه دوستاش بهشون گفت مگه نمی بینید اول این خانم قرار بود داخل آسانسور بره بعد دوستاشوکشوندکنار و خودش به شکل احترام گفت شما اول بفرمایید.... برایم جای تعجب داشت این مردجوان همان کسی بود که بادخترها باجسارت وشوخی رفتار میکرد و با من.... فرقمان فقط حجابمون بود(: و اینجاست که برای بارها برایم ثابت شد و.... چادرم (حجابم) به همراه خود دارد خواهرم خودت انتخاب میکنی که عینه یک ملکه باهات رفتار کنن یا یک اسباب بازی‌ای‌که......(: حجابت در رده‌اول یعنی احترام گذاشتن به ارزشه خودت 😉 یعنی هرکسی ارزش‌‌داشتن‌خودت‌وزیبایی‌هاتونداره😁🥰 ❤️ 🦋🦋🦋 ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ ⚘اَݪٰلــّہُـمَّ؏َجِــِّل‌ݪِوَلیـِّڪَ‌الفَرَجـــ‌⚘ @khoodayaaa
Mehdi Rasooli - Az Kariman Sang Mikhahim (128).mp3
4.33M
من فقط یه نوکرم کار خودم رو میکنم او خودش هر وقت لازم شد به نوکر میرسد حتما قبل خواب گووش بدید✨ همگی خسته نباشید التماس دعا برا ظهور آقا امام زمان سلامتی رهبرمون آرامش کشورمون وسلامتی خانواده وخودتون دعا کنید شبتون به خیر باشه 🍂@khoodayaaa
🌹خوشبخٺ‌تـرین مخلوق خواهۍ بود اگر امروزټ را آنچنــان زندگۍ ڪنۍ ڪه گویۍ نه فردایۍ وجود دارد براے دلهره و نه گذشته‌اے براے حسرټ.👌 ╔═❀•🍃🌹🍃•❀═══╗ 🍂@khoodayaaa
ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﮐﻦ ... 🦋ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﮐﻦ ﺑﻪ خداوند ﮐﻪ ﯾﻮﻧﺲ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺯﯾﺮ ﺁﺏ، ﻧﻮﺡ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺁﺏ ﻭ ﯾﻮﺳﻒ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﻌﺮ ﭼﺎﻩ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺁﺏ ﺣﻔﻆ ﮐﺮﺩ 🦋ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﮐﻦ .. ﺑﻪ خداوند ﮐﻪ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺿﺮﺑﻪ ﻋﺼﺎ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺭﻭﺩ ﻧﯿﻞ ﻧﻮﺍﺧﺘﻪ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﺧﺸﮑﯽ ﻇﺎﻫﺮ ﮐﻨﺪ ﻭ ﻫﻤﯿﻦ ﻋﺼﺎ ﺩﺭ ﺟﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺳﻨﮓ ﺑﺨﻮﺭﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺩﻭﺍﺯﺩﻩ ﭼﺸﻤﻪ ﺟﺎﺭﯼ ﺷﻮﺩ . 🦋ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﮐﻦ ... ﺑﻪ خداوند ﮐﻪ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﻓﺮﻋﻮﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﺏ ﻭ ﻗﺎﺭﻭﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﺎﮎ ﻏﺮﻕ ﮐﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺁﺗﺶ ﺳﺎﻟﻢ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﺩ؛ 🦋اﻋﺘﻤﺎﺩ ﮐﻦ .. ﺑﻪ خداوندی که موسی را در آغوش دشمن تشنه به خونش می پروراند. اعتماد به خدا ضامن توست. 🪴وَتَوَكَّلْ عَلَى الْعَزِيزِ الرَّحِيمِ ﻭ ﺑﺮ ﺗﻮﺍﻧﺎﻱ ﺷﻜﺴﺖ ﻧﺎﭘﺬﻳﺮ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺗﻮﻛﻞ ﻛﻦ ،(٢١٧) سوره الشعراء 🌿
جای امنی نیست و اگر امنیتی داریم به لطف خداست💞 آخرت جای ارزانی نیست و اگر برای در آخرت داریم به لطف خداست. 🔥 شیطان به کمتر از نابودی ما راضی نیست و اگر دشمنی اش به نتیجه نرسیده به لطف خداست💝 نتایج گناهان ما فاجعه‌بارند و اگر فجایعی به بار نیامده به لطف خداست👌 📌هستی ما مرهون لطف خداست #ܝߺ̈ߺߺࡋܢߺ߭ࡏަܝ‌ߊ‌ܢߺ߭ܣ اَلَّلهُمـّ_عجِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج در محـضر خُــدا گنـاه نکنیم 📗🖇 💥💪
شکرگزار باش...🍃 وقتی که شاکر باشی، غیر ممکنه منفی گرا باشی...🌸 وقتی که قدردان باشی، ✨ غیر ممکنه خرده گیر و سرزنشگر باشی... وقتی که شاکر باشی، 🍀 امکان نداره دچارِ احساسِ اندوه یا هر نوع احساس منفی دیگری بشوی...🌷🪴 قلب با معجزه شکرگزاری ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ... 🌹اَللّٰهُــمَّ عَجِّــلْ لِّوَلِیِــکَ الْفَــرَجـــ بِحَــقِّ حَضرَتِ زِیْنَـبِ کُبْــریٰ سَــلٰامُ الله عَلَیْهٰـــا🤲🍃
9.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صوت زیبای کلامت... دل را ز آدم می رباید... گو که تا چه حدی به صدایت دل پرانم؟!
10.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 إنْ تُعَذِّبْهُمْ فَإِنَّهُمْ عِبَادُكَ وَ إِنْ تَغْفِرْ لَهُمْ فَإِنَّكَ أَنْتَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ 📚 سوره مبارکه «مائده» آیه۱۱۸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غم های جهان کوچکند آن را در دستهای خود نگه ندار؛ بگذار غم‌هایت از لای انگشتهای زندگی بیفتند... •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ╭─🌿✨🔥────• │ ╰➛
✍️ 💠 چانه‌ام روی دستش می‌لرزید و می‌دید از این جانم به لب رسیده که با هر دو دستش به صورتم دست کشید و به فدایم رفت :«بمیرم برات نرجس! چه بلایی سرت اومده؟» و من بیش از هشتاد روز منتظر همین فرصت بودم که بین دستانش صورتم را رها کردم و نمی‌خواستم اینهمه مرد صدایم را بشنوند که در گلویم ضجه می‌زدم و او زیر لب (سلام‌الله‌علیها) را صدا می‌زد. هر کس به کاری مشغول بود و حضور من در این معرکه طوری حال حیدر را به هم ریخته بود که دیگر موقعیت اطراف از دستش رفت، در ماشین را باز کرد و بین در مقابل پایم روی زمین نشست. 💠 هر دو دستم را گرفت تا مرا به سمت خودش بچرخاند و می‌دیدم از مصیبتی که سر ناموسش آمده بود، دستان مردانه‌اش می‌لرزد. اینهمه تنهایی و دلتنگی در جام جملاتم جا نمی‌شد که با اشک چشمانم التماسش می‌کردم و او از بلایی که می‌ترسید سرم آمده باشد، صورتش هر لحظه برافروخته‌تر می‌شد. می‌دیدم داغ غیرت و غم قلبش را آتش زده و جرأت نمی‌کند چیزی بپرسد که تمام توانم را جمع کردم و تنها یک جمله گفتم :«دیشب با گوشی تو پیام داد که بیام کمکت!» و می‌دانست موبایلش دست عدنان مانده که خون در نگاهش پاشید، نفس‌هایش تندتر شد و خبر نداشت عذاب عدنان را به چشم دیده‌ام که با صدایی شکسته خیالش را راحت کردم :«قبل از اینکه دستش به من برسه، مُرد!» 💠 ناباورانه نگاهم کرد و من شاهدی مثل (علیه‌السلام) داشتم که میان گریه زمزمه کردم :«مگه نگفتی ما رو دست امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) امانت سپردی؟ به¬خدا فقط یه قدم مونده بود...» از تصور تعرض عدنان ترسیدم، زبانم بند آمد و او از داغ غیرت گُر گرفته بود که مستقیم نگاهم می‌کرد و من هنوز تشنه چشمانش بودم که باز از نگاهش قلبم ضعف رفت و لحنم هم مثل دلم لرزید :«زخمی بود، داشتن فرار می‌کردن و نمی‌خواستن اونو با خودشون ببرن که سرش رو بریدن، ولی منو ندیدن!» 💠 و هنوز وحشت بریدن سر عدنان به دلم مانده بود که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم و حیدر دستانم را محکم‌تر گرفت تا کمتر بلرزد و زمزمه کرد :«دیگه نترس عزیزدلم! تو امانت من دست (علیه‌السلام) بودی و می‌دونستم آقا خودش مراقبته تا من بیام!» و آنچه من دیده بودم حیدر از صبح زیاد دیده و شنیده بود که سری تکان داد و تأیید کرد :«حمله سریع ما غافلگیرشون کرد! تو عقب نشینی هر چی زخمی و کشته داشتن سرشون رو بریدن و بردن تا تلفات‌شون شناسایی نشه!» 💠 و من می‌خواستم با همین دست لرزانم باری از دوش دلش بردارم که نجوا کردم :«عباس برامون یه اورده بود واسه روزی که پای داعش به شهر باز شد! اون نارنجک همرام بود، نمی‌ذاشتم دستش بهم برسه...» که از تصور از دست دادنم تنش لرزید و عاشقانه تشر زد :«هیچی نگو نرجس!» می‌دیدم چشمانش از عشقم به لرزه افتاده و حالا که آتش غیرتش فروکش کرده بود، لاله‌های را در نگاهش می‌دیدم و فرصت عاشقانه‌مان فراخ نبود که یکی از رزمنده‌ها به سمت ماشین آمد و حیدر بلافاصله از جا بلند شد. 💠 رزمنده با تعجب به من نگاه می‌کرد و حیدر او را کناری کشید تا ماجرا را شرح دهد که دیدم چند نفر از مقابل رسیدند. ظاهراً از بودند که همه با عجله به سمت‌شان می‌رفتند و درست با چند متر فاصله مقابل ماشین جمع شدند. با پشت دستم اشک‌هایم را پاک می‌کردم و هنوز از دیدن حیدر سیر نشده بودم که نگاهم دنبالش می‌رفت و دیدم یکی از فرمانده‌ها را در آغوش کشید. 💠 مردی میانسال با محاسنی تقریباً سپید بود که دیگر نگاهم از حیدر رد شد و محو سیمای او شدم. چشمانش از دور به خوبی پیدا نبود و از همین فاصله آنچنان آرامشی به دلم می‌داد که نقش غم از قلبم رفت. پیراهن و شلواری خاکی رنگ به تنش بود، چفیه‌ای دور گردنش و بی‌دریغ همه رزمندگان را در آغوش میگرفت و می‌بوسید. حیدر چند لحظه با فرماندهان صحبت کرد و با عجله سمت ماشین برگشت. 💠 ظاهراً دریای این فرمانده نه فقط قلب من که حال حیدر را هم بهتر کرده بود. پشت فرمان نشست و با آرامشی دلنشین خبر داد :«معبر اصلی به سمت شهر باز شده!» ماشین را به حرکت درآورد و هنوز چشمانم پیش آن مرد جا مانده بود که حیدر ردّ نگاهم را خواند و به عشق سربازی اینچنین فرمانده‌ای سینه سپر کرد :« بود!» 💠 با شنیدن نام حاج قاسم به سرعت سرم را چرخاندم تا پناه مردم در همه روزهای را بهتر ببینم و دیدم همچنان رزمنده‌ها مثل پروانه دورش می‌چرخند و او با همان حالت دلربایش می‌خندد... 🔸نویسنده: فاطمه ولی نژاد ╭┅──┅❅❁❅┅──┅╮ 🌻