🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_شصت ویکم1⃣6⃣ تقریبادوماه به سال97 مانده بودو
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_شصت ودوم 2⃣6⃣
روز اولی که رفتیم برای بازدیدازمناطق جنگی شاگردآقای......که ایشون هم بااستادش مشابه فامیلی داشتن وهردو بزرگوار سید هم بودن..اول فکرکردم شایدپسرشون باشه که بعدآقای......گفتن نه...
باراول که ماهم دیگر راملاقات کردیم فکرمیکنم طلائیه بودوزمان ناهارخوردن مادرپای اتوبوسها که ایشون اومده بودن وبامسئول کاروان ماهماهنگ کرده بودن.مسئول کاروان مابازهم آقای گلستانی بودو ازجریان داستانهای من تاحدی خبرداشتن که من راصدازدن دیگه آخرهای ناهارخوردنم بودوپاشدم رفتم...
تانزدیک این آقاشدم ودیدمشون چندلحظه خشکم زد چون بالباسهایی که درتن داشت وعینک به چشم وچفیه به گردن وکمی هم شباهت به شهید محمدرضاراداشت فکرکردم خودشهیدمحمدرضاست ودرست یادروزی افتادم که شهیدمحمدرضارادرطلائیه دیده بودم بعدازسلام واحوال پرسی وآشناشدن باآقای......که بعدبه ایشون گفتم چون زمان کمه وبعدناهارباید اتوبوسهاحرکت کنن دریک فرصت دیگه هم دیگرراببینیم..
وروزبعدوقتی که شلمچه بودیم آقای.......استاد
ازتلگرام پیام دادن که درخروجی شلمچه آقای......شاگردکه راوی هم بودن منتظرمن هستن
من رفتم.وایشون سوالهایی درموردشهیدمحمدرضا واینکه چطوربااین شهیدآشناشدم پرسیدن ومن هم جواب دادم که بنده خدا بهم ریخت وبه زورجلوی اشکهایش رانگه داشته بودتاسرازیرنشه بعدچنددقیقه گفتگوکه دوباره بایداتوبوس هابجای دیگه حرکت میکردن
آقای......شاگرد.گفتن که عمری باقی بودان شاءالله یک ملاقات دیگه باهم خواهیم داشت تاادامه صحبت هاتون راگوش بدم وسوالهای باقیمانده رابپرسم.وخداحافظی کردیم
شب که رسیده بودیم اردوگاه بعداستراحت آقای......استاد تماس گرفتن وگفتن اگرامکانش هست من هماهنگ کنم وشمابرین محوطه بیرون اردوگاه یعنی ازقسمت محوطه خانمهابرم بیرون وروبروی اردوگاه قراربزارن..باآقای.....شاگرد وآقای باخردکه یکی ازراویهای دوران دفاع مقدس وسرشناسی بودن که ایشون درروایت گریها همیشه ازمعجزات شهدا وداستان های واقعی هم تعریف میکردن که حتی به چشم خودشون هم دیده بودن
زمانی که من رفتم بیرون از محوطه اردوگاه واین دوبزرگوارهم اومدن..من یه باردیگه خشکم زد
باورم نمیشدکه این آقای باخردهمان راوی بودکه من درآن چهارسال گذشته همیشه پای روایت گریهایش مینشستم تاآخر که بااون لهجه غلیظ مشهدی وچنان باعشق وکوبنده ازشهداصحبت میکردن وگریه که دیگه نیازی به روضه نبود با ارادتی که من به ایشون داشتم دراون چندسال همیشه دعامیکردم تایه بارهم که شده باهاشون ازنزدیک صحبت کنم وسوالهایی بپرسم..واونشب واقعاباورم نمیشدکه خودشون باپای خودشون اومده بودن دیدن من باکلی احترام وادب سلام واحوال پرسی کردن وخوش آمدگفتن.چون کمی ازدر ورودی اردوگاه خانمهادوربودیم اینقدرباشعورواهل درک وفهم بودن که گفتن بریم به سمت اردوگاه خانمها.وایشون جایی راانتخاب کردن برای نشستن که درست روبروی در ورودی اردگاه وجلوی دیدخادم الشهدابودیم..
نشستیم وآقای باخردسوالهای خودشون راپرسیدن وبعدهم گفتن حالاماسکوت میکنیم شماهم برای ما تعریف کن ..
#خادمالشهدانوشت❤️
#ادامهدارد...
🌷
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_شصت وسوم3⃣6⃣
درجواب سوالهای آقای باخرد.ازاول داستان آشناییم باشهید محمدرضارابرای این دوبزرگوار خلاصه تعریف کردم
که خودم هم اصلامتوجه نشدم چی گفتم وازکجاهاگفتم آخه باراول بودکه درحضور دو راوی داشتم ازداستانهاوخواب های خودم تعریف میکردم.وهم اینکه آقای......روبه روم روزمین نشسته بودن وسرشون پایین بود،وباتعریف های من ازشهیدمحمدرضاایشون گریه میکردن طوریکه اشکهایش روزمین آسفالت میچکیدومن وقتی میدیدم بیشترمنقلب میشدم بعدتمام شدن حرفهام.آقای باخردگفتن بایداینطورداستانها را ازشهداکه وقتی ثابت شده وجزء واقعیت ها بوده راگفت تاهمه واقعی پی به اینکه شهداحاظروناظرهستن ببرن..گفتم من تاجایی که امکان داشت برای کسی تعریف نکردم جزء خانواده ام وکسایی راکه شهیدمحمدرضاخودش سرراه من قرارداده ازطریق خوابهام..واگرچندین نفرهم درروستامتوجه شدن به همین دلیل بوده.والانم اگررضایت بدم به گفتنش در روایتگریهاتون بایدبدون معرفی من باشه یعنی بدون نام ونشون.. موقع خداحافظی ازآقای باخردبهشون گفتم که من دراین چندسال پای همه روایت گریهاتون تاآخرمینشستم وهمیشه دوست داشتم ازنزدیک باشماوسردارباقرزاده آشنا بشم.وامشب بدون اینکه خودم باخبرباشم این دیدار وآشنایی باشما ازنزدیک وحضوری صورت گرفت خداراشکر
سردارباقرزاده هم یکی ازراوی های سرشناس دوران دفاع مقدس هستن درسفرراهیان نور.ومعروف به شهیدزنده،
کسی که شهیدشده بود وحتی تشیع جنازه خودش راهم دیده بودن،ولی بعدچنددقیقه امام حسین(ع)میان وسر سردارباقرزاده رابر زانوی خودمیزارن وبهشون میگن که شمابایدبمونی تابعد این برای کسایی که اینجامیان ازجنگ وجبهه وشهدا روایت گری کنی، وهمچنین ازطرزشهادت خودت وبرگشتت روایت گری کنی،ولی خب برای سردارباقرزاده یادگاریهایی هم بجاگذاشته بودن تاحرفهایی راکه میزندوروایت میکندرا مردم بیشترباورکنن..
بله چشمان سردارباقرزاده نابینابودوهنوزهم ترکش هایی درسرش به یادگاردارد..
سال اولی که باایشون آشناشدم وداشتن ازشهادت وبرگشت خودشون میگفتن وهنوزنگفته بودن که نابیناهستن همه مافکرمیکردیم ایشون بیناهستن،که یهویی چشمان مصنوعی خودشان رادرآوردن
بادیدن این صحنه صدای گریه همه زائرها کل اون فضاراپرکرد قبل اینکه باشاگردآقای......درشلمچه ملاقات کنم سردارباقرزاده روایت گری داشتن بعدتمام شدن برنامه ،
من یک ربعی صبرکردم تاشایدبتونم ازنزدیک باایشون صحبت کنم ولی نشد چون خیلی هامشتاق دیدارسرداربودن واون لحظه نوبت به مانرسید،
اماوقتی که داشتم بالای تپه های خاکی راه میرفتم وفاتحه میخوندم وذکرمیگفتم وبه شهدافکرمیکردم یک لحظه درست شونه به شونه خودم یکی را احساس کردم تابرگشتم نگاه کردم دیدم سردارباقرزاده هستن درست کنارمن وسمت دیگرش هم یک خادم الشهدابودکه ایشون راهمراهی میکردن
وبه جزء ماسه نفرشخص دیگه ای نزدیک مانبود
انگاردنیارابه من دادن ازخوشحالی بلافاصله سلام کردم واحوال پرسی.بامهربانی خاصی جوابم رادادن وبعدبهشون گفتم باورم نمیشه اینطورراحت بتونم شمارا ازنزدیک ببینم وباهاتون صحبت کنم
خندیدوگفت چرا؟؟گفتم آخه امسال سال پنجم سفرمنه وهرسال شمارا ازراه دورمیدیدم وامسال بیشترازسالهای قبل مشتاق دیدارشما ازنزدیک بودم وامروزم بعدروایت گریهاتون صبرکردم تاشایدبتونم شمارا ازنزدیک ببینم.ولی نشد وناامیدراهم راپیش گرفتم وتوعالم خودم بودم که یهویی شمارانزدیک خودم دیدم،
لبخندزدوگفت من که کسی نیستم به جزء یک آدم عادی ولی چون شما زائرومهمان شهداهستی وچندین ساله پادراین کربلای ایران به نیت هایی گذاشته ای.بی شک شهداهم صدای قلب شمارامیشنون وازآرزوهاتون ویادرخواست هاتون باخبرهستن ودست خالی برتون نمی گردونن..آره انگارشهداخبرداشتن که ازسال97به بعدشایدتاچندسال آینده سفرراهیان نورنباشد
وهمان طورهم شد..که آخرهای سال98هم ثبت نام کردیم برای راهیان نور ولی به خاطرکروناهمه چی تعطیل شد این سفرهم باخیروخوشی وباکلی خاطرات خوب تمام شد.که البته راوی های عزیزوبزرگوار وقتی متوجه شدن یک کاروان دیگه هم ازقوچان داره میادودوستان خودم هم بااین کاروان هستن به من اجازه دادن اگرمایل بودم هماهنگی کنن بارئیس شون،،ومن بمونم تابادوستانم برگردم..بامسئول کاروان خودمون هم صحبت کردم که اجازه دادن.ولی چون ثبت نام من ازکمیته امدادبودتماس که گرفتن باکمیته ازاونجااجازه ندادن متاسفانه...
#خادمالشهدانوشت❤️
#ادامهدارد...
🌷
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_شصت وسوم3⃣6⃣ درجواب سوالهای آقای باخرد.ازاول داستان آشناییم باشهید مح
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_شصت وچهارم 4⃣6⃣
بعدبرگشت ازسفرراهیان نور
که قبل سال تحویل بودمن به خاطرکارهایی ورسوندن پیغامهایی به خواهرشهیدمحمدرضابایددرقم پیاده میشدم وچون تنهابودم وازخانواده ام کسی بامن نبودسپاه اجازه نمیداد که ازکاروان جدابشم آقای گلستانی ازقبل من رامیشناختن ومیدونستن که برای چه کارهایی درقم میخوام پیاده بشم.ولی بازهم برای جداشدن ازکاروان بایدکسی ازآشناهامیامدوامضامیداد ومسئولیت من رابه عهده میگرفت ومن وقتی درسفربودم خانواده آقای شریفی ازقم درجریان بودن که من درسفرراهیان نورهستم چندباری هم اصرارکردن تاموقع برگشت حتمابه منزلشون برم چون دخترعزیز ودوست داشتنیشون هم میخواستن درموردشهیدمحمدرضاچیزهایی بنویسن بااینکه کلاس چهارم ابتدایی بوداما خیلی علاقه خاصی به نویسندگی داشت
قبلاهم یه بارتلفنی پیگیرداستانهاشد وتاحدودی نوشته بودکه بازهم دوست داشتن حضوری اززبان خودم بیشتربدونن
وقتی آقای شریفی تماس گرفتن تاببینن من آیامیتونم قم پیاده بشم یانه؟؟بهشون گفتم آقای گلستانی اجازه میدن ولی بایدکسی بیادامضابده
ایشون هم گفتن باآقای گلستانی صحبت کنیدکه اگرمن مسئولیت شمارابه عهده بگیرم کافیه؟؟که خودمن بیام..
آقای گلستانی که ازسالهای قبل آقای شریفی راهم میشناختن گفتن بله میتونن بیان
رسیدیم قم ورفتیم زیارت حضرت معصومه(ص)که آقای شریفی وآقای گلستانی هم باهم صحبت کرده بودن تابعدزیارت آقای شریفی بیاددنبالم تارسیدن آقای شریفی؛
ازکمیته امدادباآقای گلستانی تماس گرفته بودن که مااجازه نمیدیم خانم.......درقم پیاده بشن چون اون وسط یکی تماس گرفته بودباکمیته تا اجازه ندن من پیاده بشم اونم به این دلیل که اون بنده خدابایکی ازدوستان من بحث هایی درسفرکرده بودن به خاطرمن
وقتی آقای شریفی رسید
آقای گلستانی مونده بودن چه جوابی به ایشون بدن که خودمن به آقای شریفی گفتم ازکمیته تماس گرفتن واجازه نمیدن تامن ازکاروان جدابشم وکلی معذرت خواهی کردم به خاطراینکه این همه راه زحمت کشیده بودن وتشریف آورده بودن خداراشکرمثل همیشه هیچکس نتونست ازسرلج بازی یاغبطه خوردن برنامه هایی راکه خودشهیدمحمدرضابرام رقم زده بودراکنسل کنن
خودآقای شریفی باکمیته امدادتماس گرفتن وگفتن که من ازآشناهای خانم.....هستم وآقای گلستانی هم من رامیشناسن وخودمن مسئولیت همه چیزراقبول میکنم وامضاءهم میزنم
ولی درصحبت های اولیه راضی نشدن تااینکه آقای گلستانی گفتن که آقای شریفی چه کاره هستن درناحیه سپاه قم وازهمکاران خودشان هستند وازخانواده شهداهستن دیگه بدون هیچ اعتراضی اجازه دادن ومن به همراه آقای شریفی ودخترهای گلشون راهی منزل ایشون شدیم وقتی رسیدیم منزل خانم کدبانوی آقای شریفی مثل سال گذشته صبحانه مفصلی آماده کردن بودن ودورهم خوردیم ومن را اجبارکردن تا اول چندساعتی برم دراتاق استراحت کنم وقتی برای استراحت به اتاق رفتم ویه سربه تلگرام زدم دیدم که آقای......برام پیام گذاشتن تاباخبربشن آیابرگشتم ازاهوازیاموندگارشدم تاباکاروان بعدی برگردم..وگفتن که خانم......من یکی دو روز دیگه واسه روایت گری میرم اهواز ازشهیدمحمدرضاخواستم تابرام پیغامی بدن..قبلاهم گفته بودم که ازش بخواین تایک پیغامی بدن که من درروایت گریهام بهش اشاره کنم،،درجوابشون گفتم چشم هرچندروزهایی که راهیان بودم ودرطی این دوماهی که درخواست کرده بودین همیشه ازشهیدمحمدرضاخواهش کردم تاجوابی بهتون بدن...
من ازاول آشناییم باآقای شریفی متوجه شدم که ازخانواده شهداهستن
ولی خبرنداشتم که درخانواده سه شهیددارن بله دوتاازبرادران آقای شریفی شهیدشده بودن باپدرخانم گرامیشون که نسبت فامیلی هم باهم داشتن....
شادی روح همه شهدای عزیزصلوات
#خادمالشهدانوشت❤️
#ادامهدارد...
🌷
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_شصت وچهارم 4⃣6⃣ بعدبرگشت ازسفرراهیان نور که ق
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_شصت وپنجم5⃣6⃣
بعدچندساعت استراحت وقتی بیدارشدم دیدم خانم ودخترهای گل آقای شریفی سفره هفت سین راآماده کرده بودن رفتم خسته نباشید گفتم باریکلاچه زودسفره هفت سین راچیدین که درجوابم دخترشیرین زبون پنج سالش گفتن خاله قبل سال تحویل میخواییم بریم منزل اون یکی مادربزرگم همه قراره اونجاجمع بشن شماهم بامامیایین؟بلافاصله بعدحرف دخترآقای شریفی..خانمش گفتن که خانم......مادرم کمی کسالت دارن به همین دلیل سال تحویل همگی میریم منزل مادر،اگرشماهم بامابیایین خیلی خوشحال میشیم وهمچنین مادرم گفتم بله حتماچی بهترازاینکه سال تحویل راکناردوخانواده شهیدباشم برام باعث افتخاره وکم کم همگی آماده شدیم به همراه مادرعزیزآقای شریفی حرکت کردیم سمت منزل مادرخانم آقای شریفی که خاله ایشون هم میشدن وقتی که رسیدیم خیلی شلوغ بود وداشتن بامادرخانم.آقای شریفی مصاحبه میکردن وفیلمبرداری دیگه آخرای کارشون بودوبیست دقیقه نکشیدکه رفتن..ومن رفتم دست بوسی مادرخانم آقای شریفی بعدآشنایی واحوال پرسی..آقای شریفی گفتن مادراین همون خانم.......هستن که ازشون برات گفته بودم،وخواب شهیدمحمدرضارامیبینن..باخوشحالی گفتن واقعاهمون خانم هستن؟؟وازخوشحالی یه باردیگه بغلم کردوکلی تحویلم گرفتن والتماس دعاگفتن که با کار ایشون واقعاخیلی خجالت کشیدم گفتم مادرآخه من کی باشم واسه شماکه همسریک شهیدهستین دعاکنم،شمابایدواسه من دعاکنید باعث افتخارمنه که باهمچین خانواده های شهدا آشناشدم وبااینکه براشون غریبه بودم ولی کلی کمکم کردن دراین دوسال وپشتم بودن مثل خواهروبرادر
یکی دوساعت بعدسال تحویل که شب جمعه ووفات حضرت خدیجه کبری(ص)هم بود خداحافظی کردیم تابرگردیم منزل آقای شریفی..که موقع خداحافظی یک عیدی خوشگل ازدست همسراین شهیدبزرگوارهم گرفتم همین طورکه گفتم شب اول سال شب جمعه ووفات حضرت خدیجه بود که منزل آقای شریفی خواب شهید محمدرضارادیدم که واسه آقای.......راوی گرانقدرپیغام دادن
وپیغامهای شهیدمحمدرضا چقدرواضح بودوبجا
که کل حرفهاوپیغام هاش برای آقای......ومردم،،ازآقاامام زمان (عج)بود آن هم برای چندمین باردرآن شش سالی که عهدهایی باشهیدمحمدرضابسته بودم وخوابش رامیدیدم..پیغام از آقاامام زمان(عج)وخودسازی میدادوسفارش زیادی میکرد
#خادمالشهدانوشت❤️
🌷
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_شصت وپنجم5⃣6⃣ بعدچندساعت استراحت وقتی بیدارشد
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_شصت وششم6⃣6⃣
شهیدمحمدرضا اون شب توخواب گفت به آقای.......بگوهمیشه ودرهمه وقت درکنار روایت گریهاش چه درراهیان نوروچه درجاهای دیگه هیچ وقت آقاامام زمان (عج)راازیادنبرن وتامیتونن ازآقابگن وایشون رابه بقیه بشناسونن وواقعی
تامردم باتمام وجودبه درک ظهورودرک خودآقا امام زمان برسن طوریکه هرلحظه درزندگی خودشون به فکرویادآقا بودن برای همه مهم باشه..
وبفهمن که آقاهست..وجودداره وروزی خواهدآمد
وبرای آمدن امام زمان وهرچه زودتر ظهور ایشان همه بایدتلاش کنن آن هم اول ازهمه.باخودسازی واقعی وعمل واقعی..
که درقسمت های قبل داستان هم گفته بودیم که بایدچطور، اول ازهمه به خودسازی خودمون وبعدهم بقیه برسیم،
وبعدهم دعاکردن برای آقاامام زمان (عج)بامستحبات..
وشهیدمحمدرضاگفتن آقای ......اگرزمانی هم ازمن خواستن روایت گری کنن،طوری بایدروایت گری کنن که مردم مخصوصا جوانهابه اون پنج نکته اصلی که من رسیده بودم وآقاامام زمان برسن..وبازهم مثل همیشه منظورشهیدمحمدرضا، رسیدن به همان خودسازی واقعی وامام زمانی شدن بود..
شهیدمحمدرضامثل همیشه بجاپیغام دادبه آقای........چون میدونست دراین سفرراهیان نورخیلی ها نسبت به هرزمان ومکانی باشنیدن این صحبت ها،،ازخودسازی،،وامام زمان(عج) بیشتربه درک آن میرسن ومتحول میشن تا زمانهای دیگر
من یباردیگه به اون پنج نکته اصلی اشاره میکنم
1⃣نمازاول وقت
2⃣نمازشب
3⃣غسل جمعه حتی باآب جیره بندی جبهه
4⃣خواندن زیارت عاشورابعدهرنماز وحتی زمانی که وقت داشتن
5⃣گریه برای امام حسین(ع) وآقاامام زمان(عج) که همیشه شهیدمحمدرضا اشکهایش را بادستمال یاچفیه پاک نمیکرد بلکه اشکهایش رابادستان خودمیگرفت وبه سروصورت وبدن خودمیمالید
وهمین پنج نکته اصلی
وامام زمانی بودنش
واون اشکهابودکه باعث معجزه شد
تابعدشانزده سال پیکرشهیدمحمدرضا سالم به وطن برگردد
طوریکه هنوزجراحت شکمش خون داشت
وبدنش حتی نرم بود وپرازگوشت..نه مثل میت های دیگرسردویخ زده
واقعابادیدن وشنیدن این معجزات ازشهدا بعضی هاچطورمیتونن ازشهدابدبگن
ویا ازخون پاک این شهدا حالاخیلی ها راحت سوء استفاده کنن ومثل کفدارها خیانت به کشورکنن...
معجزه ازاین بالاترکه پیکریک شهیدراسه ماه تمام درآفتاب داغ وسوزان مستقیم عراق بزارن وبازهم پیکرازبین نره
ویاپودر تخریب کننده جسد
ویااسیدبه آن بپاشن وبازهم پیکرسالم سالم بماند
زمانه ای شده که بجای گفتن شهداشرمنده ایم
واقعابایدبگوییم شهدا بی عرضه ایم
شادی روح همه شهدا
وشادی روح داداش محمدرضا عزیزم صلوات
#خادمالشهدانوشت
ادامه دارد
🌷
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_شصت وهشتم8⃣6⃣ درقسمت اول(داستان حقایق پنهان)وق
تاروزآخراگرخواب ونشونه ای ندیدی که بایدچیکارکنی
پیراهن رابده به یکی ازخادم ها تابدن به یک مستضعف اینطوری حتماآقاجوادهم راضی میشن..
شایدهم درکل آقاجوادنمی خواست که اون پیراهن دست خانمش بمونه یادگاری تاباهرباردیدن پیراهن اذیت وناراحت نشن
وقتی رسیدیم اهوازمن گفته برادرم را انجام دادم..روزاول که رفتیم اروندرود،،وشلمچه چیزخاصی دستگیرم نشد
تاروزدوم که من این پیراهن رابازهم باخودم داخل کیف گذاشتم وهمراه خودم بردم
واولین جایی که رفتیم طلاییه بود..وهمینطورکه گفته بودم شهیدمحمدرضاهم به عنوان خادم الشهدا ورودی طلاییه ایستاده بودوبه زائرهاخوش آمدمیگفت
ووقتی من رسیدم کفشهای خودم رابه رسم ادب درآوردم وکنارگذاشتم
وقتی نزدیک ورودی طلاییه ونزدیک شهیدمحمدرضاشدم
شهیدمحمدرضابهم سلام کردوخوش آمدگفت،،من هم جوابش رادادم..که بعدشهیدمحمدرضا به من گفت خواهرمن امانتی را آوردین
خشکم زد وتعجب کردم باخودم گفتم این آقاازکجاخبرداره اصلامنظورش ازامانتی چی هست پرسیدم بله؟کدوم امانتی؟درجوابم گفت پیراهن
گفتم بله آوردمش واز داخل کیفم برداشتم که همراه یک نایلون بودودادم دست شهیدمحمدرضا..چادرم روی کیف گیرکرده بود درحد دوثانیه تاچادرم رادرست کردم وبرگشتم ازشهیدمحمدرضابپرسم شماکی هستین که ازقضیه پیراهن خبردارین دیگرمحمدرضایی وجودنداشت وندیدمش
#وادامه داستان راهم که درقسمت های اول(داستان حقایق پنهان)گفته ام امیدوارم که خونده باشین
#خادمالشهدانوشت❤️
ادامه دارد.....
🌷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_شصت ونهم9⃣6⃣
چندتاازدوستام که ازخواب وداستانهای من وشهیدمحمدرضاخبرداشتن یکی ازآنها که مسئول حلقه صالحین بوددرپایگاه بسیج،ومربی قرآن بچه هادر روستابود
ماه رمضان سال1397تقریبایک هفته قبل شب قدر بایکی ازدوستان دیگه تصمیم میگیرن تا اسامی شهدا را ازشهدای دفاع مقدس ومدافعان حرم ووطن.جمع آوری کنن ومثل یک دعوت نامه شهدا شب قدر21ماه رمضان بین نوجوانان وجوانان وبقیه پخش کنن تابیشترباشهدا آشنابشن ومهمتراینکه هرکسی یک رفیق یابرادرشهیددرزندگی خودش داشته باشه
ومن اصلا ازبرنامه دوستم خبر نداشتم..تقریبایک هفته قبل شب قدربیست ویکم..
شب جمعه مراسم دعای کمیل منزل داییم بوددرهمسایگی ما
بعدمراسم دعای کمیل که منزل برگشتم وخوابم برد..خواب دیدم که شب قدرمراسم دعای جوشن کبیره.ومن داشتم دعای جوشن کبیرمیخوندم چون مامراسم های شب قدررابه دلیل اینکه بیش ازبیست سال بوددوره قرآن داشتیم وپایه داربودخداراشکر وبابرنامه های خاصی بود،،خودبچه های دوره قرآن وپایگاه وبقیه خانمها جدا مراسم ها رابرگزارمیکردیم بعدتمام شدن دعای جوشن کبیرکه درست روبه روی درورودی مسجدنشسته بودم وحیاط مسجددیده میشدتاسرم رابالاکردم ونگاه به روبه رو انداختم شهیدمحمدرضارادیدم که داخل حیاط مسجدقدم میزنه موقع بیرون رفتن ازمسجدنگاهی به من کردلبخندزد وبعدازمسجدخارج شد..صبح که بیدارشدم این خواب راگذاشتم به پای اینکه شب درمراسم دعای کمیل یادش کرده بودم..
ولی قضیه دراصل چیزدیگه ای بود ومن بی خبربودم..اسم شهید محمدرضاراهم دوستانم تصمیم گرفته بودن تابین اون اسامی شهدا بنویسن شب قدرشد
تاساعت9همه خانمهاجمع شدن برای مراسم شب قدربیست ویکم ماه رمضان قبل شروع مراسم دوستم اعلام کردتاهمه سکوت کنن،وگفت اول برنامه کوتاهی دارن بعدهم مراسم قدرشروع میشه..همه سکوت کردن..دوستم همه ماجرارابرای همه تعریف کردبه خاطردعوت نامه شهدا واین دعوت نامه ها رول کرده بودن طوریکه اصلانوشته داخل شون دیده نمیشد.وبا روبان طلایی هم گره زده بودن..وداخل یک نایلون جمع کرده بودن..بعدهم شروع به پخش برگه هاکردن طوری که نایلون راجلوی خانمهامیگرفتن وهرکسی به انتخاب خودش یک برگه رول شده برمیداشت..
چندنفری به من مانده بودکه دوستم گفت......جان شماهم انتخاب کن گفتم بله خوبه خودت خبرداری که من برادرشهیدخودمودارم بازمیگی یک دعوت نامه شهدا انتخاب کنم گفت حالاشمایکیوانتخاب کن دوست نداشتی پس بده به خودم
گفتم واقعاپس میدم ها گفت باشه نوبت من شدداشتم بابغل دستیم صحبت میکردم که صحبت راقطع کردم وبا بسم الله یک برگه رول شده دعوت نامه شهدا راانتخاب کردم،
خوب که پخش دعوت نامه ها تمام شد..اعلام کردن حالاهرکسی برگه خودش رابازکنه و اسم دوست شهیدراببینه ومن هم این کارراانجام دادم..بازهم برای چندمین بار به خاطرکارهای شهیدمحمدرضاخشکم زدواینبارخیلی ناجورخشکم زدوشوکه شدم
چون بقیه اتفاقهارابیشتردرخواب میدیدم ولی این دربیداری بودودرجمع شایدبالای صدنفر
اصلاخودمم متوجه نشدم چی شد.یهویی داد زده بودم توجمع وبه دوستم گفته بودم فاطمه شهیدمحمدرضاست فاطمه باورم نمیشه اسم خودشهیدمحمدرضاست روبرگه دعوت نامه شهدا دوستم باخوشحالی گفت حدس میزدم این اتفاق بیفته ودراصل اسم شهیدمحمدرضارانوشتیم تاببینیم چه اتفاقی میفته..وحالابیشترمتوجه شدم که شهیدمحمدرضا واقعی هست توزندگیت کسایی که خبرداشتن ازقضیه شهیدمحمدرضا همه به گریه افتادن
وبقیه هم باتعجب فقط نگاه میکردن ازخوشحالی رفتم بیرون ازمسجدوبلافاصله با برادرم تماس گرفتم وجریان رابراش تعریف کردم..برادرم گفت واقعاالان این اتفاق افتاده؟بین چندتااسم شهید؟اسم خودشهیدمحمدرضا انتخابت بوده؟
گفتم بین130تاشهید🌷❤️🌷درادامه هم گفت من اینقدربه پیغامهای شهیدمحمدرضا وکارهاش واقعی پی بردم وبه چشم هم دیدم که برام زیادجای تعجب نداشت
ومثل همیشه بازم میگم داداش محمدرضات دیگه وخاص
#خادمالشهدانوشت❤️
#ادامهدارد...
🌷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_هفتادم0⃣7⃣
بعدتماس وصحبت هامون بابرادرم،برگشتم تابرم مسجد.وقتی رفتم سمت حیاط یادخواب هفته قبل افتادم که شهید محمدرضاداخل حیاط قدم میزدوبه من نگاهی کردولبخندزدوبعدخارج شد اون شب شب خاصی برام شده بود
وبیشترازهرزمانی حضورشهیدمحمدرضارااحساس میکردم وبه خاطرحضورش در زندگیم همان شب قدربه نیت آقاامام زمان(عج)۱۲مرتبه سجده شکربجاآوردم روزهمان شب که
میشدروزشهادت امام علی(ع)بعدنمازظهر،یکی دوساعتی طبق روزهای هرروزماه رمضان خوابیدم تابعدخواب هم بریم مسجدبرای جزءخوانی قرآن و مراسم روز بیست و یکم ماه..که دوباره خواب دیدم
شهیدمحمدرضابهم گفت اتفاق دیشب باعث شده خیلی هاکنجکاو بشن ودوست دارن از ماجرای دیشب بدونن،و اینکه شما چیزایی به دوستت گفتی درموردمن وخواهروبرادری
یعنی ازیک شهید
وحالاهم که قراره خوداونها بادعوت نامه ای که دیشب به دستشون افتاده باشهیدخودشون عهدرفاقت یاخواهربرادری ببندن ازشماکمک بگیرن،،
وبرای اینکه ماجرای من وشماوخواب هارابعدشنیدن باورکنن شمابایدخلاصه ای ازداستانهارابرای آنها تعریف کنی...
در جواب شهیدمحمدرضاگفتم درسته دیشب اون اتفاق افتاد،وبه همین دلیل شایدراحت ترقبول کنن ولی مطمئن هستم که بیشترآنهابازم باورنمیکنن
که شهیدمحمدرضاگفت برای باورکردن وثابت کردن حرفهات خواهروهمسرآقا جواد رابگوتادرجمع حضورداشته باشن به عنوان شاهد به خاطر(پیراهن)
وداستان آقامحمدرضا نوجوان راهم برای اون جمع تعریف کن که این آقامحمدرضاراهم خیلی هادیدنش که باخانواده اومدن عروسی خواهرزادت...
#خادمالشهدانوشت❤️
#ادامهدارد...
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍داستان:حقایق پنهان📖 #قسمت_هفتادویکم1⃣7⃣ محمدرضاهمان روز بیست و یکم ماه م
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_هفتادودوم2⃣7⃣
بافرمانده پایگاه ودوستم که خودش هم مسئول حلقه صالحین درپایگاه بودهماهنگی کردیم ویک روز را برای جواب سوال بچه هاوتعریف داستان هاتعیین کردیم
ازروزقبل هم به خواهروخانم آقاجواد که شاهداولین خواب من بودن به خاطرقضیه پیراهن آقاجوادخبردادم،که اگر مایل هستن دراین جلسه ماشرکت کنن واینکه خودشهیدمحمدرضاهم پیغام داده تااین دونفردراین جلسه حاضربشن وحرفهای من راتاییدکنن..که وقتی برای این دونفرموضوع راگفتم خداراشکرباجون ودل پذیرفتن وروزجلسه درمسجدحضورپیداکردن برای اینکه بچه های نوجوان وابتدایی هاهم در این جلسه شرکت کنن دوستم بهشون گفته بودکه از حوزه شهر یک سخنران میادتابرای نوجوانهاوجوان هاصحبت کنه کم کم آخرای جزءخوانی قرآن بودکه متوجه شدم یکی یکی بچه هادرگوش دوستم میگن..خانم چرااین خانم سخنران نیومد؟خانم تابیاد دیرمیشه هاهمه میرن باهاش تماس بگیرین دیگه تاهرچه زودتربیاد
اونم بالبخندمیگفت نه دیرنمیکنه به موقع میرسه من قول میدم خلاصه جلسه قرآن تموم شد..که یهویی خیلی هاگفتن خانم.........چرااین خانم نیومدن؟؟
که ایشون گفتن اومده خیلی وقته وبین خودشماهانشسته..همه تعجب کردن
گفتن کی اومده که متوجه نشدیم پس کو؟خانم.......گفت کسی که امروزمیخوادبرای شماصحبت کنه خانم.......هستن که میخواددرموردیک شهیدعزیزودرکل ازشهدابرامون صحبت کنه..جواب سوال همه شماهارابده به خاطردعوت نامه شهدا که چطورباشهیدخودتون عهدببندین ورفاقت کنین وهم به خاطرسوال بعضی هاکه پرسیدن قضیه شب قدر چی بود که خانم........به اون شکل هیجانی شدن
خیلی استرس داشتم اصلانمیدونستم بایدچطورشروع کنم وازکجابگم
یعنی بیشتراسترس داشتم که نکنه وسط حرفهام بخوان چیزایی بگن که من بهم بریزم ونتونم ادامه بدم یااینکه به خاطرباورنکردن هاشون اعصابم داغون بشه که یادشاهدهاافتادم،وداستان محمدرضای جوان داستان خودمون که خیلی ها هم دیده بودنش وخبرداشتن که با خانواده اش اومده بودن عروسی خواهرزادم دوستم رو به سمت همه صندلی راگذاشت ومیکروفون هم آورد
تودلم گفتم یاخدا این چه وضعیه من تابه حال اصلاتوجمع صحبت نکردم تنهایی فقط درحلقه صالحین مشارکت داشتم..حالابایدواسه این همه آدم تنهایی صحبت کنم اونم بامیکروفون استرسم بیشتروبیشترشد گفتم نمیشه میکروفون نباشه گفت نه صدابه همه نمیرسه..نشستم رو صندلی شروع کردم ازگفتن اولین خوابم درموردپیراهن آقاجواد،،وگفتم خواهروخانم آقاجوادهم حضوردارن وحرفهای من راتاییدمیکنن که اونها هم گفتن بله کاملاحرفهای خانم........واقعیته وتاییدکردن ودرادامه هم خلاصه ای از بقیه ماجراهاگفتم تابه حال که در داستانها گفتم برای همه شما عزیزان حاظردرکانال شهیدمحمدرضا،وداستان محمدرضای جوان راتقریباکامل گفتم به این دلیل که دراون جمع یک شخصی بود،که وقتی یک روزمن ومحمدرضا رادرشهردیده بود.بدون اینکه بپرسن این آقاپسرکی هست پشت سرمن حرفهایی زده بود ومن اون روز داستان محمدرضاراکامل تعریف کردم وبعدهم روبه این شخص کردم و گفتم این آقامحمدرضاهمونی بودکه شما مارا یه باردرشهرباهم دیدین..
وبعدجلسه اون روزعکسهای محمدرضاراباخواهرزاده ام وبرادرهام راکه در عروسی گرفته بودن را درپروفایلم گذاشتم تاهمه ببینن وبیشترباورکنن...
#خادمالشهدانوشت❤️
#ادامهدارد...
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_هفتادودوم2⃣7⃣ بافرمانده پایگاه ودوستم که خودش
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_هفتادوسوم3⃣7⃣
اون روز بعداز جلسه وتعریف خلاصه ای ازداستانها،وصیت نامه شهیدمحمدرضاراهم خوندم که خداراشکردونفرجواب درستی دادن ومتوجه شدن که دروصیت نامه به چه موضوع های مهمی چندبار شهید محمدرضااشاره کرده بود وباراهنمایی که کردم نفرسوم هم جواب درست داد بعداتمام صحبت هام که خیلی تاثیرگذاربودوتقریباهمه حرفهایم راباورکرده بودن به خاطرشاهدهایی که داشتم ویکی یکی اومدن سراغم وسؤال کردن که چطوری بایدعهدببندیم بارفیق یابرادرشهیدمون..ودرادامه هم میگفتن مادوست داریم عکس شهیدمونم راداشته باشیم باوصیت نامه هاشون وخلاصه ای اززندگی هاشون را...
آنهایی که گوشی داشتن گفتم از اینترنت سرچ کنن وبخونن وبه خاطرچاپ عکس هاهم اگرنمیتونن برن شهر
من خودم اسم شهداشون رایادداشت میکنم ودراولین فرصت برای همگی میدم چاپ کنن
وگفتم بیشترشهداهم کتاب دارن میتونن خریداری کنن وزندگی نامه آنهارابخونن تاشهید خودشون رابیشتربشناسن ودرس های واقعی ازاین شهدای عزیزیادبگیرن،،
وروزبعدرفتم شهروبرای آنهایی که اسم شهداشون رایادداشت کرده بودم عکس شهیدشون راهم چاپ کردم،که اکثرا
به همراه وصیت نامه هاشون بودن
بعدچاپ،بعدازظهرهمان روزکه جلسه قرآن داشتیم درمسجدعکسهاراتحویل بچه هادادم که خیلی خوشحال شدن
۲۱خردادماه سال۱۳۹۷
مصادف با۲۶ماه رمضان متاسفانه مادرشهیدمحمدرضادارفانی راوداع گفت
ومن به خاطرماه رمضان درتشیع مادرنتونستم شرکت کنم
یک سال گذشت مراسم سالگرد مادرشهیدمحمدرضاشده بود،به خاطرمراسم مادر من هم ازطرف خانواده شهیدمحمدرضادعوت شده بودم..که خداراشکرقسمتم شدتادرمراسم سالگرد مادرحضور داشته باشم..زمانی که باآژانس داشتم میرفتم سمت مسجدی که مراسم سالگرد مادر درآنجابرگذار میشد وازکنارمنزل قدیمی مادر گذشتیم خیلی حالم بدشد.آهی کشیدم وباخودم گفتم هرچنددیدن این خونه بانبود مادرشهیدمحمدرضا صفایی نداشت ولی بازهم دوست داشتم یه باردیگه آنجاراببینم وخاطرات روزهایی را که درکنارمادربودم رامرورکنم
خداراشکرمراسم به خوبی و خوشی تمام شد،ورفتیم سرمزار مادر،ومزارشهیدمحمدرضا
درآخرموقع خداحافظی خواهرشهیدمحمدرضاتعارف کردتابرای شام بریم منزل ولی نگفتن منزل کی وکجا وقتی بامن صحبت کردن تابرای شام بمونم..ومن گفتم بایدهرچه زودتربرگردم
خواهر شهیدمحمدرضا گفت بمون واسه شام قراره امشب شام راخونه مادر دورهم بخوریم
#خادمالشهدانوشت❤️
#ادامهدارد...
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_هفتادوسوم3⃣7⃣ اون روز بعداز جلسه وتعریف خلاصه
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_هفتادوچهارم 4⃣7⃣
خواهرشهیدمحمدرضاگفت بمون واسه شام
قراره امشب شام رامنزل مادر دورهم بخوریم
ومن هم که ازخداخواسته بلافاصله گفتم وااای زهراخانم واقعا راست میگین اگرمنزل مادرباشه منم حتمامیام،چون دوست دارم یه باردیگه منزل مادرراببینم ویادخاطرات گذشته کنم وقتی که رسیدیم منزل مادر تخت خالی واتاق خالی مادر رادیدم ناخداگاه بغضم ترکید وچقدر افسوس خوردم ازنبودنش
حال همه مهمان هاهم دست کمی ازحال من نبود،نشستیم بعدقرائت فاتحه و صلوات برای مادر زهراخانم کتاب دعاهایی راکه به یادشهیدمحمدرضاو پدرومادرش چاپ کرده بودرابین مهمان هاپخش کرد خداخیرش بده واقعاهدیه خیلی باارزشی بودبرامون
بعدپخش کتاب دعاهاهمه سکوت کردن وبه یادمادرهرکسی یک دعاویاسوره ای که درآن کتاب هابودخواندن...
بعدخوردن شام بااینکه هیچ کدوم ازمهمان هادوست نداشتیم منزل مادرراترک کنیم...
ولی ازخانواده محترم وعزیز شهیدمحمدرضا تشکروخداحافظی کردیم..
درآن سفرخدابهم توفیق دادتاچندروزی درقم بمونم وبه زیارت حضرت معصومه(ص)ومسجدجمکران هم بروم ودرآخرهم برای بازدید ازمنزل امام خمینی(ره)در قم رفتم
وآشناشدن حضوری بادوست شهیدمحمدرضا سرهنگ کاجی هم یکی ازاتفاقات خوب درآن سفرمن بودخداراشکر
بعدبرگشت ازسفرتقریبادوماه بَعد،خواب شهیدمحمدرضارادیدم که درمورد نِگین عَقیق وموزه گفت..
شهیدمحمدرضاگفت به خواهرم زهرابگوتا نگین عَقیق را به موزه تحویل بدن..
آکواریومی درست کنن بالوله کِشی آب ونگین عَقیق راداخل آکواریوم قرار بِدَن تاهمه بازدیدکنندهها بتونن ازآب نگین عَقیق استفاده کنن..وبه دوستم آقای کاجی هم بگوتاپیگیراین قضیه باشه...
وقتی که تماس گرفتم باخواهرشهیدمحمدرضا زهراخانم..وخوابم رابراش تعریف کردم..
خیلی مُنقلب شد وگفت که خواسته مادرهم تقریباهمین بودمثل وصیت نامه که مادرم چیزی ننوشته ...ولی درموردنِگین عَقیق یکی دو بار به من گفت بعدفوت من این نگین عَقیق اگرموزه تحویل داده می شد خیلی خوب بود
وباآقای کاجی هم تماس گرفتم وگفتم که شهیدمحمدرضادرخواستش ازایشون درموردنگین عَقیق چی بوده ..که آقای کاجی هم گفتن پیگیری میکنن..زمان زیادی طول نکشیده بودبَعداین خواب وماجراکه خواهرشهیدمحمدرضاتماس گرفت وگفت منزل خود مادرم قراره بِشه موزه وبعدانجام کارهای اولیه تحویل شهرداری قم داده میشه..درجواب زهراخانم گفتم دیدین بازهم شهیدمحمدرضامثل همیشه ازهمه چی خبرداشت که گفت نِگین عَقیق راتحویل موزه بدین یعنی چی..
وتوخوابم اَصلا اسمی ازموزه دیگه وجای دیگه نَبُرد.چون میدونست منزل خود مادر یه روزی موزه میشه ونِگین رامیخواست تا به همین موزه تحویل بِدین..دو روز بعدازتماس زهرا خانم،سرهنگ کاجی هم تماس گرفت تا همین خبررابِهم بده وگفتن دعاکنید هرچه زودتراین اتفاق بیفته ومنزل مادرشهیدمحمدرضا تبدیل به موزه بشه،،تانِگین عَقیق هم باکمک خداوخودشهیدمحمدرضا تحویل موزه داده بشه...
#خادمالشهدانوشت❤️
#ادامهدارد...
🌷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_هفتادوپنجم5⃣7⃣
داستان دختر بچه۹ساله(کرونایی)که به دست شهیدمحمدرضاشفیعی شفاگرفت حدودیک سال پیش درسال ۹۹دختربچه ای ازاصفهان که مادرش تقریبا ازدوسال قبل ادمین کانال شهیدمحمدرضاشفیعی بود..
مادراین دخترخانمِ داستان ما وقتی که دخترش ریحانه خانم مریض وتب داربودبه من پیام دادتابراش دعاکنم
که ریحانه جان را دکترهم برده بودن و دکتردارو تَجویزمیکنه براش..بعدهم دستورمیده اگرحالش بااین داروهابهترنشدحتما دوباره ببرنش دکتر..چون علائم های ریحانه مشکوک به کرونابود.دقیق یادم نیست یک روز یا دو روزگذشته بودکه شب حدودساعت۱۰شب مادرریحانه پیام دادوگفت ریحانه حالش بدشده وتبش بالارفته وبه خاطراینکه دریکی ازروستاهای شهراصفهان زندگی میکردن ودسترسی به دکترخوب نداشتن میخواست حداقل صبح بشهِ تاریحانه جان راببرن اصفهان پیش یک متخصص خوب..من درجواب مادرریحانه گفتم اگرمیتونی باپاشویه وداروهای قبل تبش راکنترل کنی به قول خودت صبرکنین تاصبح ببرینش پیش دکترمتخصص
وگرنه تب بالاخطرناکه حتماهمین امشب ریحانه رابرسونین درمانگاه..
۱۲شب بودخوابم برده بود
خواب دیدم ریحانه جان دربیمارستان تویک اتاق بستری هست وحالش بدبود تب شدیدی داشت که مادرش،، هم کنارتخت ریحانه روصندلی نشسته وسَرَش راکنارتخت ریحانه گذاشته بود وکتاب دعادردست خوابش برده بود
دراتاق ریحانه بازشد دیدم شهیدمحمدرضا بایک بطری کوچک آب که به دست داشت وارداتاق شد ویک راست رفت بالاسر ریحانه..ریحانه هنوزبی حال بودوداشت توتب میسوخت
شهیدمحمدرضادربطری آب رابازکرد وسرریحانه راکمی بلندکرد ودرحدچندقُلوپ به ریحانه آب داد
وبالاسرریحانه ایستاد که ریحانه به دودقیقه نکشیدکه چشماشوبازکرد توچهرش دیگه هیچ اثری از حال بدوناله های ضعیف ریحانه نبود
شهیدمحمدرضا دستی به سرریحانه کشیدوگفت دخترم غصه نخور دیگه خوب خوب میشی حتی اگردکترهابگن تومریضی
بعدهم خداحافظی کردوازاتاق بیرون رفت..وقتی بیدارشدم حدودساعت یک ونیم دو شب بود..دیدم مادر ریحانه برام پیام فرستاده که ریحانه تبش قطع شده وفعلااصلاتب نداره گفتم بهت خبربدم........خانم تاخیالت راحت بشه ومنم برم بخوابم
هنوزمادر ریحانه آنلاین بود.که من پیامش راخوندم وپرسیدم تب ریحانه تقریباچه ساعتی قطع شد؟آیاخودت متوجه شدی چه ساعتی بود؟گفت حدودنیم ساعت پیش...
گفتم خب خداراشکرخیال منم راحت شدحالابریم بخوابیم
وچیزی ازخواب دیدنم نگفتم براش
نمیدونم بعدآفلاین شدن مادرریحانه بود
یابعدنمازصبح...به مادر ریحانه پیام دادم ویه جورسربسته بهش گفتم از اینکه حال ریحانه خوب شددیشب وتبش قطع خیلی خیلی خوشحالم
ولی میخوام یه چیزی بهت بگم تاازالان خیالت را راحت راحت کنم تانگران نباشی
امکان داره تب ریحانه برگشت بزنه ویادرکل حال ریحانه یه باردیگه بدبشه وشماکارتون به دکترودرمانگاه اینابکشه،
وحتی شایدبه بستری کردن ریحانه برسه
ولی نگران نباش اگربستری هم بشه وهمه دکترهاتائیدکنن ریحانه کرونا داره واقعی،،من بهت قول میدم که حالش حتماحتماخوب میشه وبرمیگرده خونه
وقتی مادرریحانه پیامهای من راخونده بود ازآنجایی که ازداستان وخواب های من باخبربودهمیشه..ازمن سؤال کرد نکنه خواب دیدی آره؟؟وچی دیدی؟؟خوابم راکامل براش تعریف نکردم وگفتم مثل همیشه اگربه حرفهام وخوابهام اعتمادداری و متوجه شدی همشون واقعیت داشتن...پس لطفانگران نباش هراتفاقی که بیفته مطمئن باش ریحانه خوب خوب میشه هنوزصبح بودوحال ریحانه همچنان خوب
امّانزدیک ظهرمادرش دوباره پیام داد که توروخدا دعاکن ریحانه دوباره حالش بدشده وداره توتب میسوزه داریم میبریمش دکتر
درجواب دلداریش دادم وگفتم من بهت صبح گفته بودم که امکان داره ریحانه دوباره حالش بدبشه ولی مطمئن باش که خوب میشه وبرمیگردین خونه
گفت.........خانم.توروخدا راستشوبگوخواب دیدی برام بگو..
براش کل خوابم راتعریف کردم خیلی خوشحال شد ولی بازهم بادیدن حال ریحانه جان واینکه یک مادربود نگران هم بود
بعدمعاینه ریحانه دکترباعصبانیت میگه این بچه کرونا داره چرا دست دست کردین ودیرآوردینش فوری ببرین واسه آزمایش واِسکَن که بعدانجام آزمایشات واِسکَن جوابش که میاد دکترش میببنه ریحانه کرونا که نداره هیچ بلکه هیچ مشکل خاص دیگه ای هم نداره وحالش هم دراون چندین ساعت خیلی بهترازقبل شده وتبش هم تقریباقطع شده بودخداراشکر
دکترهم تعجب کرده بود باحالی که ریحانه جان داشت چطورجواب اِسکَن وآزمایشاتش عالی بودوبدون هیچ مشکلی وحال ریحانه هم به این زودی بهتر شده بود...
#خادمالشهدانوشت❤️