eitaa logo
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
459 دنبال‌کننده
22.6هزار عکس
18.2هزار ویدیو
148 فایل
🌸 ظـ‌ه‍وࢪ بسیاࢪ نزدیک استــ :( @Beh_to_az_door_salam مدیر اصلی @Asmahasani12
مشاهده در ایتا
دانلود
. 🔍 ماجرای زن بدکاره 🧝🏻‍♀و پیرمرد عابد👳‍♂️ 🔞🔞🔞😱😱😱 🌴از عليه السّلام روايت کرده اند که : 👇👇👇 👥👤👥👤در مرد عابدى بود که به هيچ وجه به دنيا آلوده نشده و گرد آن نگشته بود🚶‍♂ شيطان که از وضع او رنج می بُرد از بينى خود فرياد کشيد تا لشكريانش به دور او جمع شدند.🧞‍♂🧞‍♀🧞‍♂🧞‍♀🔊🔊🔊 به آنها گفت: کداميک از شما است که بتواند اين شخص را از راه به در کند؟🤔 يكى گفت: من حاضرم☝️ گفت: از چه راه به سراغش می روى؟ پاسخ داد: از راه 💃 شيطان گفت: تو حريف او نيستى، چون او زنان را نيازموده و لذتى از آنها نبرده که گول بخورد🤕 ديگرى گفت: من!☝️ پرسيد: تو از چه راه گولش می زنى؟ گفت: از راه باده گسارى و خوشی ها 🍷 شيطان بزرگ گفت: تو هم مرد اين کار نيستى، چون او اهل اين ها نيست🤒 سومى گفت: من او را گمراه مي کنم☝️پرسيد: از چه راه؟ گفت: از راه ! شيطان گفت: برو که تو حريف او هستى!!😈😈😈 شيطانک آمد و در برابر او جايى را انتخاب کرد و شروع کرد به نماز خواندن!👳🏻‍♂📿 و آن عابد چنان بود که قدرى در شبانه روز می‌خوابيد و استراحت می کرد، ولى شيطانک هيچ نمی‌خوابيد و استراحت نداشت، يكسره نماز می‌خواند و مشغول عبادت بود😐 آن مرد عابد که با اين اوصاف، خود را در برابر او کم ارزش می ديد و عبادتش را کوچک می دانست، نزد آن شيطانک رفت و به او گفت: اى بنده خدا! چه چيز تو را به اين همه نماز خواندن و عبادت نيرو داده و وادار کرده؟!🤔🧐 شيطانک پاسخش را نداد🤫 بار دوم پرسيد، باز هم پاسخش را نداد🤫 تا بار سوم؛ وقتی که پرسيد، شيطانک گفت: اى بنده خدا! من گناهى کرده ام و از آن نموده ام و هر گاه آن گناه را به خاطر می آورم، به نماز خواندن نيرو می‌گيرم😨😰 مرد عابد گفت آن گناه را به من هم بگو تا انجام دهم و به دنبالش کنم، و در نتيجه مانند تو بر خواندن نماز نيرو بگيرم 😥 شيطانک بدو گفت: به شهر برو و سراغ فلان را بگير! و دو درهم به او بده، و با او کام خود برگير و سپس توبه کن تا مانند من بر عبادت نيرو بگيرى!🙄🤧 عابد گفت: دو درهم را از کجا بياورم؟! من که نمی‌دانم چيست؟😓 شيطان از زير پاى خود دو درهم بيرون آورد و به او داد👣 💰😎 عابد برخاست و با همان جامه و لباس خود که در آن عبادت می کرد به شهر درآمد و سراغ منزل آن زن را گرفت👀 مردم او را به خانه آن زن راهنمايى کردند و گمان کردند براى موعظه ی او آمده است!😍🤦‍♂️ عابد به نزد آن زن رفت و دو درهم را پيش او انداخت و بدو گفت: برخيز! زن برخاست و به درون اتاق خود رفت و به مرد عابد گفت: داخل شو! به درون اتاق رفت. آن زن بدو گفت: اى مرد تو در وضع و لباسى به خانه من آمده اى که معمولا کسى با اين وضع و لباس به نزد من نمي آيد🤷‍♀️ شرح حال خود را براى من بگو! عابد سرگذشت خود و شيطان را براى آن زن تعريف کرد🗣 زن گفت: اى بنده خدا! ترك گناه، آسان تر از توبه کردن است؛ و چنان نيست که هر کس توبه کند بدان برسد و توبه اش پذيرفته گردد! به نظر مي رسد که آن فرد که اين راه را پيش پاى تو گذارده 👺 بوده که در نظرت مجسم شده تا تو را از راه به در کند⚠️ اکنون بازگرد، کسى را در آنجا نخواهى ديد💁‍♀ عابد بدون آنكه به گناه آلوده شود، برگشت و آن زن همان شب از اين جهان رفت! 🕊🕊🕊 و چون صبح شد ديدند بر در خانه اش نوشته شده: بر سر جنازه فلان زن براى دفن و کفن او حاضر شويد، که او از است🧕 🌧🌧🌧🌧🌧🌧🌧🌧🌧 🌳🌱🌳🌱🌳🌱🌳🌱🌳 مردم همه در شک و ترديد فرو رفتند. و به خاطر همان ترديدى که در کار او پيدا کرده بودند، تا سه روز جنازه اش را به خاك نسپردند🤔🧐🤨⚰ 🕋 خداى عزّوجلّ به پيغمبر آن زمان_که جز موسى بن عمران (ع) کسى ديگر را سراغ ندارم_ وحى فرمود: بالاى جنازه فلان زن برو و بر وی نماز بخوان! و به مردم بگو: بر او نماز بخوانند که من او را آمرزيدم و بهشت را بر او واجب کردم! 👈👈چون فلان بنده ی مرا با انجام از گناه و نافرمانى من باز داشت👏👏👏 (📙الروضة من الكافي ترجمه رسولى محلاتى ج ۲ ص ۲۴۲ ) (📗وسائل الشيعه ج ۱۶ ص ۱۳۲) 🍂@khoodayaaa
✍️ 💠 تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشتزده چرخیدم و از آنچه دیدم سقف اتاق بر سرم کوبیده شد. عدنان کنار دیوار روی زمین نشسته بود، یک دستش از شانه غرق خون و با دست دیگرش اسلحه را سمتم نشانه رفته بود. صورت سبزه و لاغرش در تاریکی اتاق از شدت عرق برق می‌زد و با چشمانی به رویم می‌خندید. دیگر نه کابوسی بود که امید بیداری بکشم و نه حیدری که نجاتم دهد، خارج از شهر در این دشت با عدنان در یک خانه گرفتار شده و صدایم به کسی نمی‌رسید. 💠 پاهایم سُست شده بود و فقط می‌خواستم فرار کنم که با همان سُستی به سمت در دویدم و رگبار جیغم را در گلو خفه کرد. مسیرم را تا مقابل در به گلوله بست تا جرأت نکنم قدمی دیگر بردارم و من از وحشت فقط جیغ می‌زدم. دوباره گلنگدن را کشید، اسلحه را به سمتم گرفت و با صدایی خفه کرد :«یه بار دیگه جیغ بزنی می‌کُشمت!» 💠 از نگاه نحسش نجاست می‌چکید و می‌دیدم برای تصاحبم لَه‌لَه می‌زند که نفسم بند آمد. قدم‌هایم را روی زمین عقب می‌کشیدم تا فرار کنم و در این راه فراری نبود که پشتم به دیوار خورد و قلبم از تپش افتاد. از درماندگی‌ام لذت می‌برد و رمقی برای حرکت نداشت که تکیه به دیوار به خندید و طعنه زد :«خیلی برا نجات پسرعموت عجله داشتی! فکر نمی‌کردم انقدر زود برسی!» 💠 با همان دست زخمی‌اش به زحمت موبایل حیدر را از جیبش درآورد و سادگی‌ام را به رخم کشید :«با پسرعموت کاری کردم که خودت بیای پیشم!» پشتم به دیوار مانده و دیگر نفسی برایم نمانده بود که لیز خوردم و روی زمین زانو زدم. می‌دید تمام تنم از می‌لرزد و حتی صدای به هم خوردن دندان‌هایم را می‌شنید که با صدای بلند خندید و اشکم را به ریشخند گرفت :«پس پسرعموت کجاست بیاد نجاتت بده؟» 💠 به هوای حضور حیدر اینهمه وحشت را تحمل کرده بودم و حالا در دهان این بودم که نگاهم از پا در آمد و او با خنده‌ای چندش‌آور خبر داد :«زیادی اومدی جلو! دیگه تا خط راهی نیس!» همانطور که روی زمین بود، بدن کثیفش را کمی جلوتر کشید و می‌دیدم می‌خواهد به سمتم بیاید که رعشه گرفتم، حتی گردن و گلویم طوری می‌لرزید که نفسم به زحمت بالا می‌آمد و دیگر بین من و فاصله‌ای نبود. 💠 دسته اسلحه را روی زمین عصا می‌کرد تا بتواند خودش را جلو بکشد و دوباره به سمتم نشانه می‌رفت تا تکان نخورم. همانطور که جلو می‌آمد، با نگاه بدن لرزانم را تماشا می‌کرد و چشمش به ساکم افتاد که سر به سر حال خرابم گذاشت :«واسه پسرعموت چی اوردی؟» و با همان جانی که به تنش نمانده بود، به چنگ آوردن این غنیمت قیمتی مستش کرده بود که دوباره خندید و مسخره کرد :«مگه تو چیزی هم پیدا میشه؟» 💠 صورت تیره‌اش از شدت خونریزی زرد شده بود، سفیدی چشمان زشتش به سرخی می‌زد و نگاه هیزش در صورتم فرو می‌رفت. دیگر به یک قدمی‌ام رسیده بود، بوی تعفن لباسش حالم را به هم زد و نمی‌دانستم چرا مرگم نمی‌رسد که مستقیم نگاهم کرد و حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«پسرعموت رو خودم بریدم!» احساس کردم بریده شد که نفس‌هایم به خس‌خس افتاد و دیگر نه نفس که جانم از گلو بالا آمد. اسلحه را رو به صورتم گرفت و خواست دست زخمی‌اش را به سمتم بلند کند که از درد سرشانه صورتش در هم رفت و عربده کشید. 💠 چشمان ریزش را روی هم فشار می‌داد و کابوس سر بریده حیدر دوباره در برابر چشمانم جان گرفته بود که دستم را داخل ساک بردم. من با حیدر عهد بسته بودم باشم، ولی دیگر حیدری در میان نبود و باید اسیر هوس این بعثی می‌شدم که نارنجک را با دستم لمس کردم. عباس برای چنین روزی این را به من سپرد و ضامنش را نشانم داده بود که صدای انفجاری تنم را تکان داد. عدنان وحشتزده روی کمرش چرخید تا ببیند چه خبر شده و من از فرصت پیش آمده نارنجک را از ساک بیرون کشیدم. 💠 انگار باران و گلوله بر سر منطقه می‌بارید که زمین زیر پایمان می‌جوشید و در و دیوار خانه به شدت می‌لرزید. عدنان مسیرِ آمده را دوباره روی زمین خزید تا خودش را به در برساند و ببیند چه خبر شده و باز در هر قدم به سمتم می‌چرخید و با اسلحه تهدیدم می‌کرد تکان نخورم. چشمان پریشان عباس یادم آمد، لحن نگران حیدر و دلشوره‌های عمو، برای من می‌تپید و حالا همه شده بودند که انگشتم به سمت ضامن نارنجک رفت و زیر لب اشهدم را خواندم... 🔸نویسنده: فاطمه ولی نژاد ╭┅──┅❅❁❅┅──┅╮ 🌻🕊
✍️ 💠 چشمانم را بستم و با همین چشم بسته، بریده حیدر را می‌دیدم که دستم روی ضامن لرزید و فریاد عدنان پلکم را پاره کرد. خودش را روی زمین می‌کشید و با چشمانی که از عصبانیت آتش گرفته بود، داد و بیداد می‌کرد :«برو اون پشت! زود باش!» دوباره اسلحه را به سمتم گرفته بود، فرصت انفجار از دستم رفته و نمی‌فهمیدم چه شده که اینهمه وحشت کرده است. از شدت خونریزی جانش تمام شده و حتی نمی‌توانست چند قدم مانده خودش را به سمتم بکشد که با تهدیدِ اسلحه سرم فریاد زد :«برو پشت اون بشکه‌ها! نمی‌خوام تو رو با این بی‌پدرها تقسیم کنم!» 💠 قدم‌هایم قوت نداشت، دیوارهای سیمانی خانه هر لحظه از موج انفجار می‌لرزید، همهمه‌ای را از بیرون خانه می‌شنیدم و از حرف تقسیم غنائم می‌فهمیدم به خانه نزدیک می‌شوند و عدنان این دختر زیبای را تنها برای خود می‌خواهد. نارنجک را با هر دو دستم پنهان کرده بودم و عدنان امانم نمی‌داد که گلنگدن را کشید و نعره زد :«میری یا بزنم؟» و دیوار کنار سرم را با گلوله‌ای کوبید که از ترس خودم را روی زمین انداختم و او همچنان وحشیانه می‌کرد تا پنهان شوم. 💠 کنج اتاق چند بشکه خالی آب بود و باید فرار می‌کردم که بدن لرزانم را روی زمین می‌کشیدم تا پشت بشکه‌ها رسیدم و هنوز کامل مخفی نشده، صدای باز شدن در را شنیدم. ساکم هنوز کنار دیوار مانده و می‌ترسیدم از همان ساک به حضورم پی ببرند و اگر چنین می‌شد، فقط این نارنجک می‌توانست نجاتم دهد. 💠 با یک دست نارنجک و با دست دیگر دهانم را محکم گرفته بودم تا صدای نفس‌های را نشنوند و شنیدم عدنان ناله زد :«از دیشب که زخمی شدم خودم رو کشوندم اینجا تا شماها بیاید کمکم!» و صدایی غریبه می‌آمد که با زبانی مضطرب خبر داد :«دارن می‌رسن، باید عقب بکشیم!» انگار از حمله نیروهای مردمی وحشت کرده بودند که از میان بشکه‌ها نگاه کردم و دیدم دو نفر بالای سر عدنان ایستاده و یکی دستش بود. عدنان اسلحه‌اش را زمین گذاشته، به شلوار رفیقش چنگ انداخته و التماسش می‌کرد تا او را هم با خود ببرند. 💠 یعنی ارتش و نیروهای مردمی به‌قدری نزدیک بودند که دیگر عدنان از خیال من گذشته و فقط می‌خواست جان را نجات دهد؟ هنوز هول بریدن سر حیدر به حنجرم مانده و دیگر از این زندگی بریده بودم که تنها به بهای از خدا می‌خواستم نجاتم دهد. در دلم دامن (سلام‌الله‌علیها) را گرفته و با رؤیای رسیدن نیروهای مردمی همچنان از ترس می‌لرزیدم که دیدم یکی عدنان را با صورت به زمین کوبید و دیگری روی کمرش چمباته زد. 💠 عدنان مثل حیوانی زوزه می‌کشید، دست و پا می‌زد و من از ترس در حال جان کندن بودم که دیدم در یک لحظه سر عدنان را با خنجرش برید و از حجم خونی که پاشید، حالم زیر و رو شد. تمام تنم از ترس می‌تپید و بدنم طوری یخ کرده بود که انگار دیگر خونی در رگ‌هایم نبود. موی عدنان در چنگ هم‌پیاله‌اش مانده و نعش نحسش نقش زمین بود و دیگر کاری در این خانه نداشتند که رفتند و سر عدنان را هم با خودشان بردند. 💠 حالا در این اتاق سیمانی من با جنازه بی‌سر عدنان تنها بودم که چشمانم از وحشت خشک‌شان زده و حس می‌کردم بشکه‌ها از تکان‌های بدنم به لرزه افتاده‌اند. رگبار گلوله همچنان در گوشم بود و چشمم به عدنانی که دیگر به رفته و هنوز بوی تعفنش مشامم را می‌زد. جرأت نمی‌کردم از پشت این بشکه‌ها بیرون بیایم و دیگر وحشت عدنان به دلم نبود که از تصور بریدن سر حیدرم آتش گرفتم و ضجه‌ام سقف این سیاهچال را شکافت. 💠 دلم در آتش دلتنگی حیدر پَرپَر می‌زد و پس از هشتاد روز دیگر از چشمانم به جای اشک، خون می‌بارید. می‌دانستم این آتشِ نیروهای خودی بر سنگرهای داعش است و نمی‌ترسیدم این خانه را هم به نام داعش بکوبند و جانم را بگیرند که با داغ اینهمه عزیز دیگر برایم ارزش نداشت. موبایل خاموش شده، حساب ساعت و زمان از دستم رفته و تنها از گرمای هوا می‌فهمیدم نزدیک ظهر شده و می‌ترسیدم از جایم تکان بخورم مبادا دوباره اسیر داعشی شوم. 💠 پشت بشکه‌ها سرم را روی زانو گذاشته، خاطرات حیدر از خیالم رد می‌شد و عطش با اشکم فروکش نمی‌کرد که هر لحظه تشنه‌تر می‌شدم. شیشه آب و نان خشک در ساکم بود و این‌ها باید قسمت حیدرم می‌شد که در این تنگنای تشنگی و گرسنگی چیزی از گلویم پایین نمی‌رفت و فقط از درد دلتنگی زار می‌زدم... 🔸نویسنده: فاطمه ولی نژاد ╭┅──┅❅❁❅┅──┅╮ 🌻🕊