🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۵۹ چهل روز از نبود علی اکبرم می گذشت. مشخص شد که علی اکبر در یکی از ماموریت هایش
#رؤیای_واقعی
#پارت_آخر
هادی
نیم ساعت گذشت ولی هانیه نیامد نگرانش شدم.
رو به همسرم الهام گفتم
_الهام من میرم ببینم چی شد گفت چند دقیقه دیگه میام
_آره برو شاید خدایی نکرده حالش بد شده
به سمت مزار شهدا رفتم که هانیه را دیدم سرش روی سنگ قبر است دویدم با خودم گفتم غش کرده است.
به هانیه که رسیدم سرش را بلند کردم که لبخندی روی لبش بود به صورتش زدم اما چشمانش بسته بود صدایش میزدم
_هانیه!
خواهرم!
بعد از چند دقیقه که بهوش نیامد متوجه شدم که که نفس نمی کشد نبضش را گرفتم
داد زدم
_یا حسین!
مردمی که آن نزدیکی بودند جمع شدند.
با اشک هایی که می ریختم گفتم
_هانیه خواهرم بلند شو!
هانیه خواهرم...
فایده ای نداشت او چشمانش را برای همیشه بسته بود
خواهرم رفته بود نزد همسر و پسرش!
او وظیفه اش را انجام داد و رفت.
هانیه رفت!
مرگ در هر حالتی تلخ است
اما من
دوست تر دارم که چون از ره درآید مرگ
در شبی آرام چون شمعی شوم خاموش
لیک مرگ ِ دیگری هم هست
دردناک اما شکرف و سرکش و مغرور
مرگ ِ مردان ، مرگ ِ در میدان
با تپیدن های طبل و شیون ِ شیپور
با صفیر ِ تیر و برق ِ تشنه ی شمشیر
غرقه در خون پیکری افتاده در زیر ِ سم ِ اسبان
وه چه شیرین است
رنج بردن
پا فشردن
در ره ِ یک آرزو مردانه مردن !
وندر امید ِ بزرگ ِ خویش
با سرود ِ زندگی بر لب
جان سپردن
آه ، اگر باید
زندگانی را به خون ِ خویش رنگ ِ آرزو بخشید
و به خون ِ خویش نقش ِ صورت ِ دلخواه زد بر پرده ی امید
من به جان و دل پذیرا می شوم این مرگ ِ خونین را
شادی روح شهدای گرانقدر و خانواده محترمشان صلوات
پایان.
نویسنده: بانو حنیفا