eitaa logo
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
462 دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
13.9هزار ویدیو
133 فایل
🌸 ظـ‌ه‍وࢪ بسیاࢪ نزدیک استــ :( @Beh_to_az_door_salam ادمین تبادلات: @ya_zah_raa مدیر اصلی @Asmahasani12 ادمین رمان @Loiaa009979
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۵۵ روز ها می گذشت گاهی از تنهایی گریه ام می گرفت گاهی از خوشحالی اشک از چشمانم س
بعد از اینکه میهمانان رفتند. آقاجون که حالا عصا میزد روی مبل نشست و رو به من گفت بیا کنارش نشستم و گفتم _جانم آقاجون آقاجون به علی اکبر که کنارش نشسته بود گفت _پسرم میری اون قرصای من رو بیاری و بعد از اینکه علی اکبر بلند شد و رفت گفت _دخترشون رو دیدی؟ لبخندی زدم و منظور آقاجون را فهمیدم _بله _خب چطور بود نظر تو چیه؟ _باید با علی اکبر صحبت کنم ببینم اون چی میگه _دخترم اگه نظرش مثبت بود به من بگو با پدرش صحبت کنم لبخندی زدم و دستم را روی چشمم گذاشتم و گفتم _چشم به روی چشم _چشمت روشن باباجان بعد از برگشت از خانه آقاجون اینا که علی اکبر در حال رانندگی بود گفتم _دخترشون رو دیدی ماشاالله یه پارچه خانوم علی اکبر که تیز تر از من بود گفت _بله به چشم خواهری لبخندی زدم و گفتم _یعنی فقط به چشم خواهری؟ علی اکبرهم لبخندی زد و گفت _بله شب از نیمه شب گذشته بود که خواب بودم صدای ناله های آرامی را شنیدم. از اتاق خارج شدم که شنیدم از اتاق علی اکبر میاد! به سمت اتاقش رفتم و در را باز کردم که علی اکبر را عرق کرده روی تختش دیدم! سریع به سمتش رفتم و صدایش زدم چشم هایش را نیمه باز کردم _مامان _جانِ مامان _مامان من نمیخوام _چی نمیخوای _نمیخوام آلوده گناه بشم من نباید با اون دختر صحبت می کردم.نباید! _باشه پسرم الان تب داری حالت خوب نیست به سمت آشپزخانه رفتم و پارچه ای خیس کردم و به اتاقش رفتم روی پیشانی داغش گذاشتم. قرصی به همراه به او دادم و بعد از دو ساعت که مطمئن شدم تبش قطع شده است از اتاقش خارج شدم. صدای اذان را شنیدم و رفتم که وضو بگیرم. در فکر حرف های علی اکبر بودم یعنی منظورش از این حرف ها نازنین رهنورد بود!
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۵۶ بعد از اینکه میهمانان رفتند. آقاجون که حالا عصا میزد روی مبل نشست و رو به من
تا چند روز بعد حال علی اکبر تغییری نکرد در حالی که داشتم صبحانه را جمع می کردم و علی اکبر آماده رفتن به سر کارش بود گفتم _علی اکبر اگر دوستش داری بگو باهاش صحبت کنم. مشغول واکس زدن کفش هایش بود که از حرکت ایستاد. _مامان ولی اون حرفش را بریدم و گفتم _خدا بزرگه این اطمینان را از خوابی که دیشب دیدم داشتم،علی به خوابم اومد و گفت که به خواستگاری آن دختر برویم خانواده نازنین افکارشون با ما متضاد بود ولی در کمال ناباوری پدرش به خواستگاری رضایت داد قرار شد که آقاجون و مادر جون به همراه رضا و سمانه و ما با یک ماشین دیگر با هم به خواستگاری برویم. نمیدانم چه شد و چه اتفاقی افتاد که پدر نازنین به این ازدواج راضی بود و بعد از چند جلسه رفتن آقاجون برایشان صیغه محرمیت خواند. پسرم قرار بود ازدواج کند. نازنین از همان روز که علی اکبر را دیده بود دلش گرفتار شده بود. و وقتی که نامزد شدند و کنار یکدیگر دیدم شان از خوشحالی قطره اشکی از چشمانم سرازیر شد. هر روز به بازار می رفتند برای خرید هایشان در همین حین یکدیگر را می شناختند. مشغول اتو زدن لباس های علی اکبر بودم همیشه خودش انجام می داد ولی اینبار به اصرار خودم برایش انجام دادم. صدایش زدم _علی اکبر مامان بیا اینم اتو زدم از اتاق خارج شد و پیراهنش را از دستم گرفت _دستت دردنکنه مامان بعد که انگار حرفی یادش آمده باشد به سمتم برگشت و گفت _مامان نازنین خیلی تغییر کرده! نگران گفتم _یعنی چی؟ لبخند آرامش بخشی زد و گفت _یعنی حجابش مثل قبل نیست در صورتی که من بهش نگفتم حجابت رو رعایت کن. لبخندی زدم و گفتم _اینا بخاطر عشقه! لبخند شیرینی زد و گفت _مامان اگه تو اون روز نمی گفتی که بریم خواستگاری شاید الان هیچوقت همچین اتفاقی نمی افتاد. _شب قبلش بابات اومد تو خوابم اون بود که گفت بریم خواستگاری چشمانش برق زد نزدیکم شد و سرم را بین دو دستش گرفت و بوسید و گفت _ممنون که شما و بابا حواستون بهم هست. نمی دانم در چشم هایش چه دیدم که تنم لرزید. چشمانش شبیه چشمان علی بود آن روز که برای آخرین بار علی را دیدم دقیقا چشمانش همین طور برق می زد!
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۵۷ تا چند روز بعد حال علی اکبر تغییری نکرد در حالی که داشتم صبحانه را جمع می کرد
بعد از اینکه خداحافظی کرد و رفت استرسی به جانم افتاده بود. آیت الکرسی خواندم تا کمی آرام شوم قرار بود بعد از خرید هایشان برای شام علی اکبر همراه نازنین به خانه بیایند. امروز کلاس نداشتم خودم را مشغول نشان دادم ولی نمی توانستم این دلشوره را از بین ببرم. گوشی ام که روی اپن بود به صدا در آمد.علی اکبر بود. _الو علی اکبرم! _سلام استاد صدای نازنین بود علی اکبر که انگار پشت فرمان بود به نازنین گفت _استاد چیه حالا مامان هیچی خودت معذب نمی شی نازنین خنده ای کرد و گفت _مامان جان نگاه کنین چه قدر اذیت میکنه خب من دوسال شما رو استاد صدا زدم یه ذره برام سخته لبخندی زدم و محلی به دلشوره ام که بیشتر می شد ندادم و گفتم _هر جور راحتی صدام کن دخترم صدای علی اکبر از آن طرف می آمد که گفت _مااامااان داشتیم؟ خو اگه اینطوری بخوایم پیش بریم دو روز دیگه بچه هامونم شما رو استادجون صدا میزنن از فکر نوه دار شدن لبخندم پر رنگ تر شد. نازنین کشیده گفت علی اکبر علی اکبر گفت _مامان میای دم در ساختمون استقبال _آره پسرم _اسپند هم دود کن بی زحمت عروسمون چشم نخوره _باشه پسرم صدای نازنین نمی آمد حتما خجالت کشیده بود. گفتند که تا نیم ساعت دیگر می رسند. خانه ما طبقه اول بود و رفتن به دم در برایم راحت بود‌. اسپند را که آماده کردم چادرم را سرم کردم و به پایین رفتم. آن دلشوره کمتر که نشده بود بیشتر هم شد. با خودم ذکر می گفتم که آرام شوم. از پله آخر که پایین آمادم صدای تفنگ مانند را شنیدم و صدای جیغ یک زن که مدام جیغ می کشید. اسپند از دستم افتاد و ذغال ها روی زمین ریختند. پاهایم توانایی راه رفتن نداشتند با هر جان کندنی بود خودم را به در رساندم نمی توانستم در را باز کنم دست هایم جان نداشتند. خدا را صدا زدم که به دست هایم توانی بدهد . یک لحظه در را باز کردم و در یک لحظه جانم رفت! علی اکبر غرق به خون بود صدای گریه و جیغ های نازنین را که کنارش نشسته بود را دیگر نمی شنیدم. هر قدمم شاید پنج دقیقه طول می کشید ولی بالاخره به تن غرق به خون علی اکبرم رسیدم. به سختی نفس می کشید نشستم و سرش را در آغوشم گرفتم چشم هایش را باز کرد لبخندی زد و گفت _مامان میخوام! بابام رو برای اولین بار ببینم. اشک هایم یکی پس از دیگری می ریختند نفسم بالا نمی آمد. _علی اکبرم! _مامان خیلی دوستت دارم. چشم هایش را بست و رفت تا با پدرش دیدار کند. همانطور که جانم می رفت او هم رفت!
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۵۸ بعد از اینکه خداحافظی کرد و رفت استرسی به جانم افتاده بود. آیت الکرسی خواندم
چهل روز از نبود علی اکبرم می گذشت. مشخص شد که علی اکبر در یکی از ماموریت هایش به ضرر یک سری افراد عمل کرده بود و آنان این گونه پسرم را به شهادت رساندند مراسم چهلم تمام شده بود مردم رفته بودند نازنین کنارم نشسته بود.چادر سرش کرده بود همیشه علی اکبر به من می گفت دلم می خواهد نازنین را با چادر مشکی مانند خودت ببینم! نازنین بعد از چهل روز شروع به حرف زدن کرد پدر و مادرش با تعجب به او نگاه می کردند دکترش گفته بود حرف نزدنش به دلیل شوکی است که به او وارد شده است. نازنین با صدای لرزان گفت _از ماشین پیاده شدیم که وارد ساختمون بشیم یه ماشین که دو نفر داخلش بودن پیاده شدن علی اکبر تا اون ها رو دید من رو در آغوش گرفت و اونها تیر بارونش کردن جلوی چشم هام جون داد نذاشت با هم بمیریم. انقدر گریه کرد که پدر و مادرش او را به زور بردند. به سنگ قبر نگاهی کردم شهید علی فرهمند شهید علی اکبر فرهمند! به اصرار من علی اکبر را هم در قبر علی خاک کردند می خواستم پدر و پسر کنار همدیگر باشند. هادی که فقط او مانده بود و منتظر من بود که با هم برویم گفت _هانیه بلند شو بریم داره شب میشه _هادی جان شما برو من هم تا چند دقیقه دیگه میام هادی آرام آرام رفت. از پشت سر به هادی نگاه کردم هم در زمان شهادت علی و هم در زمان شهادت پسرم هوایم را خیلی داشت غم من کمر او را هم خمیده کرده بود. نگاه از او برداشتم که هر لحظه دور تر میشد. به عکس های دو مرد آسمانی ام نگاه کردم و قطره اشکی از سر خوشحالی و عاقبت بخیری همسر و پسرم روی سنگ قبر افتاد. _خوش به حالتون پدر و پسر شهید! یک لحظه یادم آمد در نوجوانی در عالم رؤیا به مزار شهدا می آیم و کنار یک قبر می نشینم و دو شاخه گل روی قبر می گذارم! لبخندی زدم _خوابم به واقعیت تبدیل شده! اون موقع با خودم گفتم یه خوابه عادیه نمیدونستم واقعی میشه.خیلی دلم براتون تنگ میشه.کاش منم میومدم پیشتون! و بعدش سرم را روی سنگ قبرشان گذاشتم!
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۵۹ چهل روز از نبود علی اکبرم می گذشت. مشخص شد که علی اکبر در یکی از ماموریت هایش
هادی نیم ساعت گذشت ولی هانیه نیامد نگرانش شدم. رو به همسرم الهام گفتم _الهام من میرم ببینم چی شد گفت چند دقیقه دیگه میام _آره برو شاید خدایی نکرده حالش بد شده به سمت مزار شهدا رفتم که هانیه را دیدم سرش روی سنگ قبر است دویدم با خودم گفتم غش کرده است. به هانیه که رسیدم سرش را بلند کردم که لبخندی روی لبش بود به صورتش زدم اما چشمانش بسته بود صدایش میزدم _هانیه! خواهرم! بعد از چند دقیقه که بهوش نیامد متوجه شدم که که نفس نمی کشد نبضش را گرفتم داد زدم _یا حسین! مردمی که آن نزدیکی بودند جمع شدند. با اشک هایی که می ریختم گفتم _هانیه خواهرم بلند شو! هانیه خواهرم... فایده ای نداشت او چشمانش را برای همیشه بسته بود خواهرم رفته بود نزد همسر و پسرش! او وظیفه اش را انجام داد و رفت. هانیه رفت! مرگ در هر حالتی تلخ است اما من دوست تر دارم که چون از ره درآید مرگ در شبی آرام چون شمعی شوم خاموش لیک مرگ ِ دیگری هم هست دردناک اما شکرف و سرکش و مغرور مرگ ِ مردان ، مرگ ِ در میدان با تپیدن های طبل و شیون ِ شیپور با صفیر ِ تیر و برق ِ تشنه ی شمشیر غرقه در خون پیکری افتاده در زیر ِ سم ِ اسبان وه چه شیرین است رنج بردن پا فشردن در ره ِ یک آرزو مردانه مردن ! وندر امید ِ بزرگ ِ خویش با سرود ِ زندگی بر لب جان سپردن آه ، اگر باید زندگانی را به خون ِ خویش رنگ ِ آرزو بخشید و به خون ِ خویش نقش ِ صورت ِ دلخواه زد بر پرده ی امید من به جان و دل پذیرا می شوم این مرگ ِ خونین را شادی روح شهدای گرانقدر و خانواده محترمشان صلوات پایان. نویسنده: بانو حنیفا
•°🌸 سلام برآنان که در خفا نجیب اند... ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
همسرش می گفت چِشاش خیلی خوشگل بود...🍀 اما با این چشمها تو زندگی یه نگاه حرام نکرده بود...🙈 می گفت من بهش می گفتم: ابراهیم! این چشای خوشگل برا من نمیمونه... حالا ببین!😔 وقتی جنازشو آوردن دیدم چشماش نیست...😭 انگار خدا اون چشای خوشگل و"پاک" رو فقط می خواست واسه خودش انحصاری…!🌷 💌حاج محمد ابراهیم همت💌 اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج تلنگر برای خیلیا 😔
••• یه دیالوگ قشنگی بود می‌گفت: «آدما بدون غذا بیست روز دووم میارن ، بدون آب دو روز ، بدون اکسیژن چند دقیقه، اما بدون امید لحظه‌ای هم دووم نمیارن🥀» میخوام بگم درسته سخته، درسته فکر میکنی مسیر طولانیه ولی بخاطر چیزی که تو قلبته داری می‌جنگی و اونه که زنده نگهت داشته! پس حتما ارزششو داره. 🙃 آرامش باخدا 
مَا شَاءَ اللَّهُ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ(کهف۳۹) همه چیز به خواست خداست و جز قدرت خدا قدرتی نیست. وقتی اونقدر قدرت داره که میتونه تورو به هر جایی و هر چیزی برسونه ، چرا ناامید شی؟ چرا از یه نفر دیگه بخوای؟ 🤌🏻✨ ‌
🔆 علیه‌السلام: 💠 اللّهُمَّ ... وَ اعمِ أبصارَ قُلوبِنا عَمّا خالَفَ مَحَبَّتَكَ؛ ❇️ بارالها! ... ديده دل‌هايمان را از آنچه مخالف دوستى توست، كور گردان. 📚 صحیفه سجادیه، دعای ۹