eitaa logo
بهشت ایران
2.4هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.2هزار ویدیو
1 فایل
🌷🌹گلزار شهدای بهشت حضرت زهرا سلام الله علیها قطعه‌ای از بهشت است که با عطر آسمانی بیش از ۳۴ هزار شهید معطر شده است این رسانه مرجعی برای معرفی قهرمانانی(شهدا، مشاهیر و مفاخر) است که تاریخ و آینده این سرزمین را رقم زدند و اکنون در #بهشت_ایران آرمیده‌اند
مشاهده در ایتا
دانلود
🖼 پوستر 💕 همسفر تا بهشت! 🌹 به مناسبـت شهــادت 🌹 شهید علیرضا شهرکی و 🌹 همسرش شهیده صیاد شهید شهرکی، رئیس‌ پلیس‌آگاهی شهرستان سراوان و همسر ایشان دهم اردیبهشت، در حمله ناجوانمردانه معاندین کوردل به شهادت رسیدند. 🌹بهشت‌ ایران https://eitaa.com/joinchat/3597009274C1a537d7bca
اگر دو چیز را رعایت بکنی، خدا را نصیبت می کند. یکی پر تلاش باش و دوم مخلص!‼️ این دو تا را درست انجام بدی خدا شهادت را هم نصیبت می کند.🌱 🌹بهشت‌ ایران https://eitaa.com/joinchat/3597009274C1a537d7bca
《آن چیزى که ما باید به آن افتخار بکنیم این است که رسم شهادت و سنّت الهىِ قتل فی‌سبیل‌ا‌لله‌، با نظام اسلامى زنده شد.》 بیانات فرزانه ۱۳۶۸/۰۵/۲۵ بهشت ایران🌷 https://eitaa.com/joinchat/3597009274C1a537d7bca
مگر ما پيروانِ پاكانِ سرباخته در راه هدف نيستيم، كه از «شهادتِ» عزيزان خود به دل ترديدی راه دهيم؟! مگر دشمن قدرت آن را دارد كه با جنايات خود مكارم و ارزش‌های انسانیِ «شهيدانِ» عزيز ما را از ‌آنان سلب كند؟! مگر دشمنانِ فضيلت می‌توانند جز اين خرقه‌ی خاكی را از دوستان خدا و عاشقان حقيقت بگيرند؟! بهشت ایران🌷 https://eitaa.com/joinchat/3597009274C1a537d7bca
رفتند که در دل، دلِ ما عشق نمیرد رفتند که زیباییِ این راز بماند . . . شاعر بهشت ایران🌷 https://eitaa.com/joinchat/3597009274C1a537d7bca
علی صفایی حائری: تو که راه افتادی .. دنیا با تمام وسعتش می‌شود زندان تو و سِجن تو و تو آزادی را و شهادت را و مرگ و لقا خدایت را از تمامی نعمت‌ها بالاتر می‌دانی .. و این است که شهادت برای این روح‌های عظیم‌تر از هستی، بالاترین نعمت است. بهشت ایران🌷 https://eitaa.com/joinchat/3597009274C1a537d7bca
قرآن بود و و ، مدیری لایق و پدری مهربان و حرم امام رضا «ع». آن قدر در زندگی اش، اخلاص داشت که آخر هم خدا، در یکی از پاک ترین نقطه های زمین، در حرم پاک فرزند پیامبر «ص» را نصیبش کرد. 📖 من مادرم، فرید ✍️ به قلم: خانم زهرا سُلگی 📇 انتشارات: حماسه یاران عاشقانه‌ای مادرانه که زندگی از تولد تا شهادت در را روایت می کند برشی از کتاب: مگر تو خبر داشتی فرید؟! مگر تو می دانستی قرار است چه اتفاقی برایت بیفتد؟! آن هم این قدر دقیق! تو می دانستی فرید، می دانستی خوب زندگی کردن و خوب بندگی کردن تو را به آرزویت می رساند. این را دوستانت هم فهمیده بودند. فهمیده بودند که وقتی تقید به نماز اول وقتت را دیده بودند، گفته بودند: « همین نماز اول وقت، آخرش تو را شهید می کنه. » نماز اول وقتی که حتی در نیوزلند هم ترک نشد. نماز تو را کشاند به معراج شهدا، به نقطه اوج. 🔔 محل عکس محل دقیق شهادت شهید هست بهشت ایران🌷 https://eitaa.com/joinchat/3597009274C1a537d7bca
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬در یمن، پسر بچه وجود ندارد، آنها بزرگمردان کوچک به دنیا می آیند. 🔹 به حاکمان دیوانه‌ی آمریکا میگویم: ◇ ما را تحریک نکنید، ما به شوق رسیدن به سن جهاد و صف بستن برای جهاد و شوق زندگی میکنیم... بهشت‌ ایران🌷 https://eitaa.com/joinchat/3597009274C1a537d7bca
بهشت ایران
. #تنها_میان_داعش 🌹 #قسمت_سوم 💠 نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس می‌کردم که نفسم در سینه بند آم
.. 🌹 💠 ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و می‌خواست قصه را فاش کند. باور نمی‌کردم حیدر اینهمه بی‌رحم شده باشد که بخواهد در جمع را ببرد. اگر لحظه‌ای سرش را می‌چرخاند، می‌دید چطور با نگاه مظلومم التماسش می‌کنم تا حرفی نزند و او بی‌خبر از دل بی‌تابم، حرفش را زد:«عدنان با تکریت ارتباط داره، دیگه صلاح نیس باهاشون کار کنیم.» 💠 لحظاتی از هیچ کس صدایی درنیامد و از همه متحیرتر من بودم. بعثی‌ها؟! به ذهنم هم نمی‌رسید برای نیامدن عدنان، اینطور بهانه بتراشد. بی‌اختیار محو صورتش شده و پلکی هم نمی‌زدم که او هم سرش را چرخاند و نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که اینبار من نگاهم را از چشمانش پس گرفتم و سر به زیر انداختم. 💠 نمی‌فهمیدم چرا این حرف‌ها را می‌زند و چرا پس از چند روز دوباره با چشمانم آشتی کرده است؟ اما نگاهش که مثل همیشه نبود؛ اصلاً مهربان و برادرانه نبود، طوری نگاهم کرد که برای اولین بار دست و پای دلم را گم کردم. وصله بعثی بودن، تهمت کمی نبود که به این سادگی‌ها به کسی بچسبد، یعنی می‌خواست با این دروغ، آبروی مرا بخرد؟ اما پسرعمویی که من می‌شناختم اهل نبود که صدای عصبی عمو، مرا از عالم خیال بیرون کشید :«من بی‌غیرت نیستم که با قاتل برادرم معامله کنم!» 💠 خاطره پدر و مادر جوانم که به دست بعثی‌ها شده بودند، دل همه را لرزاند و از همه بیشتر قلب مرا تکان داد، آن هم قلبی که هنوز مات رفتار حیدر مانده بود. عباس مدام از حیدر سوال می‌کرد چطور فهمیده و حیدر مثل اینکه دلش جای دیگری باشد، پاسخ پرسش‌های عباس را با بی‌تمرکزی می‌داد. 💠 یک چشمش به عمو بود که خاطره پدرم بی‌تابش کرده بود، یک چشمش به عباس که مدام سوال‌پیچش می‌کرد و احساس می‌کردم قلب نگاهش پیش من است که دیگر در برابر بارش شدید احساسش کم آوردم. به بهانه جمع کردن سفره بلند شدم و با دست‌هایی که هنوز می‌لرزید، تُنگ شربت را برداشتم. فقط دلم می‌خواست هرچه‌زودتر از معرکه نگاه حیدر کنار بکشم و نمی‌دانم چه شد که درست بالای سرش، پیراهن بلندم به پایم پیچید و تعادلم را از دست دادم. 💠 یک لحظه سکوت و بعد صدای خنده جمع! تُنگ شربت در دستم سرنگون شده و همه شربت را روی سر و پیراهن سپید حیدر ریخته بودم. احساس می‌کردم خنکای شربت مقاومت حیدر را شکسته که با دستش موهایش را خشک کرد و بعد از چند روز دوباره خندید. 💠 صورتش از خنده و خجالت سرخ شده و به گمانم گونه‌های من هم از خجالت گل انداخته بود که حرارت صورتم را به‌خوبی حس می‌کردم. زیر لب عذرخواهی کردم، اما انگار شیرینی شربتی که به سرش ریخته بودم، بی‌نهایت به کامش چسبیده بود که چشمانش اینهمه می‌درخشید و همچنان سر به زیر می‌خندید. 💠 انگار همه تلخی‌های این چند روز فراموشش شده و با تهمتی که به عدنان زده بود، ماجرا را خاتمه داده و حالا با خیال راحت می‌خندید. چین و چروک صورت عمو هم از خنده پُر شده بود که با دست اشاره کرد تا برگردم و بنشینم. پاورچین برگشتم و سر جایم کنار حلیه، همسر عباس نشستم. 💠 زن‌عمو به دخترانش زینب و زهرا اشاره کرد تا سفره را جمع کنند و بلافاصله عباس و حلیه هم بلند شدند و به بهانه خواباندن یوسف به اتاق رفتند. حیدر صورتش مثل گل سرخ شده و همچنان نه با لب‌هایش که با چشمانش می‌خندید. واقعاً نمی‌فهمیدم چه‌خبر است، در سکوتی ساختگی سرم را پایین انداخته و در دلم غوغایی بود که عمو با مهربانی شروع کرد :«نرجس جان! ما چند روزی میشه می‌خوایم باهات صحبت کنیم، ولی حیدر قبول نمی‌کنه. میگه الان وقتش نیس. اما حالا من این شربت رو به فال نیک می‌گیرم و این روزهای خوب ماه و تولد علیه‌السلام رو از دست نمیدم!» 💠 حرف‌های عمو سرم را بالا آورد، نگاهم را به میهمانی چشمان حیدر برد و دیدم نگاه او هم در ایوان چشمانش به انتظارم نشسته است. پیوند نگاه‌مان چند لحظه بیشتر طول نکشید و هر دو با شرمی شیرین سر به زیر انداختیم. هنوز عمو چیزی نگفته بود اما من از همین نگاه، راز فریاد آن روز حیدر، قهر این چند روز و نگاه و خنده‌های امشبش را یک‌جا فهمیدم که دلم لرزید. 💠 دیگر صحبت‌های عمو و شیرین‌زبانی‌های زن‌عمو را در هاله‌ای از هیجان می‌شنیدم که تصویر نگاه حیدر لحظه‌ای از برابر چشمانم کنار نمی‌رفت. حالا می‌فهمیدم آن نگاهی که نه برادرانه بود و نه مهربان، عاشقانه‌ای بود که برای اولین بار حیدر به پایم ریخت. عمو چند دقیقه بیشتر طول نکشید و سپس ما را تنها گذاشتند تا با هم صحبت کنیم. در خلوتی که پیش آمده بود، سرم را بالا آوردم و دیدم حیدر خجالتی‌تر از همیشه همچنان سرش پایین است... ادامه دارد ... ✍️نویسنده فاطمه ولی نژاد بهشت ایران🌷 https://eitaa.com/joinchat/3597009274C1a537d7bca