💠 زمان انتخابات که میشد، اگر در جبهه بودند یا در محل سکونتشان تلاش میکردند، دیگران را به مشارکت حداکثری تشویق کنند. از روشهای تبلیغاتی هم گاهی بهره میبردند تا با روشنگری بتوانند دیگران را به انتخاب بهتر سوق دهند. از دیدن برنامههای مناظرات گرفته تا تبلیغ با ماشین شخصی و یا گرفتن مرخصی از جبهه؛ همه اینها نشانه اهتمام جدی شهدایی دارد که در زمان حیاتشان، از این وظیفه شرعی و ملی خود غافل نبودند.
بهشت ایران🌷
https://eitaa.com/joinchat/3597009274C1a537d7bca
یه بار اومد پیشم گفت: جایی کار سراغ نداری؟
گفتم: اتفاقا این قنادی که کار میکنم نیرو میخواد.
نپرسید حقوقش چقده، بیمه میکنه یا نه، یا حتی ساعت کاریش به چه شکله؛ اولین سوالش این بود: موقع نماز میزاره برم نماز بخونم؟
حقوق کمتر گرفت اما موقع نماز به مسجد میرفت...
📙حجت خدا
#شهید_محسن_حججی 🌺
بهشت ایران🌷
https://eitaa.com/joinchat/3597009274C1a537d7bca
#خاطرات_شهید 💌
پدرش براش بارانی خریده بود.اما علی نمیپوشید. هرڪاری ڪردم نپوشید ... میگفت: این پسر بیچاره نداره ، منم نمی پوشم.. پسرهمسایه مون رو میگفت. پدرش رفتگر بـود ونداشت بـرای بچه هـاش بارانی بخره.علی هم نمیپوشید.....
#شهید_علی_صیاد_شیرازی
بهشت ایران🌷
https://eitaa.com/joinchat/3597009274C1a537d7bca
بهشت ایران
. #تنها_میان_داعش 🌹 #قسمت_سوم 💠 نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس میکردم که نفسم در سینه بند آم
..
#تنها_میان_داعش
🌹 #قسمت_چهارم
💠 ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و میخواست قصه را فاش کند. باور نمیکردم حیدر اینهمه بیرحم شده باشد که بخواهد در جمع #آبرویم را ببرد.
اگر لحظهای سرش را میچرخاند، میدید چطور با نگاه مظلومم التماسش میکنم تا حرفی نزند و او بیخبر از دل بیتابم، حرفش را زد:«عدنان با #بعثیهای تکریت ارتباط داره، دیگه صلاح نیس باهاشون کار کنیم.»
💠 لحظاتی از هیچ کس صدایی درنیامد و از همه متحیرتر من بودم. بعثیها؟! به ذهنم هم نمیرسید برای نیامدن عدنان، اینطور بهانه بتراشد.
بیاختیار محو صورتش شده و پلکی هم نمیزدم که او هم سرش را چرخاند و نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که اینبار من نگاهم را از چشمانش پس گرفتم و سر به زیر انداختم.
💠 نمیفهمیدم چرا این حرفها را میزند و چرا پس از چند روز دوباره با چشمانم آشتی کرده است؟ اما نگاهش که مثل همیشه نبود؛ اصلاً مهربان و برادرانه نبود، طوری نگاهم کرد که برای اولین بار دست و پای دلم را گم کردم.
وصله بعثی بودن، تهمت کمی نبود که به این سادگیها به کسی بچسبد، یعنی میخواست با این دروغ، آبروی مرا بخرد؟ اما پسرعمویی که من میشناختم اهل #تهمت نبود که صدای عصبی عمو، مرا از عالم خیال بیرون کشید :«من بیغیرت نیستم که با قاتل برادرم معامله کنم!»
💠 خاطره پدر و مادر جوانم که به دست بعثیها #شهید شده بودند، دل همه را لرزاند و از همه بیشتر قلب مرا تکان داد، آن هم قلبی که هنوز مات رفتار حیدر مانده بود.
عباس مدام از حیدر سوال میکرد چطور فهمیده و حیدر مثل اینکه دلش جای دیگری باشد، پاسخ پرسشهای عباس را با بیتمرکزی میداد.
💠 یک چشمش به عمو بود که خاطره #شهادت پدرم بیتابش کرده بود، یک چشمش به عباس که مدام سوالپیچش میکرد و احساس میکردم قلب نگاهش پیش من است که دیگر در برابر بارش شدید احساسش کم آوردم.
به بهانه جمع کردن سفره بلند شدم و با دستهایی که هنوز میلرزید، تُنگ شربت را برداشتم. فقط دلم میخواست هرچهزودتر از معرکه نگاه حیدر کنار بکشم و نمیدانم چه شد که درست بالای سرش، پیراهن بلندم به پایم پیچید و تعادلم را از دست دادم.
💠 یک لحظه سکوت و بعد صدای خنده جمع! تُنگ شربت در دستم سرنگون شده و همه شربت را روی سر و پیراهن سپید حیدر ریخته بودم.
احساس میکردم خنکای شربت مقاومت حیدر را شکسته که با دستش موهایش را خشک کرد و بعد از چند روز دوباره خندید.
💠 صورتش از خنده و خجالت سرخ شده و به گمانم گونههای من هم از خجالت گل انداخته بود که حرارت صورتم را بهخوبی حس میکردم.
زیر لب عذرخواهی کردم، اما انگار شیرینی شربتی که به سرش ریخته بودم، بینهایت به کامش چسبیده بود که چشمانش اینهمه میدرخشید و همچنان سر به زیر میخندید.
💠 انگار همه تلخیهای این چند روز فراموشش شده و با تهمتی که به عدنان زده بود، ماجرا را خاتمه داده و حالا با خیال راحت میخندید.
چین و چروک صورت عمو هم از خنده پُر شده بود که با دست اشاره کرد تا برگردم و بنشینم. پاورچین برگشتم و سر جایم کنار حلیه، همسر عباس نشستم.
💠 زنعمو به دخترانش زینب و زهرا اشاره کرد تا سفره را جمع کنند و بلافاصله عباس و حلیه هم بلند شدند و به بهانه خواباندن یوسف به اتاق رفتند.
حیدر صورتش مثل گل سرخ شده و همچنان نه با لبهایش که با چشمانش میخندید. واقعاً نمیفهمیدم چهخبر است، در سکوتی ساختگی سرم را پایین انداخته و در دلم غوغایی بود که عمو با مهربانی شروع کرد :«نرجس جان! ما چند روزی میشه میخوایم باهات صحبت کنیم، ولی حیدر قبول نمیکنه. میگه الان وقتش نیس. اما حالا من این شربت رو به فال نیک میگیرم و این روزهای خوب ماه #رجب و تولد #امیرالمؤمنین علیهالسلام رو از دست نمیدم!»
💠 حرفهای عمو سرم را بالا آورد، نگاهم را به میهمانی چشمان حیدر برد و دیدم نگاه او هم در ایوان چشمانش به انتظارم نشسته است. پیوند نگاهمان چند لحظه بیشتر طول نکشید و هر دو با شرمی شیرین سر به زیر انداختیم.
هنوز عمو چیزی نگفته بود اما من از همین نگاه، راز فریاد آن روز حیدر، قهر این چند روز و نگاه و خندههای امشبش را یکجا فهمیدم که دلم لرزید.
💠 دیگر صحبتهای عمو و شیرینزبانیهای زنعمو را در هالهای از هیجان میشنیدم که تصویر نگاه #عاشقانه حیدر لحظهای از برابر چشمانم کنار نمیرفت. حالا میفهمیدم آن نگاهی که نه برادرانه بود و نه مهربان، عاشقانهای بود که برای اولین بار حیدر به پایم ریخت.
#خواستگاری عمو چند دقیقه بیشتر طول نکشید و سپس ما را تنها گذاشتند تا با هم صحبت کنیم. در خلوتی که پیش آمده بود، سرم را بالا آوردم و دیدم حیدر خجالتیتر از همیشه همچنان سرش پایین است...
ادامه دارد ...
✍️نویسنده فاطمه ولی نژاد
بهشت ایران🌷
https://eitaa.com/joinchat/3597009274C1a537d7bca
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#صوت_الشهدا | 🎙
سخنان شهید حسن باقری | چه سعادتی از این بالاتر
#شهید_حسن_باقری
بهشت ایران🌷
https://eitaa.com/joinchat/3597009274C1a537d7bca
#فرازے_از_وصیت_نامہ
✍دراین موقعیت زمانی و مكانی جنگ ما جنگ اسلام و كفر است و هر لحظه مسامحه و غفلت خیانت به پیامبر اكرم «ص» و امام زمان «عج» و پشت پا زدن به خون شهداست و ملت ما باید خود را آماده هرگونه فداكاری بكند.در چنین میدان وسیع و این هدف رفیع انسانی و الهی جان داد و فداكاری امری بسیار ساده و پیش پا افتاده است و خدا كند كه ما توفیق شهادت متعالی در راه اسلام را با خلوص نیت پیدا كنیم...
#شهید_حسن_باقری
بهشت ایران🌷
https://eitaa.com/joinchat/3597009274C1a537d7bca
نخبه علمی بود
به قدری باهوش بود که
در۱۳سالگی به راحتی
انگلیسی حرف میزد
درجبهه آموزش زبان مۍداد
والفجر۸ شیمیایی شد
و در۱۷سالگی به شهادت رسید
معلم کوچک جبههها
شهید#محمود_تاج_الدین
بهشت ایران🌷
https://eitaa.com/joinchat/3597009274C1a537d7bca
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡••
وقتۍ عقل عاشق شود
عشق عاقــــــــل مۍشود
آنگاه تُو شھیــــــد مۍشوے...
#هادے_دلها❣
بهشت ایران🌷
https://eitaa.com/joinchat/3597009274C1a537d7bca
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣رضای خدا
شهید حاج #محمدابراهیم_همت🕊
بهشت ایران🌷
https://eitaa.com/joinchat/3597009274C1a537d7bca
🌹شهدا، رفقای با معرفت!
✨مسئولان اردوگاه چند ساعت پیش از پخش غذا آمار زائرین را میدادند تا فرصتی برای پخت غذا داشته باشیم.
یک بار نزدیک ظهر بود که یک اتوبوس به آمارمان اضافه شد. نمیدانستیم باید چه کار کنیم؟ غذا کم بود.
🍀 سید بدون هیچ استرسی یک پارچه سبز پرچم #سید_الشهدا (علیهالسلام) را روی دیگ کشید و به بچههای خادم گفت، «بچهها بیایید دور دیگ غذا جمع بشوید و هرکدام برای یک شهید نیت کنید.»
💚 سپس ذکر صلوات گرفت و یک توسل کوچک نیز به حضرت زهرا (سلامالله) پیدا کرد.
پرچم را از روی دیگ برداشت و یاعلی گفت و مشغول تقسیم غذای زائرین شدیم.
🌿 برای ما خیلی عجیب بود، نه تنها غذا کم نیامد، مقداری هم غذا باقی مانده بود. همه حسابی غذا خوردند؟!
سید خیلی خوشحال بود.
♥️آنجا بود که فهمیدیم، چقدر سید با شهدا رفیق است و شهدا نیز حسابی هوایمان را دارند.
مدافع حرم
#شهید_سید_میلاد_مصطفوی🕊
بهشت ایران🌷
https://eitaa.com/joinchat/3597009274C1a537d7bca
تصاویر حضور رهبر انقلاب در مرقد امام(ره) و گلزار شهدا
🔹از جمله شهدایی که رهبر انقلاب برسر مزار آنها حاضر شدند، شهید «محمد امین صمدی» بود که اخیرا در حمله رژیم صهیونیستی به دمشق به شهادت رسید.
بهشت ایران🌷
https://eitaa.com/joinchat/3597009274C1a537d7bca
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 یاد شهدای تهران
🔹رهبر انقلاب در دیدار اعضای کنگره ملی بزرگداشت ۲۴ هزار شهید تهران: یادبود شهدای تهران باید همراه باشد با تدوین شناسنامهی انقلابی تهران، مثل دیگر شهرها؛ یعنی این شناسنامهی انقلابی تهران باید برای جوانها روشن بشود.
بهشت ایران🌷
https://eitaa.com/joinchat/3597009274C1a537d7bca
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حضور رهبر انقلاب برسر مزار شهید «صمدی»
🔹شهید «محمد امین صمدی» اخیرا در حمله رژیم صهیونیستی به دمشق به شهادت رسید.
بهشت ایران🌷
https://eitaa.com/joinchat/3597009274C1a537d7bca
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•🌱
🎥گوش کنید؛
🌹وصیت شهید مهدی رهبر رضاخانلو؛
🔰فکر کنید من و من هایی که کشته شدیم
در چه راهی کشته شدیم برای چی کشته شدیم؟
بهشت ایران🌷
https://eitaa.com/joinchat/3597009274C1a537d7bca
#خاطرات_شهید 💌
خیلی کم خانه بود، اکثراً ماموریت بودند..اطرافیان همیشه اعتراض میکردند و به من میگفتند که شما چگونه تحمل میکنید بچهها یک دل سیر پدرشان را ندیدند.یک روزی به او گفتم:«خسته نشدی؟ نمیخواهی استراحت کنی؟؟
گفت:«مگر دنیا چقدر است که من خسته شوم؟ برای استراحت هم وقت زیاد است...
#شهید_رحیم_کابلی
بهشت ایران🌷
https://eitaa.com/joinchat/3597009274C1a537d7bca
بهشت ایران
.. #تنها_میان_داعش 🌹 #قسمت_چهارم 💠 ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و میخواست قصه را فاش کند. باور نم
.
#تنها_میان_داعش
🌹 #قسمت_پنجم
💠 انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت میکشید و دستان مردانهاش به نرمی میلرزید.
موهای مشکی و کوتاهش هنوز از خیسی شربت میدرخشید و پیراهن خیس و سپیدش به شانهاش چسبیده بود که بیاختیار خندهام گرفت.
💠 خندهام را هرچند زیرلب بود، اما شنید که سرش را بلند کرد و با #مهربانی به رویم لبخند زد. دیگر از #راز دلش خبر داشتم که تا نگاهم کرد از خجالت سر به زیر انداختم.
تا لحظاتی پیش او برایم همان برادر بزرگتر بود و حالا میدیدم در برابر خواهر کوچکترش دست و پایش را گم کرده و #عاشق شده است. اصلاً نمیدانستم این تحول #عاشقانه را چگونه تعبیر کنم که با لحن گرم و گیرایش صدایم زد :«دخترعمو!»
💠 سرم را بالا آوردم و در برابر چشمان گرم و نگاه گیراترش، زبانم بند آمد و او بی هیچ مقدمهای آغاز کرد :«چند روز بود بابا سراغ اون نامرد رو میگرفت و من نمیخواستم چیزی بگم. میدونستم اگه حرفی بزنم تو خجالت میکشی.»
از اینکه احساسم را میفهمید، لبخندی بر لبم نشست و او به آرامی ادامه داد :«قبلاً از یکی از دوستام شنیده بودم عدنان خیلی به #تکریت رفت و آمد داره. این چند روز بیشتر حساس شدم و آمارش رو گرفتم تا امروز فهمیدم چند ماهه با یه گروه #بعثی تو تکریت ارتباط داره. بهانه خوبی شد تا پیش بابا عذرش رو بخوام.»
💠 مستقیم نگاهش میکردم که بعثی بودن عدنان برایم باورکردنی نبود و او #صادقانه گواهی داد :«من دروغ نمیگم دخترعمو! حتی اگه اونروز اون بیغیرتی رو ازش ندیده بودم، بازم همین بعثی بودنش برام حجت بود که دیگه باهاش کار نکنیم!»
پس آن پستفطرتی که چند روز پیش راهم را بست و بیشرمانه به حیایم تعرض کرد، از قماش قاتلان پدر و مادرم بود! غبار غم بر قلبم نشست و نگاهم غمگین به زیر افتاد که صدای آرامشبخش حیدر دوباره در گوشم نشست :«دخترعمو! من اونروز حرفت رو باور کردم، من به تو شک نکردم. فقط #غیرتم قبول نمیکرد حتی یه لحظه جلو چشم اون نامرد باشی، واسه همین سرت داد زدم.»
💠 کلمات آخرش بهقدری خوشآهنگ بود که دلم نیامد نگاهش را از دست بدهم؛ سرم را بالا آوردم و دیدم با عمق نگاهش از چشمانم عذر تقصیر میخواهد.
سپس نگاه مردانهاش پیش چشمانم شکست و با لحنی نرم و مهربان نجوا کرد :«منو ببخش دخترعمو! از اینکه دیر رسیده بودم و تو اونقدر ترسیده بودی، انقدر عصبانی شدم که نفهمیدم دارم چیکار میکنم! وقتی گریهات گرفت، تازه فهمیدم چه غلطی کردم! دیگه از اونروز روم نمیشد تو چشمات نگاه کنم، خیلی سخته دل کسی رو بشکنی که از همه دنیا برات عزیزتره!»
💠 احساس کردم جمله آخر از دهان دلش پرید که بلافاصله ساکت شد و شاید از فوران ناگهانی احساسش #خجالت کشید!
میان دریایی از احساس شفاف و شیرینش شناور شده و همچنان نگاهم به ساحل محبت #برادرانهاش بود؛ به این سادگی نمیشد نگاه #خواهرانهام را در همه این سالها تغییر دهم که خودش فهمید و دست دلم را گرفت :«ببین دخترعمو! ما از بچگی با هم بزرگ شدیم، همیشه مثل خواهر و برادر بودیم. من همیشه دلم میخواست از تو و عباس حمایت کنم، حتی بیشتر از خواهرای خودم، چون شما #امانت عمو بودید! اما تازگیها هر وقت میدیدمت دلم میخواست با همه وجودم ازت حمایت کنم، میخواستم تا آخر عمرم مراقبت باشم! نمیفهمیدم چِم شده تا اونروز که دیدم اون نانجیب اونجوری گیرت انداخته، تازه فهمیدم چقدر برام عزیزی و نمیتونم تحمل کنم کس دیگهای...»
💠 و حرارت احساسش بهقدری بالا رفته بود که دیگر نتوانست ادامه دهد و حرف را به جایی جز هوای #عاشقی برد :«همون شب حرف دلم رو به بابا زدم، اونقدر استقبال کرد که میخواست بهت بگه. اما من میدونستم چیکار کردم و تو چقدر ازم ناراحتی که گفتم فعلاً حرفی نزنن تا یجوری از دلت در بیارم!»
سپس از یادآوری لحظه ریختن شربت روی سرش خندهاش گرفت و زیر لب ادامه داد :«اما امشب که شربت ریخت، بابا شروع کرد!» و چشمانش طوری درخشید که خودش فهمید و سرش را پایین انداخت.
💠 دوباره دستی به موهایش کشید، سرانگشتش را که شربتی شده بود چشید و زیر لب زمزمه کرد :«چقدر این شربت امشب خوشمزه شده!»
سپس زیر چشمی نگاهم کرد و با خندهای که لبهایش را ربوده بود، پرسید :«دخترعمو! تو درست کردی که انقدر خوشمزهاس؟»
💠 من هم خندهام گرفته بود و او منتظر جوابم نشد که خودش با شیطنت پاسخ داد :«فکر کنم چون از دست تو ریخته، این مزهای شده!»
با دست مقابل دهانم را گرفتم تا خندهام را پنهان کنم و او میخواست دلواپسیاش را پشت این شیطنتها پنهان کند و آخر نتوانست که دوباره نگاهش را به زمین انداخت و با صدایی که از طپشهای قلبش میلرزید، پرسید :«دخترعمو! قبولم میکنی؟»...
ادامه دارد ...
✍نویسنده فاطمه ولی نژاد
بهشت ایران🌷
https://eitaa.com/joinchat/3597009274C1a537d7bca
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 قابی متفاوت از حضورِ رهبر انقلاب در مرقد امام و گلزار شهدا
بهشت ایران🌷
https://eitaa.com/joinchat/3597009274C1a537d7bca