eitaa logo
🖤🌹 بهترین مسیر خوشبختی 🌹🖤
4.6هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
3هزار ویدیو
531 فایل
🌷بهترین مسیر خوشبختی🌷 #تخریب_چی کانال⇩⇩⇩ @mosaferbehesht133 ⇯⇯⇯⇯⇯⇯⇯⇯ سلام خیلی خوش آمدید تبلیغ و تبادل هم داریم @mosaferbehesht133 Yarab89 https://daigo.ir/secret/9499154387 نقد و پیشنهادها
مشاهده در ایتا
دانلود
🖤🌹 بهترین مسیر خوشبختی 🌹🖤
💝💚💝💚💝 #داستان_واقعی 📕 #فرار_ازجهنم ✍ #قسمت ۳۸ 💍ومن عاشق شدم❤️ 😊❗️☺️❗️☺️❗️ . نگاه عمیقی بهش کردم
💕💚💕💚💕 📕 ۳۹ من عاشق شدم😍 💍💞💍💞💍 . فکر کردی مثل قاچاق مواده که رئیس پلیس ولستون، خودش مدیریت قاچاق توی دستش باشه و سهم هر کدوم از اون گنده ها برسه ...💸 😐👈🏻تازه اونجا هم هر چند وقت یه بار برای میتینگ های تبلیغاتی یه عده رو میدن دم تیغ ... .🔪 . 😣احمق نشو کین ... دست گذاشتن روی گنده ها یعنی اعلام جنگ به شهردار و فرماندار ... ⚔ فکر کردی بی خیالت میشن... حتی اگر بتونی فرار کنی که محاله ...❌ پیدات می کنن و چنان بلایی سرت میارن که دیگه کسی به دست گذاشتن روی اشراف فکر نکنه😣 .. 😥👈🏻اما فایده نداشت ... اون هیچ کدوم از حرف های من رو قبول نمی کرد ...🙉 اون هم انتخاب کرده بود😣 . 👈🏻وقتی از کافه اومدم بیرون ... تازه می فهمیدم که خدا هرگز کسی رو رها نمی کنه ... 😍 👨حنیف واسطه من بود ... من واسطه کین ... مهم انتخاب ما بود ...💯 . 🌸👈🏻اواخر سال 2011 بود ... من با پشتکار و خستگی ناپذیر، کار می کردم و درس می خوندم ...📚 انگیزه، هدف و انرژی من بیشتر شده بود ... ✅ 😀شادی و آرامش وارد زندگی طوفان زده من شده بود ...☺️ شادی و آرامشی که کم کم داشت رنگ دیگری هم به خودش می گرفت ... .😍 . 😀👈🏻چند وقتی می شد که به باتون روژ و محله ما اومده بودن ... دانشگاه، توی رشته پرستاری شرکت کرده بود 👩🎓.. . 👈🏻شاید احمقانه به نظر می رسید اما از همون نگاه اول، بدجور درگیرش شدم ...❤️ زیر نظر گرفته بودمش ... واقعا دختر خوب، با اخلاق و مهربانی بود💍😊 . 👈🏻من رسم مسلمان ها رو نمی دونستم ... برای همین دست به دامن حاجی شدم ...🙏 اون هم، همسرش رو جلو فرستاد ... و بهتر از همه زمانی بود که هر دوشون به انتخاب من احسنت گفتن 🌸👏🏻👏🏻🌸 .💍💍 👈 ادامه 🔜....👉 ‌ 🌸🍃🌸🍃
🖤🌹 بهترین مسیر خوشبختی 🌹🖤
💕💚💕💚💕 #داستان_واقعی 📕 #فرار_ازجهنم ✍ #قسمت ۳۹ من عاشق شدم😍 💍💞💍💞💍 . فکر کردی مثل قاچاق مواده که
.🍂🌻🍂🌻🍂 ۴۰ ♨️ازخدا شرم نمیکنی⁉️ ⁉️😰⁉️😰 . 😊👈🏻حاجی با پدر حسنا صحبت کرد .🗣.. قرار شد یه شب برم خونه شون ، به عنوان مهمان، نه خواستگار ...❎ 🔁پدرش می خواست با من صحبت کنه وبیشتر با هم آشنا بشیم ... و اگر مورد تایید قرار گرفتم؛ با حسنا صحبت می کردن 😊. . 😐👈🏻تمام عزمم رو جزم کردم تا نظرش رو جلب کنم ... اون روز هیجان زیادی داشتم ...🤗 ❤قلبم آرامش نداشت ... شوق و ترس با هم ترکیب شده بود ... دو رکعت نماز خوندم و به خدا توسل کردم📿🙏 برای خودم یه👕 پیراهن جدید خریدم ... عطر زدم ... یه سبد 🍒🍇 میوه گرفتم و رفتم خونه شون🏡 چه رفتنی😭 باباش وقتی سرگذشتمو فهمیدبخصوص اوضاع خانوادگیمو😰 تاتونست حرف بارم کردوعذرموخواست 😭 😭 یک هفته تمام حالم خراب بود ... جواب 📱تماس هیچ کس حتی حاجی رو ندادم ... موضوع دیگه آدم ها نبودن ... من بودم و خدا😭 . 👈🏻اون روز نماز ظهر، دوبار ساعتم زنگ زد ⏰ 👈🏻 ساعت مچیم رو تنظیم کرده بودم تا زمان نماز ظهر رو از دست ندم ... ⏳ 👈🏻نماز مغرب مسجد بودم اما ظهر، سر کار و مشغول ...🛠 ⏰هشدارش رو خاموش کردم و به کارم ادامه دادم ... ❌ 😭نمی دونستم با خودم قهرم یا خدا ... همین طور که سرم توی موتور ماشین بود، اشک مثل سیلاب از چشمم پایین می اومد😭😭 . 👈🏻بعد از ظهر شد ... به دلم افتاد بهتره برم برای آخرین بار، یه بار دیگه👱🏻♀ حسنا رو از دور ببینم ...🌅 تصمیم گرفته بودم همه چیز رو رها کنم و برای همیشه از باتون روژ برم 😞🚶 👈🏻از دور ایستاده بودم و منتظر ... خونه اونها رو زیر نظر داشتم که حاجی به خونه شون نزدیک شد ...🏡 زنگ در رو زد ... پدر حسنا اومد دم در ... .🚪 . شروع کردن به حرف زدن ... از حالت شون مشخص بود یه حرف عادی نیست ... 😲😵😮😦😦😯 👈ادامه دارد....👉 🍂🍁🍂🍁🍂🍁 @TanhamasirLezatbandegi ‌ 🌸🍃🌸🍃
🖤🌹 بهترین مسیر خوشبختی 🌹🖤
.🍂🌻🍂🌻🍂 #داستان_واقعی #فرار_ازجهنم #قسمت ۴۰ ♨️ازخدا شرم نمیکنی⁉️ ⁉️😰⁉️😰 . 😊👈🏻حاجی با پدر حسنا صحبت
🍂🍁🍂🍁🍂🍁 📕 ۴۱ ♨️از خدا شرم نمیکنی⁉️ ❗️❗️ 😰 بیشتر شبیه دعوا بود ... نگران شدم پدر حسنا توی گوش حاجی هم بزنه ... 🚶🏻 رفتم نزدیک تر تا مراقبش باشم ... که صدای حرف هاشون رو شنیدم ... حاجی سرش داد زد از خدا شرم نمی کنی؟ 😡📣 . 👈🏻از خدا شرم نمی کنی؟ ... اسم خودت رو می گذاری مسلمان و به بنده خدا اهانت می کنی؟ 😡 مگه درجه ایمان و تقوای آدم ها روی پیشونی شون نوشته شده یا تو خدایی حکم صادر کردی ⁉️ اصلا می تونی یه روز جای اون زندگی کنی و بعد ایمانت رو حفظ کنی❓ . 👈🏻و پدر حسنا پشت سر هم به من اهانت می کرد ... و از عملش دفاع 🛡 . 👈🏻بعد از کلی حرف، حاجی چند لحظه سکوت کرد ...😕 برای ختم کلام ... من امروز به خاطر اون جوون اینجا نیومدم ...❌ به خاطر 👈🏻خود شما اومدم ... من برای شما نگرانم ... 😧 فقط اومدم بگم حواست باشه کسی رو زیر پات له کردی که دستش توی دست خدا بود😩 👈🏻خدا نگهش داشته بود ... حفظش کرده بود و تا اینجا آورده بود ... 😍 💔دلش بلرزه و از مسیر برگرده ... اون لحظه ای که دستش رو از دست خدا بیرون بکشه ،🔙 شک نکن از ایادی و سپاه شیطان شدی ...👹 واسطه ضلالت و گمراهی چنین آدمی شدی ... .⚫️ . پدرش با عصبانیت داد زد 🗣... یعنی من باید دخترم رو به هر کسی که ازش خواستگاری کرد بدم⁉️.. . . 👈🏻چرا این حق شماست ... حق داشتی دخترت رو بدی یا ندی ...⏸ اما حق نداشتی با این جوون، این طور کنی ...🚫 😡👈🏻 دل بنده صالح خدا رو بدجور سوزوندی ...💔 از انتقام خدا و تاوانش می ترسم که بدجور بسوزی ...🔥 👈🏻 خدا از حق خودش می گذره، از اشک😭 بنده اش نه ... .❌ . 👈🏻دیگه اونجا نموندم ... گریه ام گرفته بود ...😭 به خودم گفتم تو یه احمقی استنلی ... خدا دروغ گو نیست ...❎ ❤ خدا هیچ وقت بهت دروغ نگفت ... تو رو برد تا حرفش رو از زبان اونها بشنوی ...✅ . 🏃🏻با عجله رفتم خونه ... وضو گرفتم و سریع به نماز ایستادم ... .📿 😭بعد از نماز، سرم رو از سجده بلند نکردم ... تا اذان مغرب، توی سجده استغفار می کردم ...🙏 از خدا خجالت می کشیدم که چطور داشتم مغلوب شیطان می شدم😰 ... 🌈❄️🌈❄️🌈❄️ 👈 ادامه امروز....🔜👉 ⤵️⤵️⤵️ @TanhamasirLezatbandegi ‌ 🌸🍃🌸🍃
🖤🌹 بهترین مسیر خوشبختی 🌹🖤
🍂🍁🍂🍁🍂🍁 #داستان_واقعی 📕 #فرار_ازجهنم ✍ #قسمت ۴۱ ♨️از خدا شرم نمیکنی⁉️ ❗️❗️ 😰 بیشتر شبیه دعوا بود
♨️〽️♨️〽️♨️〽️ 📕 ۴۲ سرطان ‼️ 🌾🌾🌾 سرمای شدیدی خوردم ...😪 تب🤒 سردرد،🤕 سرگیجه ... با تعمیرگاه تماس گرفتم و به رئیسم گفتم حالم اصلا خوب نیست ... اونقدر حالم بد بود که نمی تونستم از جام تکان بخورم 😷🤒🤕 👈🏻یک روز و نیم توی همون حالت بودم که صدای زنگ در اومد... 🤕👈🏻به زحمت از جا بلند شدم ... هنوز چند قدمی نرفته بودم که توی راهرو از حال رفتم ... چشمم رو که باز کردم دیدم حاجی بالای سرم نشسته😥 . 🌸👈🏻مرد مومن، نباید یه خبر بدی بگی مریضم☹️ ... 🌸👈🏻 اگر عادت دائم🕌 مسجد اومدنت نبود که برای مجلس ترحیمت خبر می شدم... 😩 🌸👈🏻اینو گفت و برام یکم سوپ آورد 🍵یه روزی می شد چیزی نخورده بودم ... نمی تونستم با اون حال، چیزی درست کنم 😥 . 🌸من که خوب شدم حاجی افتاد 🤕🤒 👈🏻چند روز🕌 مسجد، امام جماعت نداشت ولی بازم سعی می کردم نمازهام رو برم 🕌مسجد ... . . 👈🏻اقامه بسته بودم که حس کردم چند نفر بهم اقتدا کردن ... 🙄 ناخودآگاه و بدون اینکه حتی یه لحظه فکر کنم، 👈🏻 نمازم رو شکستم و برگشتم سمت شون ... شما نمی تونید به من اقتدا کنید ...❌. . 🌸👈🏻نماز اونها هم شکست ... پشت سرم نایستید ...🚫 . 👈🏻 می دونی چقدر شکستن نماز، اشکال داره⁉️ ... نماز همه مون رو شکستی❎ ... . 😥👈🏻 فقط مال من شکست ... مال شما اصلا درست نبود که بشکنه ...⚠️ پشتم رو بهشون کردم ... من حلال زاده نیستم .😰 . از درون می لرزیدم ... ترس خاصی وجودم رو پر کرده بود ...😱 😭 پدر حسنا وقتی فهمید از من بدش اومد ... مسجد، تنها خونه من بود، اگر منو بیرون می کردن خیلی تنها می شدم😭 👈🏻ولی از طرفی اصلا پشیمون نبودم ❎... بهتر از این بود که به خاطر من، حکم خدا زیر پا گذاشته بشه✅ . 👈🏻دوباره دستم رو آوردم بالا و اقامه بستم ... خدایا! برای تو نماز می خوانم ... الله اکبر😭 . 👈🏻سریع از مسجد اومدم بیرون 🏃... چه خوب، چه بد ... اصلا دلم نمی خواست حتی بفهمم چی پشت سرم گفته میشه ... رفتم و تا خوب شدن حاجی برنگشتم ↩️ . 👈🏻وقتی برگشتم، بی اختیار چشمم توی صورت هاشون می چرخید ...👁👁 مدام دلم می خواست بفهمم در موردم چی فکر می کنن ...😰 با ترس و دلهره با همه برخورد می کردم ... 😧 تا یکی صدام می کرد، ضربان❤ قلبم روی توی دهنم حس می کردم ... 👈🏻 توی این حال و هوا، مثل یه سنگر به حاجی چسبیده بودم ... جرات فاصله گرفتن ازش رو نداشتم ...👥. . 👈🏻یهو یکی از بچه ها دوید سمتم و گفت: کجایی استنلی❓خیلی منتظرت بودم ... . 😰آب دهنم رو به سختی قورت دادم و گفتم: چیزی شده❓❗️ ... 🆘♻️🆘♻️🆘 👈 ادامه دارد....👉 🐡🐬🐡🐬 🌸🍃🌸🍃
🖤🌹 بهترین مسیر خوشبختی 🌹🖤
♨️〽️♨️〽️♨️〽️ #داستان_واقعی 📕 #فرار_ازجهنم ✍ #قسمت ۴۲ سرطان ‼️ 🌾🌾🌾 سرمای شدیدی خوردم ...😪 ت
.🍁🍂🍁🍂🍁 ۴۳ 🍁 سرطان .🍂🍂 👈🏻باورم نمی شد ... چیزی رو که می شنیدم باورش برام سخت بود 😳... . بعد از نماز ازمسجد زدم بیرون .🕌.. یه راست رفتم بیمارستان...🏥 حقیقت داشت ... حسنا سرطان مغز استخوان گرفته بود... خیلی پیشرفت کرده بود ... 😭 چطور چنین چیزی امکان داشت⁉️ اینقدر سریع⁉️ ... باور نمی کردم کمتر از یک ماه زنده می موند ...😭 . 👈🏻توی تاریکی شب، قدم می زدم ... هنوز باورش برام سخت بود ...🌌 توی این چند روز، کلی از موهای پدرش سفید شده بود ... ☹️ جلو نرفتم اما غم و درد، توی چهره اش موج می زد😭 . داشتم به درد و غم اونها فکر می کردم که یهو یاد حرف اون روز حاجی افتادم ... من برای تو نگرانم ..😲 . دل بنده صالح خدا رو بدجور سوزوندی😭 👈🏻از انتقام خدا و تاوانش می ترسم که بدجور بسوزی ... خدا از حق خودش می گذره، از اشک بنده اش، نه❌ . پاهام دیگه حرکت نمی کرد ... تکیه دادم به دیوار ...♨️ . 😭خدایا! اگر به خاطر منه؛ من اونو بخشیدم ... نمی خوام دیگه به خاطر من، کسی زجر بکشه ... اون دختر گناهی نداره🙏 ♨️♨️♨️♨️ 🌸چند وقتی ازشون خبری نبود ... تا اینکه یکی از بچه ها که خواهرش با 👱🏻♀ حسنا دوست بود بهم گفت از بیمارستان مرخص شده ... 🏥 👨🔬دکترها فکر می کردن توی جواب آزمایش اشتباه شده بوده ... 👈🏻و هنوز جوابی برای بروز علت و دیده شدن اون علائم پیدا نکرده بودن .🤔.. ایستادم به نماز و دو رکعت نماز شکر خوندم❤ . 👈🏻توی امریکا، جمعه ها روز تعطیل نیست ... هر چند، ظهرها زمان کار بود اما سعی می کردم هر طور شده خودم رو به نماز جمعه برسونم 🌸 . 👈🏻زیاد نبودیم ... توی صف نماز نشسته بودیم و منتظر شروع حرف های حاجی ... که یهو پدر👱🏻♀ حسنا وارد شد ... خیلی وقت بود نمی اومد ... . . 👈🏻اومد توی صف نشست ... خیلی پریشان و آشفته بود ... چند لحظه مکث کرد و بلند گفت: حاج آقا می تونم قبل خطبه شما چیزی بگم❓ ⁉️💠⁉️💠⁉️ 👈 ادامه امروز....🔜👉 ⤴️⤵️⤴️⤵️ 🌸🍃🌸🍃
🖤🌹 بهترین مسیر خوشبختی 🌹🖤
.🍁🍂🍁🍂🍁 #داستان_واقعی #فرار_ازجهنم #قسمت ۴۳ 🍁 سرطان .🍂🍂 👈🏻باورم نمی شد ... چیزی رو که می شنیدم
🙏☺️🙏☺️🙏 📕 ۴۴ ☺️حرمت مومن 🙏 ⚡️🌷⚡️🌷⚡️ 👈🏻از جا بلند شد ... اومد جلوی جمع ایستاد ... .🚹 بسم الله الرحمن الرحیم ... صداش بریده بریده بود🗣 . Ⓜ️امروز اینجا ایستادم ... می خواستم بگم که ... حرمت مومن... از حرمت کعبه بالاتره ... 🕋 هرگز به هیچ مومنی تعرض و اهانت نکنید🚫 👈🏻دستمالی رو که دور گردنش بسته بود باز کرد ... هرگز دل هیچ مومنی رو نشکنید 💔 جمع با دیدن این صحنه بهم ریخت ... همهمه مسجد رو پر کرد ... .‼️ - و اِلّا عاقبت تون، عاقبت منه ... گریه اش گرفت چند لحظه فقط گریه کرد😭 . 👈🏻من، این کار رو کردم ... دل یه مومن رو شکستم ... 💔 موافقت یا مخالفت با خواستگاریش یه حرف بود؛ شکستن دلش و خورد کردنش؛ یه بحث دیگه ولی من اونو شکستم ... اینم تاوانش بود 😭 . 👈🏻شبی که دخترم مرخص شد خیلی خوشحال بودم ... 🤓 با خودم می گفتم؛ اونها چطور تونستن با یه تشخیص غلط و این همه آزمایش، باعث آزار خانواده ام بشن 😒 . همون شب توی خواب دیدم وسط تاریکی گیر کردم ... ⚫️ از بین ظلمت، شخصی که تمام وجودش آتش بود به من نزدیک می شد ... 🔥 قدش بلند بود و شعله های آتش در درونش به هم می پیچید و زبانه می کشید نفسش پر از صدا و تنوره های آتش بود ... 🔥 از صدای نفس کشیدنش تمام وجودم به لرزه افتاد ...😩😱 . 😭توی چشم هام زل زد ... به خدا وحشتی وجودم رو پر کرد که هرگز تجربه نکرده بودم😱 👈🏻 با خشم توی چشم هام زل زد و با صدای وحشتناکی گفت: 😡 از بیماری دخترت عبرت نگرفتی... ⁉️ هنوز نفهمیدی که چه گناهی مرتکب شدی❓... ما به تو فرصت دادیم. بیماری دخترت نشانه بود ... ما به تو فرصت دادیم تا طلب بخشش کنی اما سرکشی کردی ...♨️ ما به تو فرصت دادیم اما تو به کسی تعدی کردی که خدا هرگز تو رو نخواهد بخشید ❌ . از شدت ترس زبانم کار نمی کرد ... نفسم بند اومده بود ... 😷 این شخص کیه که اینطور غرق در آتشه ... هنوز از ذهنم عبور نکرده بود که دوباره با خشم توی چشم هام نگاه کرد😡... من عمل توئم ... من مرگ توئم ...😱 . و دستش رو دور گلوم حلقه کرد ... حس می کردم آهن مذاب به پوستم چسبیده ... 💥 😱💥😱💥😱💥😱 👈 ادامه دارد....👉 ‌ 🌸🍃🌸🍃
🖤🌹 بهترین مسیر خوشبختی 🌹🖤
🙏☺️🙏☺️🙏 #داستان_واقعی 📕 #فرار_ازجهنم ✍ #قسمت ۴۴ ☺️حرمت مومن 🙏 ⚡️🌷⚡️🌷⚡️ 👈🏻از جا بلند شد ... اومد
💥💥💥 📕 ۴۵ ☺️حرمت مومن 🙏 🍁🍄🍁🍄 توی چشم هام نگاه می کرد و با حالت عجیبی گلوم رو فشار می داد ...🍂 ذره ذره فشار دستش رو بیشتر می کرد ... می خواستم التماس کنم و اسم خدا رو ببرم ولی زبانم تکان نمی خورد 🤐 با حالت خاصی گفت: دهان نجست نمی تونه اسم پاک خدا رو به زبون بیاره 😡 . زبانم حرکت نمی کرد ... نفسم داشت بند میومد ... دیگه نمی تونستم نفس بکشم ... 😷 چشم هام سیاه شده بود ... که ناگهان از بین ❤قلبم برای یک لحظه تونستم خدا رو صدا بزنم ... 🙏 خدا رو به حرمت اهل بیت پیامبر قسم دادم که یه فرصت دوباره بهم بده تا جبران کنم 🙏😍 . گلوم رو ول کرد ... گفت: لایق این فرصت نبودی. ➖ خدا به حرمت نام فاطمه زهرا این فرصت رو بهت داد 💠 از خواب پریدم ... گلوم به شدت می سوخت و درد می کرد ... رفتم به صورتم آب بزنم که اینو دیدم ... .🚰 . گریه اش شدت گرفت ... رد دستش دور گلوم سوخته بود مثل پوستی که آهن گداخته بهش چسبونده باشن ... جای انگشت ها و کف دست کشیده ای، روی پوستش سوخته بود ... .🔥 . جلوی همه خودش رو پرت کرد روی دست و پای من ... قسم می داد ببخشمش ... .🙏😭 . 😭حاج آقا بلند شد خطبه نماز جمعه رو بخونه ... 🎤 بسم الله الرحمن الرحیم ... ان اکرمکم عندالله اتقکم ... به راستی که عزیزترین شما در نزد خدا ، باتقواترین شماست ... 💯 و صدای گریه جمع بلند شد ...😭 💐🍰💐🍰💐🍰 . 👈🏻این بار توی مراسم خواستگاری💐 حاج آقا هم باهام اومد ... 👈🏻 خواسته بودم چیزی در مورد علت اون اتفاق به حسنا نگن...😶 نمی خواستم روی تصمیمش تاثیر بزاره ...〽️ حقیقت این بود که خدا به من لطف داشت اما من لایق این لطف نبودم😥 👈🏻رفتیم توی حیاط تا با هم صحبت کنیم ... واقعا برام سخت بود اما اون حق داشت که بدونه ... ✔️ . 😰همه چیز رو خلاصه براش گفتم ... از خانواده ام، سرگذشتم، زندان رفتنم و ... ‌ ⤵️⤴️⤵️⤴️ 👈 ادامه امروز....🔜👉 🏖🏝🏖🏝 🌸🍃🌸🍃
🖤🌹 بهترین مسیر خوشبختی 🌹🖤
💥💥💥 #داستان_واقعی 📕 #فرار_ازجهنم ✍ #قسمت ۴۵ ☺️حرمت مومن 🙏 🍁🍄🍁🍄 توی چشم هام نگاه می کرد و با حا
💞💞💞💞💞 📕 ۴۶ مادر 👵 👵💚👵💚👵💚 . 👈🏻حرفم که تموم شد هنوز سرش پایین بود .بدجور چهره اش گرفته بود ☹️... سکوت عمیقی بین ما حاکم شد ...😶 اونقدر عمیق و طولانی که کم کم داشت گریه ام می گرفت 😥 . 👈🏻سرش رو آورد بالا و گفت: الان کی هستید❓ ... یه تعمیرکار که داره درس می خونه بره دانشگاه ... 🛠📚 سرم رو پایین انداختم و ادامه دادم ... البته هنوز دبیرستان رو تموم نکردم 😥 😊👈🏻خانواده انتخاب ما نیست ... ❎ 😊👈🏻پدر و مادر انتخاب ما نیست ...☑️ خودتون کی هستید... الان کی هستید❓❓ ... . . تازه متوجه منظورش شدم ...☺️ یه نفر که سعی می کنه، بنده خدا باشه و تمام تلاشش رو می کنه تا درست زندگی کنه 😊🌹 . 👈🏻دوباره مکثی کرد و گفت: تا وقتی که این آدم، تلاشش رو می کنه؛ جواب منم مثبته ✅ . از خوشحالی گریه ام گرفته بود ... 😂 👈🏻قرار شد یه مراسم ساده توی مسجد بگیریم و بعدش بریم ماه عسل ... 👰 من پول زیادی نداشتم ... البته این پیشنهاد حسنا بود . . 👈🏻چند روز بعد داشتیم لیست دعوت می نوشتیم ... 📝 مادر حسنا واقعا خانم مهربانی بود 👵... همین طور که مشغول بودیم با تعجب پرسید: شما جز حاج آقا و خانواده اش، و خانواده حنیف هیچ دعوتی دیگه ای نداری⁉️ . 😰👈🏻برای اولین بار، بعد از 17سال، یاد مادرم افتادم ...👵 اون شب، تمام مدت چهره اش جلوی چشمم بود 😭 . 😭👈🏻پیداش کردم ... 60 سالش شده بود اما چهره اش خیلی پیر نشونش می داد ... کنار خیابون گدایی می کرد 👵 . 👈🏻با دیدنش، تمام خاطراتم تکرار شد ... مادری که هرگز دست نوازش به سرم نکشیده بودیک بار تولدم رو بهم تبریک نگفته بود ... 😞 👈🏻یک غذای گرم برای من درست نکرده بود ... 🍵 حالا دیگه حتی من رو به یاد هم نداشت ... اونقدر مشروب خورده بود که مغزش از بین رفته بود ... . ❌🌀❌🌀❌ 👈 ادامه دارد....👉 🐢🐌🐢🐌🐢🐌 ‌ 🌸🍃🌸🍃
🖤🌹 بهترین مسیر خوشبختی 🌹🖤
💞💞💞💞💞 #داستان_واقعی 📕 #فرار_ازجهنم ✍ #قسمت ۴۶ مادر 👵 👵💚👵💚👵💚 . 👈🏻حرفم که تموم شد هنوز سرش پایین
🔮🎊🔮🎉🔮🎊 📕 ۴۷ ❤️خوشبخت ترین مرد دنیا 💞💞💞💞💞 نمی دونستم چطور باید رفتار کنم.. 😇 رفتار مسلمان ها رو با همسران شون دیده بودم اما اینو هم یاد گرفته بودم که بین بیرون و داخل از منزل فرقی هست ..🔃 . 😊👈🏻اون اولین خانواده من بود ..کسی که با تمام وجود می خواستم تا ابد با من باشه .. 💑 🌸خیلی می ترسیدم ... نکنه حرفی بزنم یا کاری بکنم که محبتش رو از دست بدم 🌸👈🏻بالاخره مراسم شروع شد ... بچه ها کل🕌 مسجد و فضای سبز جلوش رو چراغونی کردن😀🎉🎊 🌸👈🏻 چند نفر هم به عنوان هدیه🎁 گل آرایی کرده بودند... هر کسی یه گوشه ای از کار رو گرفته بود😀👏🏻🌷🌻 . 🌸👈🏻عروس با لباس سفیدش وارد مسجد شد ...🌷 کنارم نشست... و خوندن خطبه شروع شد.🎉🌸🎉 🌸👈🏻همه میومدن سمتم.. تبریک می گفتن و مصافحه می کردن.. هرگز احساس اون لحظاتم رو فراموش نمی کنم 😭 👈🏻 بودن در کنار افرادی که شاید هیچ کدوم خانواده من نبودند اما واقعا برادران من بودند ... 🌸👈🏻حتی اگر در پس این دنیا، دنیایی نبود ... ❗️ حتی اگر بهشتی وجود نداشت ... قطعا اونجا بهشت بود و من در میان بهشت زندگی می کردم🌸🎊🌸 . 🌸👈🏻دورم که کمی خلوت شد، حاجی بهم نزدیک شد... دست کرد توی جیبش و یه پاکت در آورد💌داد دستم و گفت: شرمنده که به اندازه سخاوتت نبود 😊پیشانیم رو بوسید و گفت ماشاء الله... . . 😊👈🏻 دست کردم توی 💌پاکت... دو تا بلیط✈ هواپیما و رسید رزرو یک هفته ای هتل بود🏢 . ☀👈🏻اولین صبح زندگی مشترک مون ... ☕️🍰☕️🍰 👈ادامه امروز...🔜👉 🎋🌷🎋🌷🎋🌷
🖤🌹 بهترین مسیر خوشبختی 🌹🖤
🔮🎊🔮🎉🔮🎊 #داستان_واقعی 📕 #فرار_ازجهنم ✍ #قسمت ۴۷ ❤️خوشبخت ترین مرد دنیا 💞💞💞💞💞 نمی دونستم چطور بای
🌸💚🌸💜🌸💖🌸💝🌸 ۴۸ 💞خوشبخت ترین مرددنیا 🌸👈🏻بعد از نماز صبح، رفته بود توی آشپزخونه و داشت با وجد و ذوق خاصی صبحانه آماده می کرد☕🍱 .🌹🌷گل های تازه ای رو که از دیشب مونده بود رو با سلیقه مرتب می کرد و توی گلدون می گذاشت😊🌹 . 😊👈🏻من ایستاده بودم و نگاهش می کردم.. 😍 حس داشتن خانواده همسری که دوستم داشت 😊 👈🏻 مهم نبود اون صبحانه چی بود، مهم نبود اون گل ها زیبا می شدن یا نه چه چیزی از محبت و اشتیاق اون باارزش تر بود😊🌹 . 👈🏻بهش نگاه می کردم... رنجی که تمام این سال ها کشیده بودم هنوز جلوی چشم هام بود ... حسنا و عشقش هدیه خدا به من بود❤️ 😭👈🏻بیشتر انسان هایی که زندگی هایی عادی داشتند،🌀 قدرت دیدن و درک این نعمت ها رو نداشتند اما من، خیلی خوب می فهمیدم و حس می کردم✅ . 👈🏻من رو که دید با 😃خوشحالی سمتم دوید و دستم رو گرفت ... چه به موقع پاشدی یه صبحانه عالی درست کردم ...🍳🍞 . 🌸👈🏻صندلی رو برام عقب کشید ... با اشتیاق خاصی غذاها رو جلوی من میزاشت ...🍳🧀🍞 😃با خنده گفت: فقط مواظب انگشت هات باش ... من هنوز بخیه زدن یاد نگرفتم🙊 . 🌸👈🏻با اولین لقمه غذا، ناخودآگاه اشک از چشمم پایین اومد..😭 👈🏻بیش از 30 سال از زندگی من می گذشت ... و من برای اولین بار، طعم خالص عشق رو احساس می کردم😍 . . 👱🏻♀حسنا با تعجب و نگرانی به من نگاه می کرد استنلی چی شده❓... چه اتفاقی افتاد⁉️ ... 😰من کاری کردم❓ ... سعی می کردم خودم رو کنترل کنم اما فایده نداشت 😭 👈🏻احساس و اشک ها به اختیار من نبودن😭 . 😭👈🏻با چشم های خیس بهش نگاه می کردم ...😍 به زحمت برای چند لحظه خودم رو کنترل کردم ...😊 . - 👱🏻♀حسنا، تا امروز ... هرگز... تا این حد ... لطف و رحمت خدا رو حس نکرده بودم ... تمام زندگیم 😭این زندگی 😭 👈🏻 تو رحمت خدایی 👱🏻♀حسنا🌧 ❄️🌨🌈⛈❄️🌈 👈ادامه دارد...🔜👉 @TanhamasirLezatbandegi 🍄🌸🍄🌸🍄🌸
🖤🌹 بهترین مسیر خوشبختی 🌹🖤
🌸💚🌸💜🌸💖🌸💝🌸 #داستان_واقعی #فرار_ازجهنم #قسمت ۴۸ 💞خوشبخت ترین مرددنیا 🌸👈🏻بعد از نماز صبح، رفته بود
▫️◽️◻️⚫️◻️◽️▫️ 📕 ۴۹ 😊خوشبخت ترین مرد دنیا ⤵️⤵️⤵️ 👈🏻دیگه نتونستم ادامه بدم ... 👱🏻♀حسنا هم گریه اش گرفته بود😭 👈🏻 بلند شد و سر من رو توی بغلش گرفت ... دیگه اختیاری برای کنترل اشک هام نداشتم😭 . 👈🏻قصد داشتم برم دانشگاه ... با جدیت کار می کردم تا بتونم از پس هزینه ها و مخارج 🏢دانشگاه بربیام که خدا اولین فرزندم 👦🏻رو به من داد ... . . 😰من تجربه پدر داشتن رو نداشتم ... 👈🏻مادر سالم و خوبی هم نداشتم ... برای همین خیلی از بچه دار شدن می ترسیدم 😰 . 👈🏻اما امروز خوشحال و شاکرم ... و خدا رو به خاطر وجود هر سه فرزندم شکر می کنم🙏 👈🏻من نتونستم برم 🏢دانشگاه چون مجبور بودم پول اجاره خونه و مکانیکی ، خرج بچه ها، قبض ها و رسیدها، پول بیمه و ... بدم 😊🌸 . 👈🏻مجبورم برای تحصیل بچه ها و دانشگاه شون از الان، پول کنار بگذارم 😊👈🏻 چون دوست دارم بچه هام درس بخونن و زندگی خوبی برای خودشون بسازن ... .✅ . 😊👈🏻زندگی و داشتن یک مسئولیت بزرگ به عنوان مرد خانواده و یک پدر واقعا سخته.. اما من آرامم😊 قلب و روح من با وجود همه این فراز و نشیب ها در آرامشه♻️ . من و همسرم، هر دو کار می کنیم...💑 و با هم از بچه ها مراقبت می کنیم..👫 وقتی همسرم از سر کار برمی گرده با وجود خستگی، میره سراغ بچه ها..👨👩👧👦 ▫️▪️▫️▪️▫️▪️ 🔲🔳🔘🔘
🖤🌹 بهترین مسیر خوشبختی 🌹🖤
▫️◽️◻️⚫️◻️◽️▫️ #داستان_واقعی 📕 #فرار_ازجهنم ✍ #قسمت ۴۹ 😊خوشبخت ترین مرد دنیا ⤵️⤵️⤵️ 👈🏻دیگه نتون
⏬⏫⏬⏫⏬ پایانی.... ↘️↘️↘️↘️ با وجود خستگی، میره سراغ بچه ها.. برای اونها وقت می گذاره و با اونها بازی می کنه😊 . 😊👈🏻من به جای لم دادن روی مبل و تلویزیون دیدن... 🖥 می ایستم و ساعت ها به اونها نگاه می کنم... 🤗 و بعد از خودم می پرسم: استنلی، آیا توی این دنیا کسی هست که از تو خوشبخت ترباشه❓❓ .. 📢و این جواب منه نه ...❌ هیچ مردی خوشبخت تر از من نیس..💯 👈🏻اتحاد، عدالت، خودباوری... من خودم رو باور کردم و با خدای خودم متحد شدم تا در راه برآورده کردن عدالت حقیقی و اسلام قدم بردارم... و باور دارم هیچ مردی خوشبخت تر از من نیست😊👋🏻 ➿🔚➿🔚➿🔚 👈پایان این داستان👉 ⏬⏬⏬⏬⏬⏬ ‌ ‌🔴درباره نویسنده🔴 [۹/۴، ۲۳:۴۶] نویسنده ی داستان، شهید سید طاها ایمانی، و تمام داستان هایی که از ایشون گذاشته میشود, بر اساس واقعیت هستن. 🚩ایشون در تاریخ 14/5/95 همزمان با سالروز میلاد حضرت معصومه(س)، در دفاع از حرم عقیله ی اهل بیت حضرت زینب سلام الله علیها به درجه رفیع شهادت نائل آمدن🚩 🌹شادی روح شهید سید طاها ایمانی و تمام شهدای اسلام صلوات🌹 ♻️اللهم صل علی محمد وآل محمدوعجل فرجهم.♻️ 💠♻️💠♻️💠