🖤🌹 بهترین مسیر خوشبختی 🌹🖤
💝💚💝💚💝 #داستان_واقعی 📕 #فرار_ازجهنم ✍ #قسمت ۳۸ 💍ومن عاشق شدم❤️ 😊❗️☺️❗️☺️❗️ . نگاه عمیقی بهش کردم
💕💚💕💚💕
#داستان_واقعی
📕 #فرار_ازجهنم
✍ #قسمت ۳۹
من عاشق شدم😍
💍💞💍💞💍
. فکر کردی مثل قاچاق مواده که رئیس
پلیس ولستون، خودش مدیریت قاچاق
توی دستش باشه و سهم هر کدوم از اون گنده ها برسه ...💸
😐👈🏻تازه اونجا هم هر چند وقت یه بار
برای میتینگ های تبلیغاتی یه عده رو میدن دم تیغ ... .🔪
.
😣احمق نشو کین ... دست گذاشتن روی
گنده ها یعنی اعلام جنگ به شهردار و فرماندار ... ⚔
فکر کردی بی خیالت میشن... حتی اگر
بتونی فرار کنی که محاله ...❌
پیدات می کنن و چنان بلایی سرت
میارن که دیگه کسی به دست گذاشتن روی اشراف فکر نکنه😣
..
😥👈🏻اما فایده نداشت ... اون هیچ
کدوم از حرف های من رو قبول نمی
کرد ...🙉 اون هم انتخاب کرده بود😣
.
👈🏻وقتی از کافه اومدم بیرون ... تازه
می فهمیدم که خدا هرگز کسی رو رها نمی کنه ... 😍
👨حنیف واسطه من بود ... من واسطه کین ... مهم انتخاب ما بود ...💯
.
🌸👈🏻اواخر سال 2011 بود ... من با
پشتکار و خستگی ناپذیر، کار می کردم و درس می خوندم ...📚
انگیزه، هدف و انرژی من بیشتر شده بود ... ✅
😀شادی و آرامش وارد زندگی طوفان زده من شده بود ...☺️
شادی و آرامشی که کم کم داشت رنگ
دیگری هم به خودش می گرفت ... .😍
.
😀👈🏻چند وقتی می شد که به باتون
روژ و محله ما اومده بودن ... دانشگاه،
توی رشته پرستاری شرکت کرده بود 👩🎓..
. 👈🏻شاید احمقانه به نظر می رسید اما
از همون نگاه اول، بدجور درگیرش شدم ...❤️
زیر نظر گرفته بودمش ... واقعا دختر
خوب، با اخلاق و مهربانی بود💍😊
.
👈🏻من رسم مسلمان ها رو نمی
دونستم ... برای همین دست به دامن حاجی شدم ...🙏
اون هم، همسرش رو جلو فرستاد ... و
بهتر از همه زمانی بود که هر دوشون به
انتخاب من احسنت گفتن 🌸👏🏻👏🏻🌸
.💍💍
👈 ادامه 🔜....👉
🌸🍃🌸🍃
🖤🌹 بهترین مسیر خوشبختی 🌹🖤
💕💚💕💚💕 #داستان_واقعی 📕 #فرار_ازجهنم ✍ #قسمت ۳۹ من عاشق شدم😍 💍💞💍💞💍 . فکر کردی مثل قاچاق مواده که
.🍂🌻🍂🌻🍂
#داستان_واقعی
#فرار_ازجهنم
#قسمت ۴۰
♨️ازخدا شرم نمیکنی⁉️
⁉️😰⁉️😰
.
😊👈🏻حاجی با پدر حسنا صحبت کرد .🗣..
قرار شد یه شب برم خونه شون ، به
عنوان مهمان، نه خواستگار ...❎
🔁پدرش می خواست با من صحبت
کنه وبیشتر با هم آشنا بشیم ... و اگر
مورد تایید قرار گرفتم؛ با حسنا صحبت می کردن 😊.
.
😐👈🏻تمام عزمم رو جزم کردم تا نظرش
رو جلب کنم ... اون روز هیجان زیادی داشتم ...🤗
❤قلبم آرامش نداشت ... شوق و ترس
با هم ترکیب شده بود ...
دو رکعت نماز خوندم و به خدا توسل کردم📿🙏
برای خودم یه👕 پیراهن جدید
خریدم ... عطر زدم ... یه سبد 🍒🍇
میوه گرفتم و رفتم خونه شون🏡
چه رفتنی😭
باباش وقتی سرگذشتمو فهمیدبخصوص
اوضاع خانوادگیمو😰
تاتونست حرف بارم کردوعذرموخواست
😭
😭 یک هفته تمام حالم خراب بود ...
جواب 📱تماس هیچ کس حتی حاجی رو ندادم ...
موضوع دیگه آدم ها نبودن ... من بودم و خدا😭
.
👈🏻اون روز نماز ظهر، دوبار ساعتم زنگ زد ⏰
👈🏻 ساعت مچیم رو تنظیم کرده بودم تا
زمان نماز ظهر رو از دست ندم ... ⏳
👈🏻نماز مغرب مسجد بودم اما ظهر، سر کار و مشغول ...🛠
⏰هشدارش رو خاموش کردم و به کارم ادامه دادم ... ❌
😭نمی دونستم با خودم قهرم یا خدا ...
همین طور که سرم توی موتور ماشین
بود، اشک مثل سیلاب از چشمم پایین می اومد😭😭
.
👈🏻بعد از ظهر شد ... به دلم افتاد بهتره
برم برای آخرین بار، یه بار دیگه👱🏻♀ حسنا رو از دور ببینم ...🌅
تصمیم گرفته بودم همه چیز رو رها کنم
و برای همیشه از باتون روژ برم 😞🚶
👈🏻از دور ایستاده بودم و منتظر ... خونه
اونها رو زیر نظر داشتم که حاجی به خونه شون نزدیک شد ...🏡
زنگ در رو زد ... پدر حسنا اومد دم در ... .🚪
.
شروع کردن به حرف زدن ... از حالت
شون مشخص بود یه حرف عادی نیست ...
😲😵😮😦😦😯
👈ادامه دارد....👉
🍂🍁🍂🍁🍂🍁
@TanhamasirLezatbandegi
🌸🍃🌸🍃
🖤🌹 بهترین مسیر خوشبختی 🌹🖤
.🍂🌻🍂🌻🍂 #داستان_واقعی #فرار_ازجهنم #قسمت ۴۰ ♨️ازخدا شرم نمیکنی⁉️ ⁉️😰⁉️😰 . 😊👈🏻حاجی با پدر حسنا صحبت
🍂🍁🍂🍁🍂🍁
#داستان_واقعی
📕 #فرار_ازجهنم
✍ #قسمت ۴۱
♨️از خدا شرم نمیکنی⁉️
❗️❗️
😰 بیشتر شبیه دعوا بود ... نگران شدم
پدر حسنا توی گوش حاجی هم بزنه ...
🚶🏻 رفتم نزدیک تر تا مراقبش باشم ...
که صدای حرف هاشون رو شنیدم ...
حاجی سرش داد زد از خدا شرم نمی کنی؟ 😡📣
.
👈🏻از خدا شرم نمی کنی؟ ... اسم خودت
رو می گذاری مسلمان و به بنده خدا اهانت می کنی؟ 😡
مگه درجه ایمان و تقوای آدم ها روی
پیشونی شون نوشته شده یا تو خدایی حکم صادر کردی ⁉️
اصلا می تونی یه روز جای اون زندگی
کنی و بعد ایمانت رو حفظ کنی❓
.
👈🏻و پدر حسنا پشت سر هم به من
اهانت می کرد ... و از عملش دفاع 🛡
.
👈🏻بعد از کلی حرف، حاجی چند لحظه سکوت کرد ...😕
برای ختم کلام ... من امروز به خاطر اون جوون اینجا نیومدم ...❌
به خاطر 👈🏻خود شما اومدم ... من برای شما نگرانم ... 😧
فقط اومدم بگم حواست باشه کسی رو
زیر پات له کردی که دستش توی دست خدا بود😩
👈🏻خدا نگهش داشته بود ... حفظش
کرده بود و تا اینجا آورده بود ... 😍
💔دلش بلرزه و از مسیر برگرده ... اون
لحظه ای که دستش رو از دست خدا بیرون بکشه ،🔙
شک نکن از ایادی و سپاه شیطان شدی ...👹
واسطه ضلالت و گمراهی چنین آدمی شدی ... .⚫️
.
پدرش با عصبانیت داد زد 🗣... یعنی من
باید دخترم رو به هر کسی که ازش خواستگاری کرد بدم⁉️.. .
.
👈🏻چرا این حق شماست ... حق داشتی دخترت رو بدی یا ندی ...⏸
اما حق نداشتی با این جوون، این طور کنی ...🚫
😡👈🏻 دل بنده صالح خدا رو بدجور سوزوندی ...💔
از انتقام خدا و تاوانش می ترسم که بدجور بسوزی ...🔥
👈🏻 خدا از حق خودش می گذره، از اشک😭 بنده اش نه ... .❌
.
👈🏻دیگه اونجا نموندم ... گریه ام گرفته بود ...😭
به خودم گفتم تو یه احمقی استنلی ... خدا دروغ گو نیست ...❎
❤ خدا هیچ وقت بهت دروغ نگفت ...
تو رو برد تا حرفش رو از زبان اونها بشنوی ...✅
.
🏃🏻با عجله رفتم خونه ... وضو گرفتم و سریع به نماز ایستادم ... .📿
😭بعد از نماز، سرم رو از سجده بلند
نکردم ... تا اذان مغرب، توی سجده استغفار می کردم ...🙏
از خدا خجالت می کشیدم که چطور
داشتم مغلوب شیطان می شدم😰 ...
🌈❄️🌈❄️🌈❄️
👈 ادامه امروز....🔜👉
⤵️⤵️⤵️
@TanhamasirLezatbandegi
🌸🍃🌸🍃
🖤🌹 بهترین مسیر خوشبختی 🌹🖤
🍂🍁🍂🍁🍂🍁 #داستان_واقعی 📕 #فرار_ازجهنم ✍ #قسمت ۴۱ ♨️از خدا شرم نمیکنی⁉️ ❗️❗️ 😰 بیشتر شبیه دعوا بود
♨️〽️♨️〽️♨️〽️
#داستان_واقعی
📕 #فرار_ازجهنم
✍ #قسمت ۴۲
سرطان ‼️
🌾🌾🌾
سرمای شدیدی خوردم ...😪
تب🤒 سردرد،🤕 سرگیجه ... با
تعمیرگاه تماس گرفتم و به رئیسم گفتم
حالم اصلا خوب نیست ... اونقدر حالم
بد بود که نمی تونستم از جام تکان بخورم 😷🤒🤕
👈🏻یک روز و نیم توی همون حالت بودم که صدای زنگ در اومد...
🤕👈🏻به زحمت از جا بلند شدم ... هنوز
چند قدمی نرفته بودم که توی راهرو از حال رفتم ...
چشمم رو که باز کردم دیدم حاجی بالای سرم نشسته😥
.
🌸👈🏻مرد مومن، نباید یه خبر بدی بگی مریضم☹️ ...
🌸👈🏻 اگر عادت دائم🕌 مسجد اومدنت
نبود که برای مجلس ترحیمت خبر می شدم... 😩
🌸👈🏻اینو گفت و برام یکم سوپ آورد
🍵یه روزی می شد چیزی نخورده
بودم ... نمی تونستم با اون حال، چیزی درست کنم 😥
.
🌸من که خوب شدم حاجی افتاد 🤕🤒
👈🏻چند روز🕌 مسجد، امام جماعت
نداشت ولی بازم سعی می کردم نمازهام رو برم 🕌مسجد ... .
.
👈🏻اقامه بسته بودم که حس کردم چند نفر بهم اقتدا کردن ... 🙄
ناخودآگاه و بدون اینکه حتی یه لحظه
فکر کنم،
👈🏻 نمازم رو شکستم و برگشتم سمت
شون ... شما نمی تونید به من اقتدا کنید ...❌.
.
🌸👈🏻نماز اونها هم شکست ... پشت سرم نایستید ...🚫
.
👈🏻 می دونی چقدر شکستن نماز، اشکال داره⁉️ ...
نماز همه مون رو شکستی❎ ...
.
😥👈🏻 فقط مال من شکست ... مال شما اصلا درست نبود که بشکنه ...⚠️
پشتم رو بهشون کردم ... من حلال زاده نیستم .😰
.
از درون می لرزیدم ... ترس خاصی وجودم رو پر کرده بود ...😱
😭 پدر حسنا وقتی فهمید از من بدش اومد ...
مسجد، تنها خونه من بود، اگر منو بیرون می کردن خیلی تنها می شدم😭
👈🏻ولی از طرفی اصلا پشیمون نبودم ❎...
بهتر از این بود که به خاطر من، حکم خدا زیر پا گذاشته بشه✅
.
👈🏻دوباره دستم رو آوردم بالا و اقامه
بستم ... خدایا! برای تو نماز می خوانم ... الله اکبر😭
.
👈🏻سریع از مسجد اومدم بیرون 🏃...
چه خوب، چه بد ... اصلا دلم نمی
خواست حتی بفهمم چی پشت سرم
گفته میشه ... رفتم و تا خوب شدن حاجی برنگشتم ↩️
.
👈🏻وقتی برگشتم، بی اختیار چشمم توی صورت هاشون می چرخید ...👁👁
مدام دلم می خواست بفهمم در موردم چی فکر می کنن ...😰
با ترس و دلهره با همه برخورد می کردم ... 😧
تا یکی صدام می کرد، ضربان❤ قلبم روی توی دهنم حس می کردم ...
👈🏻 توی این حال و هوا، مثل یه سنگر به
حاجی چسبیده بودم ... جرات فاصله گرفتن ازش رو نداشتم ...👥.
.
👈🏻یهو یکی از بچه ها دوید سمتم و
گفت: کجایی استنلی❓خیلی منتظرت بودم ...
.
😰آب دهنم رو به سختی قورت دادم و گفتم: چیزی شده❓❗️ ...
🆘♻️🆘♻️🆘
👈 ادامه دارد....👉
🐡🐬🐡🐬
🌸🍃🌸🍃
🖤🌹 بهترین مسیر خوشبختی 🌹🖤
♨️〽️♨️〽️♨️〽️ #داستان_واقعی 📕 #فرار_ازجهنم ✍ #قسمت ۴۲ سرطان ‼️ 🌾🌾🌾 سرمای شدیدی خوردم ...😪 ت
.🍁🍂🍁🍂🍁
#داستان_واقعی
#فرار_ازجهنم
#قسمت ۴۳
🍁 سرطان
.🍂🍂
👈🏻باورم نمی شد ... چیزی رو که می
شنیدم باورش برام سخت بود 😳...
.
بعد از نماز ازمسجد زدم بیرون .🕌..
یه راست رفتم بیمارستان...🏥
حقیقت داشت ... حسنا سرطان مغز
استخوان گرفته بود... خیلی پیشرفت کرده بود ... 😭
چطور چنین چیزی امکان داشت⁉️
اینقدر سریع⁉️
... باور نمی کردم کمتر از یک ماه زنده می موند ...😭
.
👈🏻توی تاریکی شب، قدم می زدم ...
هنوز باورش برام سخت بود ...🌌
توی این چند روز، کلی از موهای پدرش سفید شده بود ... ☹️
جلو نرفتم اما غم و درد، توی چهره اش موج می زد😭
.
داشتم به درد و غم اونها فکر می کردم
که یهو یاد حرف اون روز حاجی
افتادم ... من برای تو نگرانم ..😲
. دل بنده صالح خدا رو بدجور سوزوندی😭
👈🏻از انتقام خدا و تاوانش می ترسم که بدجور بسوزی ...
خدا از حق خودش می گذره، از اشک بنده اش، نه❌
.
پاهام دیگه حرکت نمی کرد ... تکیه دادم به دیوار ...♨️
.
😭خدایا! اگر به خاطر منه؛ من اونو بخشیدم ...
نمی خوام دیگه به خاطر من، کسی زجر
بکشه ... اون دختر گناهی نداره🙏
♨️♨️♨️♨️
🌸چند وقتی ازشون خبری نبود ... تا
اینکه یکی از بچه ها که خواهرش با 👱🏻♀
حسنا دوست بود بهم گفت از
بیمارستان مرخص شده ... 🏥
👨🔬دکترها فکر می کردن توی جواب
آزمایش اشتباه شده بوده ...
👈🏻و هنوز جوابی برای بروز علت و دیده
شدن اون علائم پیدا نکرده بودن .🤔..
ایستادم به نماز و دو رکعت نماز شکر خوندم❤
.
👈🏻توی امریکا، جمعه ها روز تعطیل
نیست ... هر چند، ظهرها زمان کار بود
اما سعی می کردم هر طور شده خودم رو به نماز جمعه برسونم 🌸
.
👈🏻زیاد نبودیم ... توی صف نماز نشسته
بودیم و منتظر شروع حرف های حاجی ...
که یهو پدر👱🏻♀ حسنا وارد شد ... خیلی وقت بود نمی اومد ... .
.
👈🏻اومد توی صف نشست ... خیلی پریشان و آشفته بود ...
چند لحظه مکث کرد و بلند گفت: حاج
آقا می تونم قبل خطبه شما چیزی بگم❓
⁉️💠⁉️💠⁉️
👈 ادامه امروز....🔜👉
⤴️⤵️⤴️⤵️
🌸🍃🌸🍃
🖤🌹 بهترین مسیر خوشبختی 🌹🖤
.🍁🍂🍁🍂🍁 #داستان_واقعی #فرار_ازجهنم #قسمت ۴۳ 🍁 سرطان .🍂🍂 👈🏻باورم نمی شد ... چیزی رو که می شنیدم
🙏☺️🙏☺️🙏
#داستان_واقعی
📕 #فرار_ازجهنم
✍ #قسمت ۴۴
☺️حرمت مومن 🙏
⚡️🌷⚡️🌷⚡️
👈🏻از جا بلند شد ... اومد جلوی جمع ایستاد ... .🚹
بسم الله الرحمن الرحیم ... صداش بریده بریده بود🗣
.
Ⓜ️امروز اینجا ایستادم ... می خواستم
بگم که ... حرمت مومن... از حرمت کعبه بالاتره ... 🕋
هرگز به هیچ مومنی تعرض و اهانت نکنید🚫
👈🏻دستمالی رو که دور گردنش بسته بود
باز کرد ... هرگز دل هیچ مومنی رو
نشکنید 💔
جمع با دیدن این صحنه بهم ریخت ... همهمه مسجد رو پر کرد ... .‼️
- و اِلّا عاقبت تون، عاقبت منه ... گریه
اش گرفت چند لحظه فقط گریه کرد😭
.
👈🏻من، این کار رو کردم ... دل یه مومن رو شکستم ... 💔
موافقت یا مخالفت با خواستگاریش یه
حرف بود؛ شکستن دلش و خورد
کردنش؛ یه بحث دیگه ولی من اونو
شکستم ... اینم تاوانش بود 😭
.
👈🏻شبی که دخترم مرخص شد خیلی خوشحال بودم ... 🤓
با خودم می گفتم؛ اونها چطور تونستن با
یه تشخیص غلط و این همه آزمایش،
باعث آزار خانواده ام بشن 😒
.
همون شب توی خواب دیدم وسط تاریکی گیر کردم ... ⚫️
از بین ظلمت، شخصی که تمام وجودش آتش بود به من نزدیک می شد ... 🔥
قدش بلند بود و شعله های آتش در
درونش به هم می پیچید و زبانه می
کشید نفسش پر از صدا و تنوره های
آتش بود ... 🔥
از صدای نفس کشیدنش تمام وجودم به لرزه افتاد ...😩😱
.
😭توی چشم هام زل زد ... به خدا
وحشتی وجودم رو پر کرد که هرگز تجربه نکرده بودم😱
👈🏻 با خشم توی چشم هام زل زد و با صدای وحشتناکی گفت: 😡
از بیماری دخترت عبرت نگرفتی... ⁉️
هنوز نفهمیدی که چه گناهی مرتکب شدی❓... ما به تو فرصت دادیم.
بیماری دخترت نشانه بود ... ما به تو
فرصت دادیم تا طلب بخشش کنی اما سرکشی کردی ...♨️
ما به تو فرصت دادیم اما تو به کسی
تعدی کردی که خدا هرگز تو رو نخواهد بخشید ❌
.
از شدت ترس زبانم کار نمی کرد ... نفسم بند اومده بود ... 😷
این شخص کیه که اینطور غرق در
آتشه ... هنوز از ذهنم عبور نکرده بود که
دوباره با خشم توی چشم هام نگاه کرد😡...
من عمل توئم ... من مرگ توئم ...😱
.
و دستش رو دور گلوم حلقه کرد ... حس
می کردم آهن مذاب به پوستم چسبیده ... 💥
😱💥😱💥😱💥😱
👈 ادامه دارد....👉
🌸🍃🌸🍃
🖤🌹 بهترین مسیر خوشبختی 🌹🖤
🙏☺️🙏☺️🙏 #داستان_واقعی 📕 #فرار_ازجهنم ✍ #قسمت ۴۴ ☺️حرمت مومن 🙏 ⚡️🌷⚡️🌷⚡️ 👈🏻از جا بلند شد ... اومد
💥💥💥
#داستان_واقعی
📕 #فرار_ازجهنم
✍ #قسمت ۴۵
☺️حرمت مومن 🙏
🍁🍄🍁🍄
توی چشم هام نگاه می کرد و با حالت عجیبی گلوم رو فشار می داد ...🍂
ذره ذره فشار دستش رو بیشتر می
کرد ... می خواستم التماس کنم و اسم
خدا رو ببرم ولی زبانم تکان نمی خورد 🤐
با حالت خاصی گفت: دهان نجست نمی
تونه اسم پاک خدا رو به زبون بیاره 😡
.
زبانم حرکت نمی کرد ... نفسم داشت بند
میومد ... دیگه نمی تونستم نفس بکشم ... 😷
چشم هام سیاه شده بود ... که ناگهان از
بین ❤قلبم برای یک لحظه تونستم خدا رو صدا بزنم ... 🙏
خدا رو به حرمت اهل بیت پیامبر قسم
دادم که یه فرصت دوباره بهم بده تا جبران کنم 🙏😍
.
گلوم رو ول کرد ... گفت: لایق این فرصت نبودی. ➖
خدا به حرمت نام فاطمه زهرا این فرصت رو بهت داد 💠
از خواب پریدم ... گلوم به شدت می
سوخت و درد می کرد ... رفتم به
صورتم آب بزنم که اینو دیدم ... .🚰
.
گریه اش شدت گرفت ... رد دستش دور
گلوم سوخته بود مثل پوستی که آهن
گداخته بهش چسبونده باشن ... جای
انگشت ها و کف دست کشیده ای، روی پوستش سوخته بود ... .🔥
.
جلوی همه خودش رو پرت کرد روی
دست و پای من ... قسم می داد ببخشمش ... .🙏😭
.
😭حاج آقا بلند شد خطبه نماز جمعه رو بخونه ... 🎤
بسم الله الرحمن الرحیم ... ان اکرمکم عندالله اتقکم ...
به راستی که عزیزترین شما در نزد خدا
، باتقواترین شماست ... 💯
و صدای گریه جمع بلند شد ...😭
💐🍰💐🍰💐🍰
.
👈🏻این بار توی مراسم خواستگاری💐
حاج آقا هم باهام اومد ...
👈🏻 خواسته بودم چیزی در مورد علت اون اتفاق به حسنا نگن...😶
نمی خواستم روی تصمیمش تاثیر بزاره ...〽️
حقیقت این بود که خدا به من لطف
داشت اما من لایق این لطف نبودم😥
👈🏻رفتیم توی حیاط تا با هم صحبت
کنیم ... واقعا برام سخت بود اما اون حق داشت که بدونه ... ✔️
.
😰همه چیز رو خلاصه براش گفتم ... از
خانواده ام، سرگذشتم، زندان رفتنم و ...
⤵️⤴️⤵️⤴️
👈 ادامه امروز....🔜👉
🏖🏝🏖🏝
🌸🍃🌸🍃
🖤🌹 بهترین مسیر خوشبختی 🌹🖤
💥💥💥 #داستان_واقعی 📕 #فرار_ازجهنم ✍ #قسمت ۴۵ ☺️حرمت مومن 🙏 🍁🍄🍁🍄 توی چشم هام نگاه می کرد و با حا
💞💞💞💞💞
#داستان_واقعی
📕 #فرار_ازجهنم
✍ #قسمت ۴۶
مادر 👵
👵💚👵💚👵💚
.
👈🏻حرفم که تموم شد هنوز سرش پایین
بود .بدجور چهره اش گرفته بود ☹️...
سکوت عمیقی بین ما حاکم شد ...😶
اونقدر عمیق و طولانی که کم کم داشت گریه ام می گرفت 😥
.
👈🏻سرش رو آورد بالا و گفت: الان کی هستید❓ ...
یه تعمیرکار که داره درس می خونه بره دانشگاه ... 🛠📚
سرم رو پایین انداختم و ادامه دادم ...
البته هنوز دبیرستان رو تموم نکردم 😥
😊👈🏻خانواده انتخاب ما نیست ... ❎
😊👈🏻پدر و مادر انتخاب ما نیست ...☑️
خودتون کی هستید... الان کی هستید❓❓ ... .
.
تازه متوجه منظورش شدم ...☺️
یه نفر که سعی می کنه، بنده خدا باشه
و تمام تلاشش رو می کنه تا درست زندگی کنه 😊🌹
.
👈🏻دوباره مکثی کرد و گفت: تا وقتی که
این آدم، تلاشش رو می کنه؛ جواب منم مثبته ✅
.
از خوشحالی گریه ام گرفته بود ... 😂
👈🏻قرار شد یه مراسم ساده توی مسجد
بگیریم و بعدش بریم ماه عسل ... 👰
من پول زیادی نداشتم ... البته این پیشنهاد حسنا بود .
.
👈🏻چند روز بعد داشتیم لیست دعوت می نوشتیم ... 📝
مادر حسنا واقعا خانم مهربانی بود 👵...
همین طور که مشغول بودیم با تعجب پرسید:
شما جز حاج آقا و خانواده اش، و
خانواده حنیف هیچ دعوتی دیگه ای نداری⁉️
.
😰👈🏻برای اولین بار، بعد از 17سال، یاد مادرم افتادم ...👵
اون شب، تمام مدت چهره اش جلوی چشمم بود 😭
.
😭👈🏻پیداش کردم ... 60 سالش شده
بود اما چهره اش خیلی پیر نشونش می
داد ... کنار خیابون گدایی می کرد 👵
.
👈🏻با دیدنش، تمام خاطراتم تکرار شد ...
مادری که هرگز دست نوازش به سرم
نکشیده بودیک بار تولدم رو بهم تبریک نگفته بود ... 😞
👈🏻یک غذای گرم برای من درست نکرده بود ... 🍵
حالا دیگه حتی من رو به یاد هم
نداشت ... اونقدر مشروب خورده بود که مغزش از بین رفته بود ... .
❌🌀❌🌀❌
👈 ادامه دارد....👉
🐢🐌🐢🐌🐢🐌
🌸🍃🌸🍃
🖤🌹 بهترین مسیر خوشبختی 🌹🖤
💞💞💞💞💞 #داستان_واقعی 📕 #فرار_ازجهنم ✍ #قسمت ۴۶ مادر 👵 👵💚👵💚👵💚 . 👈🏻حرفم که تموم شد هنوز سرش پایین
🔮🎊🔮🎉🔮🎊
#داستان_واقعی
📕 #فرار_ازجهنم
✍ #قسمت ۴۷
❤️خوشبخت ترین مرد دنیا
💞💞💞💞💞
نمی دونستم چطور باید رفتار کنم.. 😇
رفتار مسلمان ها رو با همسران شون
دیده بودم اما اینو هم یاد گرفته بودم که
بین بیرون و داخل از منزل فرقی هست ..🔃
.
😊👈🏻اون اولین خانواده من بود ..کسی
که با تمام وجود می خواستم تا ابد با من باشه .. 💑
🌸خیلی می ترسیدم ... نکنه حرفی بزنم
یا کاری بکنم که محبتش رو از دست بدم
🌸👈🏻بالاخره مراسم شروع شد ... بچه
ها کل🕌 مسجد و فضای سبز جلوش رو
چراغونی کردن😀🎉🎊
🌸👈🏻 چند نفر هم به عنوان هدیه🎁 گل
آرایی کرده بودند... هر کسی یه گوشه ای از کار رو گرفته بود😀👏🏻🌷🌻
.
🌸👈🏻عروس با لباس سفیدش وارد مسجد شد ...🌷
کنارم نشست... و خوندن خطبه شروع شد.🎉🌸🎉
🌸👈🏻همه میومدن سمتم.. تبریک می گفتن و مصافحه می کردن..
هرگز احساس اون لحظاتم رو فراموش نمی کنم 😭
👈🏻 بودن در کنار افرادی که شاید هیچ
کدوم خانواده من نبودند اما واقعا برادران من بودند ...
🌸👈🏻حتی اگر در پس این دنیا، دنیایی نبود ... ❗️
حتی اگر بهشتی وجود نداشت ... قطعا
اونجا بهشت بود و من در میان بهشت زندگی می کردم🌸🎊🌸
.
🌸👈🏻دورم که کمی خلوت شد، حاجی
بهم نزدیک شد... دست کرد توی جیبش و
یه پاکت در آورد💌داد دستم و گفت:
شرمنده که به اندازه سخاوتت نبود
😊پیشانیم رو بوسید و گفت ماشاء الله...
.
.
😊👈🏻 دست کردم توی 💌پاکت... دو تا
بلیط✈ هواپیما و رسید رزرو یک هفته ای هتل بود🏢
.
☀👈🏻اولین صبح زندگی مشترک مون ...
☕️🍰☕️🍰
👈ادامه امروز...🔜👉
🎋🌷🎋🌷🎋🌷
🖤🌹 بهترین مسیر خوشبختی 🌹🖤
🔮🎊🔮🎉🔮🎊 #داستان_واقعی 📕 #فرار_ازجهنم ✍ #قسمت ۴۷ ❤️خوشبخت ترین مرد دنیا 💞💞💞💞💞 نمی دونستم چطور بای
🌸💚🌸💜🌸💖🌸💝🌸
#داستان_واقعی
#فرار_ازجهنم
#قسمت ۴۸
💞خوشبخت ترین مرددنیا
🌸👈🏻بعد از نماز صبح، رفته بود توی
آشپزخونه و داشت با وجد و ذوق
خاصی صبحانه آماده می کرد☕🍱
.🌹🌷گل های تازه ای رو که از دیشب
مونده بود رو با سلیقه مرتب می کرد و
توی گلدون می گذاشت😊🌹
.
😊👈🏻من ایستاده بودم و نگاهش می کردم.. 😍
حس داشتن خانواده همسری که دوستم داشت 😊
👈🏻 مهم نبود اون صبحانه چی بود، مهم
نبود اون گل ها زیبا می شدن یا نه چه
چیزی از محبت و اشتیاق اون باارزش تر بود😊🌹
.
👈🏻بهش نگاه می کردم... رنجی که تمام
این سال ها کشیده بودم هنوز جلوی
چشم هام بود ... حسنا و عشقش هدیه خدا به من بود❤️
😭👈🏻بیشتر انسان هایی که زندگی
هایی عادی داشتند،🌀
قدرت دیدن و درک این نعمت ها رو
نداشتند اما من، خیلی خوب می فهمیدم و حس می کردم✅
.
👈🏻من رو که دید با 😃خوشحالی سمتم دوید و دستم رو گرفت ...
چه به موقع پاشدی یه صبحانه عالی درست کردم ...🍳🍞
.
🌸👈🏻صندلی رو برام عقب کشید ... با اشتیاق خاصی غذاها رو جلوی من میزاشت ...🍳🧀🍞
😃با خنده گفت: فقط مواظب انگشت
هات باش ... من هنوز بخیه زدن یاد نگرفتم🙊
.
🌸👈🏻با اولین لقمه غذا، ناخودآگاه اشک از چشمم پایین اومد..😭
👈🏻بیش از 30 سال از زندگی من می
گذشت ... و من برای اولین بار، طعم
خالص عشق رو احساس می کردم😍
.
.
👱🏻♀حسنا با تعجب و نگرانی به من نگاه
می کرد استنلی چی شده❓... چه اتفاقی افتاد⁉️ ...
😰من کاری کردم❓ ...
سعی می کردم خودم رو کنترل کنم اما فایده نداشت 😭
👈🏻احساس و اشک ها به اختیار من نبودن😭
.
😭👈🏻با چشم های خیس بهش نگاه می کردم ...😍
به زحمت برای چند لحظه خودم رو کنترل کردم ...😊
.
- 👱🏻♀حسنا، تا امروز ... هرگز... تا این
حد ... لطف و رحمت خدا رو حس نکرده
بودم ... تمام زندگیم 😭این زندگی 😭
👈🏻 تو رحمت خدایی 👱🏻♀حسنا🌧
❄️🌨🌈⛈❄️🌈
👈ادامه دارد...🔜👉
@TanhamasirLezatbandegi
🍄🌸🍄🌸🍄🌸
🖤🌹 بهترین مسیر خوشبختی 🌹🖤
🌸💚🌸💜🌸💖🌸💝🌸 #داستان_واقعی #فرار_ازجهنم #قسمت ۴۸ 💞خوشبخت ترین مرددنیا 🌸👈🏻بعد از نماز صبح، رفته بود
▫️◽️◻️⚫️◻️◽️▫️
#داستان_واقعی
📕 #فرار_ازجهنم
✍ #قسمت ۴۹
😊خوشبخت ترین مرد دنیا
⤵️⤵️⤵️
👈🏻دیگه نتونستم ادامه بدم ... 👱🏻♀حسنا هم گریه اش گرفته بود😭
👈🏻 بلند شد و سر من رو توی بغلش
گرفت ... دیگه اختیاری برای کنترل اشک هام نداشتم😭
.
👈🏻قصد داشتم برم دانشگاه ... با جدیت
کار می کردم تا بتونم از پس هزینه ها و
مخارج 🏢دانشگاه بربیام که خدا اولین
فرزندم 👦🏻رو به من داد ... .
.
😰من تجربه پدر داشتن رو نداشتم ...
👈🏻مادر سالم و خوبی هم نداشتم ...
برای همین خیلی از بچه دار شدن می ترسیدم 😰
.
👈🏻اما امروز خوشحال و شاکرم ... و خدا
رو به خاطر وجود هر سه فرزندم شکر می کنم🙏
👈🏻من نتونستم برم 🏢دانشگاه چون
مجبور بودم پول اجاره خونه و مکانیکی
، خرج بچه ها، قبض ها و رسیدها، پول بیمه و ... بدم 😊🌸
.
👈🏻مجبورم برای تحصیل بچه ها و
دانشگاه شون از الان، پول کنار بگذارم
😊👈🏻 چون دوست دارم بچه هام درس
بخونن و زندگی خوبی برای خودشون بسازن ... .✅
.
😊👈🏻زندگی و داشتن یک مسئولیت
بزرگ به عنوان مرد خانواده و یک پدر
واقعا سخته.. اما من آرامم😊
قلب و روح من با وجود همه این فراز و نشیب ها در آرامشه♻️
.
من و همسرم، هر دو کار می کنیم...💑
و با هم از بچه ها مراقبت می کنیم..👫
وقتی همسرم از سر کار برمی گرده
با وجود خستگی، میره سراغ بچه ها..👨👩👧👦
▫️▪️▫️▪️▫️▪️
🔲🔳🔘🔘
🖤🌹 بهترین مسیر خوشبختی 🌹🖤
▫️◽️◻️⚫️◻️◽️▫️ #داستان_واقعی 📕 #فرار_ازجهنم ✍ #قسمت ۴۹ 😊خوشبخت ترین مرد دنیا ⤵️⤵️⤵️ 👈🏻دیگه نتون
⏬⏫⏬⏫⏬
#داستان_واقعی
#فرار_ازجهنم
#قسمت پایانی....
↘️↘️↘️↘️
با وجود خستگی، میره سراغ بچه ها..
برای اونها وقت می گذاره و با اونها بازی می کنه😊
.
😊👈🏻من به جای لم دادن روی مبل و تلویزیون دیدن... 🖥
می ایستم و ساعت ها به اونها نگاه می کنم... 🤗
و بعد از خودم می پرسم: استنلی، آیا توی
این دنیا کسی هست که از تو خوشبخت ترباشه❓❓
..
📢و این جواب منه نه ...❌
هیچ مردی خوشبخت تر از من نیس..💯
👈🏻اتحاد، عدالت، خودباوری... من خودم
رو باور کردم و با خدای خودم متحد
شدم تا در راه برآورده کردن عدالت
حقیقی و اسلام قدم بردارم... و باور دارم
هیچ مردی خوشبخت تر از من نیست😊👋🏻
➿🔚➿🔚➿🔚
👈پایان این داستان👉
⏬⏬⏬⏬⏬⏬
🔴درباره نویسنده🔴
[۹/۴، ۲۳:۴۶] نویسنده ی داستان، شهید
سید طاها ایمانی، و تمام داستان هایی
که از ایشون گذاشته میشود, بر اساس واقعیت هستن.
🚩ایشون در تاریخ 14/5/95 همزمان با
سالروز میلاد حضرت معصومه(س)،
در دفاع از حرم عقیله ی اهل بیت
حضرت زینب سلام الله علیها به درجه رفیع شهادت نائل آمدن🚩
🌹شادی روح شهید سید طاها ایمانی و تمام شهدای اسلام صلوات🌹
♻️اللهم صل علی محمد وآل محمدوعجل
فرجهم.♻️
💠♻️💠♻️💠