سلام بر شما امام زمانِ هنوز غریب و تنهایمان
#پدر_مهربانم
ما را ببخش که در هیاهوی شادی که هیچ،در غم هم فراموشتان میکنیم...
گویی یادمان نداده اند که شما غم را میزدایی و آرامش را کامل میکنید
براستی این چه خواب غفلت است که مارا فرا گرفته...
چرا بیدار نمی شویم....
نکند خود را به خواب زده ایم،که خواب را میشود بیدار کرد،
اما کسی که خود را به خواب زده نمیتوان بیدار کرد.
خدایا بقیه غیبت اماممان را بحق این ماه عزیز رجب ببخش
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ...
🔰قابل توجه بچه مذهبیااا :
🌸امام خامنه ای:
- هدفتان شهــــــادت نباشد.
هدفتان انجام تکلیف فوری و فوتی باشد.
البته آرزوی شهــــــادت خوب است....
اما #هدف کار را #شهــــــادت قرار ندهید :)🌸
#نکته_طلایی✨
#مقام_معظم_دلبری♡
🌷سـردارسپهبد شهیـد حاج قاسم سلیمانـی:
❣براے آحاد ملّـت ایران، ثروتـی گرانقدرتـر از #رهبرے وجود ندارد؛
نباید ڪلامی برخلاف منویاتــ مقام معظم رهبرے گفتہ شود و اگرگفتہ شود و اعتراضی صورتـــ نگیـرد درگناه آن سهیـم هستیـم.
👈ما اهل ڪوفہ نیستیـم علـی تنها بمانـد... ️
🌹 #امام_خامنه_ای
🌷 #حاج_قاسم_سلیمانـی
#روزشمار_نیمه_شعبان
#الفبای_رفاقت_با_امام_زمان
📆 فقط ۱۶ روز تا سالروز میلاد حضرت مهدی علیه السلام باقی مانده است...
🔸ک: کربلا
من و تو یک محبوب مشترک داریم. اما محبت تو به او کجا و محبت من به او کجا. شنیده ام که بارها و بارها تو را در حریم او زیارت کرده اند. کاش یک شب با تو زائر کربلا باشم...
🕌هرچه که خواسته ام داده ای آقا اما
با شما یک سفر کرب و بلا مانده هنوز
✳️حضرت مهدی علیه السّلام در زیارت ناحیه خطاب به امام حسین علیه السلام می فرمایند:
لأَندُبَنَّکَ صَباحا و مَساءً و لأَبکِیَنَّ عَلَیکَ بَدَلَ الدُّمُوعِ دَما.
هر صبح و شام بر تو گریه مى کنم و در مصیبات تو به جاى اشک، خون مى گریم.
📚بحار الأنوار، ج. ۱۰۱، ص. ۲۳۸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥⭕️آخرین فتنه پیش از ظهور
سرباز ولایت شهید حاج قاسم سلیمانی
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت مادر
🔹صفحه ۴۹_۴۸
#پارت_بیست_و_دوم 🦋
《شهادت فرامرز(ناصر)》
حرف هایش تمام شد؛
دوست داشتم با تمام وجود بلند بلند
گریه کنم.😭
هوا بسیار سرد بود، با اینکه یخ کرده بودم توی خانه بند نمی شدم.
حدود ساعت یازده شب🕚محمّدحسین،خسته و کوفته با سر و وضعی آشفته،در حالی که یک زیر پیراهن تنش بود،وارد خانه شد.
وقتی از او سوال کردم:«هوای به این سردی؛...این چه وضعی است؟😳»
گفت:«مجبور بودم برای اینکه شناسایی نشوم،لباسم را در بیاورم.»
انیس از محمّدحسین جویای احوال همسرش شد؛
امّا او هیچ اطلاعی نداشت.
بی تابی و دل نگرانی خانواده سبب شد آن شب غلام حسین و بچه ها تا پاسی از شب به همه بیمارستان ها سر بزنند؛
اما هیچ نشانی ای از او پیدا نکردند.
😔
آن شب تا صبح
خواب به چشمم نیامد.دیدن انیس
و بچه هایش قلبم را به درد می آورد:
«خدایا چه اتفّاقی افتاده؟
خدایی نکرده او.......آن ها هر دو جوان هستند.
امکان دارد کاشانه شان از هم پاشیده شود.»😞
تا صبح در همین اوهام به سر کردم.
صبح روز بعد؛
درِ خانه به صدا در آمد و من فهمیدم
اتفاقی که نباید می افتاد، افتاد.
آقایی گفت:«تشریف بیاورید کلانتری جنازه آقای داد بین را تحویل بگیرید.»
با شنیدن این خبر، اشک از چشمانم سرازیر شد.😭
#خاطرات شیرین دامادمان،مثل فیلم از جلوی چشمانم می گذشت.
لبخند ها و متانت کلام دیروزش آخرین خاطره برای من بود.
باورش خیلی سخت بود و از آن سخت تر اینکه چطور این خبر را به دخترم بدهم.
چیزی نگذشت که.....