💠منتظرت هستم💞
یک روز بعد از #شهادت عبدالمهدی، دلم خیلی گرفته بود💔
گفتم بروم سراغ آن دفتری که #خاطرات مشترکمان📖 را در آن می نوشتیم.
به محض باز کردن دفتر، دیدم برایم یک نامه💌 با این مضمون نوشته بود:
#همسر عزیزم، من به شما افتخار می کنم که مرا سربلند و #عاقبت_به_خیر کردی و باعث شدی اسم من هم در فهرست #شهدای_کربلا نوشته شود. آن دنیا #منتظرت_هستم😍❤
#شهید_مدافع_حرم
#شهید_عبدالمهدی_کاظمی 🌷
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بزارید👇
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
#خاطرات:
خدایا تو شاهدی ، پنج روز مانده به
عملیات والفجر هشت، صورت های بسیجی ها از اشک خشک نشد! گریه مُدام ، گردن کج ، فریاد و ناله که #خدایا ما را شرمنده و روسیاه نکن. پیش از آن که به دل اروند بزنند
اروندی که هرگز نتوانسته بودیم در یک نقطه مشخصی که می خواستیم نیرو بفرستیم ، بس جزر و مدش شدید بود اما؛بچه ها پیش از حرکت توسل خوانده و بی بی زهرا (س) را صدا زدند.
فریاد #یازهرا در میان آب ، در میان طوفان، موج های خروشانبلند بود. اشک ها ، عصای موسی(ع) شد و نیل را شکافت . اروند را شکافت و بسیجی های مظلوم را عبور داد.
وضعیت آن شب تغییر کرد.دریا طوفان و آب خروشان شد.ما حالت ساکن می خواستیم ، اما آسمان و دریا به هم خورد. وحشت وجود همه را فراگرفته بود.
خدا شاهد بود که کنار اروند می لرزیدیم و نجوا می کردیم "یازهرا" می گفتیم. اشک و فریاد...
خدایا تو خودت موسی(ع) را از نیل عبور دادی ، ما را هم عبور بده .
خدایا تو خودت گفتی(( وَالَّذینَ جاهَدوا فینا لَنَهدینّهُم سُبلَنا )) خودت گفتی حرکت کنید ، من هدایت می کنم. تو کمکمان کن. و خدا در آن شب عملیات ، کمکمان کرد . و اروند شکافت ....
ادامه دارد....
📚منبع: کتاب "حاج قاسم"
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بزارید👇
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
🍃برای اولین بار در کوچه پس کوچه های خاطرات بیست سال پیش قدم برمیدارم. در پیچ و خم#اسفندِ هفتاد و نه!
🍃 به دنبال نشانی میگردم و عاقبت به خانه اش میرسم. گویی زمان در آن متوقف شده و در و دیوار، بارِ خاطرات دوران#جانبازیاش را به دوش میکشند.
🍃من با این#خاطرات غریبه بودم! همه چیز در شنیده هایم خلاصه میشد.
حالا به دنبال مقصدی مشخص، دست #قلم را گرفته و پا در این دوران گذاشته بودم تا اینبار دیده هایم را ثبت کنم📝
🍃مقصودم دیدن مردی بود به اسم فتحالله. #کتاب_جنگ بسته شده بود ولی او هنوز در آن سالها در #سنگر و #خاکریز محکم ایستاده و حرف هایی داشت که برای منِ تشنه، به قطره آبی میمانست ولی برای خودش، هم درد بود و هم درمان!
🍃با به یاد آوردن آنها روح خسته اش درد میکشید ولی دل تنگش آرام میگرفت. نمیدانم عاقبت صندلی چرخداری که روزی همدم تنهاییاش بود او را خسته کرد یا همین#آلبوم خاطراتش عرصه را بر او تنگ کرد که طاقت نیاورد و از بند زمین رها شد.
🍃رهایی بی قید و شرط پس از چندین سال اسارت در چنگال دردی به اسم #جانبازی!🕊
🍃اسفند هفتاد و نه برای او زمستان نبود ، بهار بود.#بهار_آزادی که بهایش سیزدهسال همنشینی با#ویلچر بود💔
🕊به مناسب سالروز شهادت
#شهید_فتح_الله_بختی
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بزارید👇
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
🔰راز #شهادت شهید محمد مهدی مالامیری، بعد از سه سال
🔆گفت میخواهم #عربی یاد بگیرم، کسی نمی دانست چرا جز خودش و خدا. پیشنهاد #مباحثه به یکی از آشنایان عراقی را داده بود. برای شروع باید متنی را ترجمه می کردند.
🔰 محمد مهدی با یک تیر ☄دو نشان زده بود: "سلام بر ابراهیم".
🔸️آنچنان #تسلطی بر این کتاب داشت و مجذوب ابراهیم شده بود، که گویی #خاطرات برای خودش اتفاق افتاده بود و در آخر همینطور هم شد.
🔆در اتاق کارش #سلام بر ابراهیمی داشت که با عربی حاشیه #نویسی کرده بود. می خواست خاطرات ابراهیم را برای سوری ها بخواند تا همه بدانند فرمانده ی معنوی او کیست.
🔹️به همه گفته بود باید جانانه بجنگیم که حتی اثری از جسم ما نماند تا مردم به زحمت تشییع نیفتند. درست مثل #ابراهیم هادی که آرزوی گمنامی داشت. انگار گمنامی گمشده همه ی مخلصین است.
🔰حالا دیگر کسی از خودش نمی پرسد چرا #محمد مهدی در آن محاصره ، کنار بچه های مجروح ماند و برنگشت. مثل ابراهیم، او هم #فرمانده نبود و اگر برمی گشت کسی بر او خرده نمی گرفت. اما ماند تا به همه ثابت کند آنچنان که #شهدا زنده اند، سیره عملی آنها نیز هنوز راه گشا و کلید 🔑سعادت است.
🔆شاید خودش را برده بود به #سال📅 ۶۱، والفجر مقدماتی و محاصره در کربلای کانال کمیل. با خودش گفت مگر عاشق💞 ابراهیم نبودی ⁉️مگر نمی خواستی مثل او باشی؟ امروز همان روزی است که #سالهاست منتظرش بودی، بسم الله، ابراهیم ماند کنار بچه های کمیل تو هم کنار بچه های فاطمیون بمان. او ماند و معبری زد از #بصر الحریر به کانال کمیل.
🎤 راوی: پدر شهید
#ﻃﻨﺰﺟﺒﻬﻪ 🌹
💠 جمشید روایی از نیروهای گردان ابوذر لشکر 33 المهدی اﺳﺘﺎﻥ ﻓﺎﺭﺱ،خیلی شوخ و با روحیه بود☺️.
وقتی بچه ها به او التماس دعا🙏 میگفتند یا از او تقاضای «شفاعت» میکردند میگفت: مشکلی نیست ، فقط یکی دو قطعه عکس سه در چهار و یک برگ فتوکپی شناسنامه بیار تا ببینم برات چکار میتونم بکنم.😁😁
#خاطرات رزمندگان فارس
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بزارید👇
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
#خاطرات #شهدا
در فرازی از وصیت نامه شهید مدافع حرم، ابراهیم رشید آمده است: «دوستان و همرزمانم، همیشه دقت داشته باشید هیچوقت امام زمانتان و نائبش را تنها نگذارید و در هر نقطه و کاری مشغول هستید با دقت به آن بپردازید تا انقلاب به دست صاحب ........
#شهید ابراهیم رشید
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بزارید👇
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
#خاطرات
🔹حاج احمد در یکی از عملیات ها زخمی شده بود و یکی از پاهایش هم در گچ بود. او هر روز بین ساعت ۱۱ تا ۱۲ برای تعویض پانسمان به بیمارستان می آمد، اما یک روز نیامد و از آنجا که بسیار دقیق و مقرراتی بود، این غیبتش موجب نگرانی همه شد.
🔸با پیگیری و پرس و جوی فراوان يكي از رزمندگان گفت: «حاج احمد از صبح تا عصر در حمام بوده است.» خطاب به رزمنده گفتیم: «او نباید آن قدر در حمام بماند؛ ممکن است گچ پایش نم بكشد.»
🔹سراسیمه به حمام رفتیم و صحنه عجیبی را مشاهده کردیم. گچ پای حاج احمد كاملا سالم بود اما از انگشتانش خون می چكيد! حاج احمد در حال شستن لباس همه رزمندگانش بود، وقتی علت را پرسیدیم در جواب گفت: «حواسم به گچ پایم بود، چون كه بیت المال است.»
📎فرماندهٔ دلاور لشگر۲۷ محمدرسولالله(ص)
#سردارجاویدالاثر_حاجاحمد_متوسلیان🌷
#سالروز_ولادت
●ولادت : ۱۳۳۲/۱/۱۵ تهران
●اسارت : ۱۳۶۱/۴/۱۴ لبنان
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بزارید👇
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
#خاطرات
🔹حاج احمد در یکی از عملیات ها زخمی شده بود و یکی از پاهایش هم در گچ بود. او هر روز بین ساعت ۱۱ تا ۱۲ برای تعویض پانسمان به بیمارستان می آمد، اما یک روز نیامد و از آنجا که بسیار دقیق و مقرراتی بود، این غیبتش موجب نگرانی همه شد.
🔸با پیگیری و پرس و جوی فراوان يكي از رزمندگان گفت: «حاج احمد از صبح تا عصر در حمام بوده است.» خطاب به رزمنده گفتیم: «او نباید آن قدر در حمام بماند؛ ممکن است گچ پایش نم بكشد.»
🔹سراسیمه به حمام رفتیم و صحنه عجیبی را مشاهده کردیم. گچ پای حاج احمد كاملا سالم بود اما از انگشتانش خون می چكيد! حاج احمد در حال شستن لباس همه رزمندگانش بود، وقتی علت را پرسیدیم در جواب گفت: «حواسم به گچ پایم بود، چون كه بیت المال است.»
📎فرماندهٔ دلاور لشگر۲۷ محمدرسولالله(ص)
#سردارجاویدالاثر_حاجاحمد_متوسلیان🌷
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بزارید👇
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
#خاطرات
✍ یكی از مشخصههای بارز احمد زیركی بود. حالا به معنای درست آن تدبیر بود. منتظر نبود كه در قرارگاه بگویند خط حد لشكرت چه میشود،همیشه وقتی درباه منطقه عملیاتی بحث میشد او به خیلی از زوایای پشت این هم نگاه میكرد لذا موافقتهایش معنا داشت و مخالفتهایش هم معنا داشت. دوم اینكه وقتی میخواست خط حدی انتخاب كند مخالف یا موافقت او در كل عملیات برای نحوه عمل لشكر 8نجف تاثیر داشت.
مثلاً شما به همه خط حدهایی كه لشكر نجف گرفته نگاه كنید، احمد خط حدی را برایش اصرار میكرد كه پیروزی و شكستش كمتر به گردن كسی بیفتد....
📚شهید احمد کاظمی به روایت شهید حاج قاسم سلیمانی🌷
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بزارید👇
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
#خاطرات طنز جبهه 😄
دو ـ سه نفر بیدارم کردند و شروع کردند به پرسیدن سوالهای مسخره و الکی. مثلا میگفتند: «آبی چه رنگیه؟»
عصبی شده بودم😠.
گفتند: «بابا بی خیال، تو که بیدار شدی، حرص نخور بیا بریم یکی دیگه رو بیدار کنیم»
دیدم بد هم نميگويند! 🤔خلاصه همینطوری سی نفر را بیدار کردیم! حالا نصفه شبی جماعتی بیدار شده ایم و همه مان دنبال شلوغ کاری هستیم. قرار شد یک نفر خودش را به مردن بزند و بقیه در محوطه قرارگاه تشییعش کنند!
👻👻
فوري پارچه سفیدی انداختیم روی محمدرضا و قول گرفتیم که تحت هر شرایطی خودش را نگه دارد.
گذاشتیمش روی دوش بچهها و راه افتادیم. گریه و زاری. یکی میگفت: «ممد رضا! نامرد! چرا تنها رفتی؟»😣
یکی میگفت: «تو قرار نبود شهید بشی»
😖
دیگری داد میزد: «شهیده دیگه چی میگی؟ مگه تو جبهه نمرده؟»
یکی عربده میکشید. یکی غش میکرد!
😩
در مسیر، بقیه بچهها هم اضافه میشدند و چون از قضیه با خبر نبودند واقعا گریه و شیون راه میانداختند! گفتیم برویم سمت اتاق طلبه ها! جنازه را بردیم داخل اتاق.
این بندگان خدا كه فكر ميكردند قضيه جديه، رفتند وضو گرفتند و نشستند به قرآن خواندن بالای سر میت!!!
در همین بین من به یکی از بچهها گفتم: «برو خودت را روی محمدرضا بینداز و یک نیشگون محکم بگیر.»
رفت گریه کنان پرید روی محمدرضا و گفت: «محمدرضا! این قرارمون نبود! منم میخوام باهات بیام!»
بعد نیشگونی گرفت که محمدرضا از جا پرید و چنان جیغی کشید که هفت هشت نفر از این طلبهها از حال رفتند!
ما هم قاه قاه میخندیدیم. خلاصه آن شب با اینکه تنبیه سختی شدیم ولی حسابی خندیدیم.
🤣😆😁
شادی روح شهدای که رفتند وخاطرات آنها به جاماند صلوات
#هفته_بسیج
#خنده_حلال
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بزارید👇
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
#خاطرات
🔹حاج احمد در یکی از عملیات ها زخمی شده بود و یکی از پاهایش هم در گچ بود. او هر روز بین ساعت ۱۱ تا ۱۲ برای تعویض پانسمان به بیمارستان می آمد، اما یک روز نیامد و از آنجا که بسیار دقیق و مقرراتی بود، این غیبتش موجب نگرانی همه شد.
🔸با پیگیری و پرس و جوی فراوان يكي از رزمندگان گفت: «حاج احمد از صبح تا عصر در حمام بوده است.» خطاب به رزمنده گفتیم: «او نباید آن قدر در حمام بماند؛ ممکن است گچ پایش نم بكشد.»
🔹سراسیمه به حمام رفتیم و صحنه عجیبی را مشاهده کردیم. گچ پای حاج احمد كاملا سالم بود اما از انگشتانش خون می چكيد! حاج احمد در حال شستن لباس همه رزمندگانش بود، وقتی علت را پرسیدیم در جواب گفت: «حواسم به گچ پایم بود، چون كه بیت المال است.»
📎فرماندهٔ دلاور لشگر۲۷ محمدرسولالله(ص)
#سردارجاویدالاثر_حاجاحمد_متوسلیان🌷
#سالروز_ولادت
●ولادت : ۱۳۳۲/۱/۱۵ تهران
●اسارت : ۱۳۶۱/۴/۱۴ لبنان
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
💢شهید سرتیپ رحیم فعال در حال بازدید از ستاد فرماندهی انتظامی نجف آباد در پی فرمان فرماندهی معظم کل قوا در راستای برقرای امنیت مطلوب و شایسته شهر نجف آباد
#خاطرات
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
#خاطرات
#سالروز_رحلت_امام_خمینی_ره
◼️هدیه امام خمینی رحمت الله علیه
یکی از رزمندگان لشکر ۸ نجف اشرف نقل میکند که در بعد از عملیات کربلای پنج با حاج احمد کاظمیبه پشت خط بر میگشتیم. حاج احمد پشت فرمان نشسته بود و با هم صحبت میکردیم.
در بین صحبتها گفت: این شعار #مرگ_بر_آمریکا که امام به ما هدیه داد ما را حیات داد و ما را سربلند کرد. سپس حاج احمد سه بار دست خود را به فرمان ماشین زد و گفت: فلانی به هفتاد پشتت (نسل بعد از خودت) بسپار که با پوتین بخوابند چرا که حفظ کردن این سربلندی بسیار سخت است.
#شهیدسرداراحمدکاظمی
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
سی ام خرداد...
نیمه های شب در دل خواب ناگهان احساس کردم از روی سطح بلندی پرتاب شدم
پریشان ووحشت زده از خواب بیدار شدم... شروع کردم با تسبیحی که در دستانم بود ذکر گفتن: یا فاطمه ی زهرا... یا صاحب الزمان.. با افتادن هر دانه ی تسبیح تکان های ارمیای کوچکم بیشتر میشد آرام بهش گفتم ببخشید کوچولوی من بیدارت کردم نازدانه ی بابا😔
صبح روز سی ام خردادبود مصطفی شیفتش تمام شده بود روز گذشته برایم زنگ زد و گفت برای ناهار چیزی درست نکن غذا از بیرون میگیرم فقط بیست روز به دنیا آمدن ارمیای کوچولو باقی مانده بود
به سختی حرکت کردم وگوشی ام را از روی میز برداشتم هیچکدام از پیامهای دیشبم را جواب نداده بود با خودم گفتم حتما خواب است دلم نیامد زنگ بزنم بیدارش کنم اما دلشوره ای عجیب تمام وجودم را در برگرفت ساعت 7صبح بود باصدای زنگ آیفون از جاپریدم همسایه ی مادرم بود خدایا این وقت صبح... به سختی ملحفه را روی ایلیاوملیکا کشیدم سردشان نشود نگرانی ام را ارمیا حس کرده بود و ناآرام شده بود آه طفل کوچکم در من چه خبر شده؟ چهره ی درهم زن همسایه خبر ناگواری را برایم تداعی میکرد نفس در سینه ام حبس شده بود توان حرف زدن نداشتم دستم را روی سینه ام گذاشتم صدای ضربان قلبم را میشنیدم حتما اتفاقی برای مادرم افتاده بود به سرعت گوشی را برداشتم شماره ی مصطفی را گرفتم او باید خودش را به من میرساند مرا پیش مادرم میبرد به محض روشن کردن گوشی چشمم ب پیامهای بالای صفحه افتاد😔😔😔
مصطفی جان شهادتت مبارک...
شهادت مامور پلیس ...
شب گذشته همکار وظیفه شناس نیروی انتظامی حین تعقیب و گریز سارقان دراثر برخورد با کابل برق فشار قوی وشدت جراحات به خیل همکاران شهیدش پیوست...
وحشتناک بود باورکردنی نبود تنها بیست روز دیگر به دنیا آمدن کودکم مانده بود اینکه فرزندم را پدرش در آغوش بگیرد چیز زیادی نبود که در آن لحظه از خدایم می خواستم برای لحظه ای دنیا جلوی چشمانم تیره و تارشد و دیگر چیزی نفهمیدم...
چشم که باز کردم خودم را در لباس بارداری دیدم که رخت عزایم شده بود و طفل معصوم و بیگناهی که همراه من ثانیه به ثانیه عزاداری میکرد وپدری که در آسمان چشم انتظار تولد فرزندش بود 😔😔😔😔
راوی:همسرشهید💔
#عاشقانه_های_شهدایی
#خاطرات
#شهادت
#شهید
#شهید_مصطفی_سوسرایی
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
💢 #عاشقانه_های_شهدایی
🔹نزدیک دوماهی بود قبل از شهادت آقا رحمان عزیزم نا خواسته گریه میکردم با خودم میگفتم خدایا این اشکها برای چیه من زندگی خوبی دارم شوهر و فرزندان سالمی دارم افسرده هم نیستم چون با وجود آقا رحمان عزیزم زندگی برایم خیلی شیرین و لذت بخش بود ولی انگار یک الهام در درونم به من میگفت میخواهد برایت یک اتفاق تلخ بیفتد
🔹یک روز که بچه ها در کنار هم نشسته بودند از من پرسیدند مامان اگر بخواهی بین ما و بابا یکی را انتخاب کنی کدام از ما را انتخاب میکنی من هم گفتم شما پاره های تن من هستین انتخاب خیلی سخت هست بدون شما من میمیرم ولی از خدا میخواهم همیشه پدرتان سلامت باشند خودتان که میدانید با تمام وجودم دوسش دارم بعد ها فهمیدم شاید خدا خواست از زبان بچه ها این سوال را از من بپرسد که مرا در سخت ترین امتحان زندگیم قرار دهد
🔹روز آخر که در کنار وجود مبارک ایشان بودیم آقا رحمان از خوابی که شب گذشته دیده بود برایم تعریف کرد و میگفت من و تو در یک باغ بزرگ بودیم وغیره...من هم که تو اون روزا اصلا حال خوبی نداشتم و خیال میکردم می خواهد برایم اتفاقی بیفتد گفتم شاید من میخواهم بمیرم که ایشان فرمودند ولی من قصد مردن ندارم مطمئن باش یا به سوریه میروم یا به لبنان و در آنجا میمیرم ...
🔹آخه ما قبلا با هم قرار گذاشته بودیم سی سال خدمت آقا رحمان که تمام شد به سوریه برود
🔹در همین موقع آقا رحمان خیلی جدی گفتند ازت میخوام اگر برای من اتفاقی افتاد مواظب بچه ها باشی در کنارشان بمانی گفتم این چه حرفیه میزنی خدا نکنه حالا چند سال دیگه وقت داری برا سوریه رفتن ولی دوباره حرفش را تکرار کرد و گفت تو را به خدا قول بده به من ، من هم گفتم باشه مگه بچه های خودم هم نیستن باشه دیگه تکرار نکن حالم رو خراب کردی با این حرفت
🔹چند ساعت بعد داشت آماده میشد که برود سر کار همیشه همه بچه ها رو میبوسیدو از همه خداحافظی میگرفت و به من میگفت تا در حیاط باهاش برم ولی شب آخر فقط آن لحظه را به یاد میآورم که لباس های نظامیش را پوشیده بود و در جلوی آینه داشت موهایش را شانه میزد یکی از همکارانش دم در منتظرش بود به آقا رحمان گفتم عشق قشنگم شام نخوردی می خواهی بروی گفت نه این همکارم برادر عزیزی هستن نمیخواهم معطل بمانند و رفت بیرون من خیال کردم رفته حیاط و الان دوباره بر میگرده که متوجه شدیم رفته و همه با تعجب به هم نگاه میکردیم.
🔹 و این را میدانم خداحافظی نگرفت که تا برای همیشه در کنارمان بماند .
🔹راوی همسر شهید
🔹شادی روح شهید رحمان پوردهقان و همه شهدا صلوات 🌹
#خاطرات
#همسرانه
#همسر_شهید
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
#خاطرات
💢من تنها خاطره که از شهید دارم وهمیشه یادم میمونه این بود که همیشه از حال وهوای شلمچه برای من صحبت میکرد با چنان شوقی تعریف میکرد که واقعا دوست داشتم برای یک بار هم که شده برم اونجا وبا چشمان خودم اون منطقه رو ببینم
🔹 به من قول داد که باهم بریم وسال ۹۵ قسمت شد وما به شلمچه رفتیم واقعا جای زیبایی بود احمد اقا اونجا کلی گریه کرد وگفت نقطه به نقطه اینجا خون شهیدی ریخته شده و ما به تک تک این قطرات خون شهدا مدیون هستیم .
🔹 نسبت به شهدا اردات خاصی داشت وهمیشه به زیارت شهدا #گمنام می رفت وخودش هم ارزوی شهادت داشت وبلاخره به ارزوش رسید از ایشان دو فرزند یکی پسر به نام امیر رضا و دخترمون فاطیما خانوم که سه سال داشت به یادگار گذاشت و رفت و به شهادت رسید .
🔹انتشار به مناسب سالگرد شهادت شادی روح شهید والامقام صلوات
🔹 شهید مدافع وطن احمد محمدی مورخه 1395/5/21 هنگام تأمین امنیت شهروندان و مبارزه با سارقین طلافروشی براثر اصابت گلوله سارقین به شهادت رسید.
#عاشقانه
#همسر_شهید
#همسرانه
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
💢در مسیر زندگی مهدی
🔹شهید مدافع وطن حسن مهدی زاده طاهری در سال 1341 هجری شمسی در روستای طاهرآباد در یک خانواده ی معتقد به دنیا آمد که نامش را حسین نامیدند دوران کودکی اش را در یک محله ی قدیمی به سر برد از همان دوران کودکی برای کمک به مخارج خانواده کار می کرد مادرش معلم قرآن بود با قرآن و عطرت آشنا شد و خو گرفت در کنار دایی خود به کار نانوایی پرداخت و درسش را شبانه ادامه داد قبل از پیروزی انقلاب در فعالیت های سیاسی شرکت می کرد در دوره ی دبیرستان به همراه چند تن از دوستانش برای امرار معاش، یک مغازه ی نانوایی راه اندازی کردند او مدتی هم به کار قالی بافی مشغول شد.
🔹در سال 1364 به خدمت سربازی اعزام شد و بعد از دوره ی آموزشی در کمیته ی انقلاب اسلامی مشغول به خدمت شد مدتی را در شهر اراک خدمت کرد از آنجایی که او در کشف جرایم و مواد مخدر فعال بود هر بار که برای اعزام به جبهه تلاش می کرد مسئولین کمیته مخالف می کردند تا اینکه توانست در اویل سال 1366 به جبهه اعزام شود. در آنجا دچار موج انفجار شد که خانواده بعد از بهبودی اش از این اتفاق آگاه شدند او در عملیات کربلای چهار به نقل و انتقال مجروحین می پردازد تا اینکه بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شدت مجروح و برای مداوا به پشت جبهه منتقل شد چندین ماه بستری بود و چند عمل جراحی انجام داد تا اینکه در شهریور ماه 1367 به درجه ی رفیع شهادت نائل گردید.
#زندگینامه
#خاطرات
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
💢اخرین خاطره ای که با داداشم دارم چند ساعت قبل شهادتشونه.
🔹 اون روز داداشم و خانواده مثل همیشه خودشون بیدار شده بودن صبحونه اماده کرده بودن و بعد منو بیدار کردن
🔹داداش مرتضی هیچ وقت اینطور نبود که بخواهد مزاحم خواب بقیه بشه یا بگه واسم این کارو کن خیلی با ملاحظه بودن
🔹منو بیدار کردند و گفتن پاشو دیگه امروز مهمون زیاد داری اخه اون روز ختم پنج تن داشتیم ۱۲ صفر بود و سه شنبه هم بود
🔹داداشم گفت امروز سفره حضرت زینب سلام الله علیها بندازین وسیله حلوا،نذری ،هم خودش تهیه کرده بود و گفتن آرد هم گرفتم اگه تونستی نون امروز نذر بدین
🔹گفتم خاله بیاد بهش میگم چون مادرم رفته بودن شهرستان و دو روز اخر روضه رو نبودن ،و موقع رفتن اومدن بهم پول دادن گفتن کم و کسری داشتی بگیرید
🔹اون روز مرتضی ی جور دیگه نگام میکرد حتی موقعی که کفشاشم واکس میزد دم در نشسته بود و نگام میکرد تو دلم داشتم میگفتم کاش مرتضی امروز میموند خونه بعدش گفتم نه بابا شیفته نمیتونه بمونه،داداشم خداحافظی کردو رفت
🔹 و این وداع و نگاه اخرش بود ،خالم اومدن بهشون گفتم آردی ک مرتضی گرفته نون بپزی وقتی خالم داشتن اردو خمیر میکردن من گفتم خدایا هر حاجتو ارزوی که داداشم داره ان شاالله به هر چی که میخاد برسه ،
🔹اون لحظه که من این دعا رو کردم داداشم تیر خورده بود و به شهادت رسیده بودن
به من اینو نگفته بودن چون خیلی حساس بودن رو داداشم، ولی به عمه هام گفته بودن که دعا کنین من شهید بشم و به ارزوم برسم
🔹دلتنگی سخته خیلیم سخته ولی اینکه داداشم به ارزوش رسیده و به چیزی که واقعا لیاقتشو داشت اونم شهادت بود رسیده،منم خوشحالم،بعد فهمیدم چرا داداشم اصرار داشتن که سفره حضرت زینب سلام الله علیها بندازیم چون میخاستن لحظه خبر شهادتشون من صبوری حضرت زینب سلام الله علیها رو یادم بیاد،چون واقعا خیلی واسم سخت بود خیلی😭
🔹راوی خواهر شهید مرتضی میری
🔻انتشار به مناسبت ایام سالگرد شهادت
#خاطرات
#خواهرانه
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
💢سفر به بهشت
🔹خواهرشوهرم تازه بچهدار شده بود. ما هم کادو گرفتیم و به خانهشان رفتیم. در راه برگشت بودیم که همسرم، من و پسر کوچکم را سوار اتوبوس کرد.
🔹قبل آن نگاه مظلومانهای به ما کرد، گویا میدانست شهید میشود. وقتی رسیدیم دختر کوچکم تماس گرفت و با پدرش خیلی صحبت کرد. این آخرین صحبتهای دخترم با پدرش قبل از سفر به بهشت بود. بهشت یا همان باغ بسیار بزرگی که همسرم همیشه قبل از شهادت میگفت آن را در خواب میبینم و شما را هم یک روزی میبرم.
🔹دخترم موقع شهادت پدرش خیلی بیقراری و گریه میکرد و اصلاً آرام نمیشد؛ مزار پدرش تنها جایی بود که او را آرام میکرد.
🌷انتشار به مناسبت سالگرد شهادت شهید رضا تقی زاده شادی روحش صلوات🌷
🔻شهید مدافع وطن رضا تقی زاده شیده در مورخ 1373/8/30 براثر درگیری با اشرار مسلح و منافقین در محدوده شهرک کاروان تهران و اصابت دو گلوله به پای چپ و سینه به مقام عظمای شهادت نائل گردیدند.
#خاطرات
#همسرانه
#همسر_شهید
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
#خاطرات_شهدا
🖋خاطره ای از زبان همرزم شهیددوستعلی فرجی
💢شجاعت شهید «دوستعلی فرجی» در تنگ بینا
🔻اول مهرماه سال ۱۳۵۹محوطه چاه های نفت تنگ بینا،تعدادی از نیروهای ژاندارمری،سپاه،نیروهای داوطلب و یک گردان زرهی از لشکر خرم آباد؛ هرکدام تحت امر فرماندهی خود در این محل حضور داشتند. فرماندهی نیروهای سپاه و داوطلب با شهید گرانقدر اکبر فرجیان زاده بود.
🔹حدود ساعت یک بامداد،شهید فرجیان زاده با هماهنگی دیگر فرماندهان فراخوان داد و همه افراد را جمع نمود و اظهار داشتند فردا به مواضع دشمن یورش خواهیم برد؛ شور و هیجانی بین نیروها بوجود آمد،لحظه ها به کندی سپری می شد و همه در انتظار فرمان حمله بودند.
🔹دوم مهرماه تقریبا بعد از نماز صبح هنوز هوا روشن نشده بود، تانک ها که تعداشان ۸ تا بود پشت سر هم آرایش گرفتند؛ تانک اول حرکت نموده و جلوی افرادی که تجمع کرده بودند ایستاد،شهیدفرجیان زاده روبه نیروها کرد و گفت چند نفر که زن و بچه نداشته باشند بیان و سوار تانک شوند،معلوم بود کسانی که روی این تانک M60 قرار می گیرند ریسک بالایی را می پذیرند و باید آماده شهادت باشند؛اولین کسی که علیرغم اینکه متاهل و دارای فرزند بود، دلاورانه جلو آمد و پرید روی تانک؛ شهید گرانقدر دوستعلی فرجی از نیروهای غیور و شجاع ژاندارمری بود، سلیمان اسفندیاری، مجید آذرنگ از بچه های دزفول، علی نقی قاسمی، غیاثی و جهانگیر فرجی و حسن روشنی هم اعلام آمادگی کردند و به همراه شهید فرجیان زاده،روی تانک اول سوار شدند،شهیدان عزیز احمد برازنده، محمدرسول فیضی، عبدالله فتاحی ونیز برادر علی عباس خزلی و...برروی دیگر تانک ها مستقر شدند.
🔹هوا هنوز روشن نشده بود که فرمان حمله صادرشد و از زمین و هوا غرش توپخانه،خمپاره انداز و موشک اندازهای کاتیوشا فضای سنگین و دلهره آوری را بوجود آورده بودند؛ تانک M60 اول با سرعت به حرکت درآمد،تقریبا سه کیلومتر که پشت سر گذاشت در انتهای کوهپایه آخرین پیچ تنگه،باوجود اینکه در یک افق باز در تیرس نیروهای عراقی قرار گرفت تا ده متری سنگرهای دشمن پیش روی نمود و بعد ترمز و توقف کرد،که بلافاصله از هر طرف به سمت تانک تیراندازی می شد و نیروهای ما نیز شجاعانه به مقابله پرداختند در حالیکه یکی از نیروهای عراقی روبرو تانک ایستاده بود و قصد شکار تانک با آرپی جی را داشت با عکس العمل فوق العاده شهید دوستعلی فرجی با گلوله اسلحه ژ۳، هدف قرارگرفت و از پا در آمد.
🔹حضور این شیرمرد در بین ما هفت نفر که گروه خط شکن محسوب می شدیم،مایه قوت قلب بود و به بقیه جرات و جسارت بیشتری می داد در حین به درک واصل شدن آرپی چی زن بعثی ها؛به یکباره موقع پیشروی تانک های عقبی و نفرات به معرکه،موج انفجارشدیدی همراه با گرد و خاک از پشت سرما در فاصله ای نزدیک آخرین پیچ جاده انتهای کوهپایه بوجودآمد که ناشی از برخورد تانک پشت سری با مین ضد تانک بود؛بلافاصله راننده تانک اول با سرعت زیادی فاصله گرفت و افراد روی تانک که بصورت سرپا،در حال درگیری و نبرد با نفرات دشمن بودند؛ به پایین پرت شده و به زمین افتادند، علی نقی قاسمی و مجید آذرنگ از سمت راست تانک افتاده بودند و گلوله خمپاره ای نزدیک آنها منفجرشد و به شدت زخمی شدند همزمان حسن روشنی نیز در درگیری با نیروهای عراقی مجروح شد.
🔹با این وضع حالا ما زمین گیر شده ایم و در برابر سنگرهای مقدم عراقی ها درگیر بودیم،دریکی از سنگرها آتش یک تیربار قدرت عکس العمل را از ما گرفته بود؛هم شهید فرجی و هم سلیمان اسفندیاری با زبان عربی آشنا بودند مرتب به آنها هشدار می دادند تسلیم شوند وگرنه نابود خواهندشد،هر دو نفر آنها هماهنگ و همزمان دو عدد نارنجک به سمت سنگر تیربارچی پرتاب کردند که نارنجک ها در داخل سنگر منفجر و افراد داخل سنگر به هلاکت رسیدند و تیربار خاموش شد.
🔹با خاموش شدن تیربار با دیگر سنگرهای دشمن درگیر شدیم،قریب به یک ربع طول کشید جاده ای که به واسطه پاره شدن شنی تانک دوم بر اثر برخورد با مین؛مسدود شده بود باز شود و نیروهای رزمنده و پشت سر آنها دیگر تانکها به ما ملحق شدند و درگیری شدت یافت و بعد از یک نبرد پیروزمندانه پاسگاه سنگی را به تصرف درآوردیم و تعداد زیادی که بیش از ۲۰ نفر بودند از نفرات دشمن به اسارت ما در آمدند و توسط شهید احمد برازنده و نیروهای ایشان که معروف به گروه ضربت بودند به پشت جبهه و ایلام منتقل گردیدند.
🔹(در واقع این اسرای عراقی اولین گروه از نیروهای دشمن بعثی بودند که در اولین روزهای آغازین جنگ در جبهه میانی (ایلام) توسط رزمندگان اسلام اسیر شدند و شاید ارتش عراق هیچگاه گمان نمی کرد که در ابتدای جنگ اسیر هم بدهد)و تعدادی از قوای دشمن نیز در میدان نبرد کشته یا زخمی شده بودند.همچنین چند دستگاه تانک، خودرو سبک و سنگین و دیگر ادوات نظامی و مقدار قابل توجهی سلاح و مهمات به غنیمت گرفته شد.
#خاطرات
Besmelahelghasemelgabarin
💢قدیمی ها این تقدیر نامه خوب یادشون هست
#قدیمی
#خاطرات
🌷تقدیر نامه شهید اردشیر رشیدی
🔹شهید اردشیر رشیدی
فرزند احمدخان
متولد 1341/03/15
محل تولد : کرمانشاه
تاریخ شهادت : 1373/09/20
محل شهادت : منطقه ازگله جوانرود
🔹شهید مدافع وطن اردشیر رشیدی در تاریخ20 آذر ماه ۱۳۷۳ در منطقه شیخ صالح جوانرود در حین انجام ماموریت به شهادت می رسد.
🌺شادی روح شهید والامقام صلوات
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
#شهیدانه
💢خواستیم با حرفهایمان، راه شهدا را ادامه دهیم اما دیدیم راه شهدا رفتنی است نه گفتنی.
🔹این زندان دنیا، این گناهانِ بیشمارمان
آخر لنگ میکند پای رفتن را..!
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
#قدیمی
#خاطرات
🔻شهیدمحمود غیاثی در پنجم اسفندماه سال 1338در شهر یزد به دنیا آمد. محمودتحصیلات ابتدایی خود را در دبستان صدیق و دورهي متوسطه را در دبیرستان امیرکبیر گذراند.
🔻آن بزرگوار، بعد از پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی ایران و نیز اخذ مدرک دیپلم، برای خدمت به اسلام و مملکت خود عازم خدمت سربازی شد. آن رزم آور شجاع بعد از 8 ماه خدمت، عاقبت در صبح روز 21آذر ماه سال 1359، هنگامی که در سنگر به نماز ایستاده بود، توسط مزدوران به شهادت رسید.
🔻پیکر آن شهید که در سقّز (کردستان) خون پاکش را نثار راه حق نمود، در روز 23 آذر یـعنی دو روز بـعد از شـهادتش روی دست مردم شهیدپرور یزد تشیيع و در گلزار شهدای خلدبرین به خاک سپرده شد.
🌷انتشار تصاویر قدیمی شهید به مناسبت سالگرد شهادت ...شادی روحش صلوات
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 بغض و اشک رهبر انقلاب، هنگام تعریف خاطره ای از کتاب #خاطرات شهید علی خوش لفظ
📙 #وقتی_مهتاب_گم_شد
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
#خاطرات
🔹حاج احمد در یکی از عملیات ها زخمی شده بود و یکی از پاهایش هم در گچ بود. او هر روز بین ساعت ۱۱ تا ۱۲ برای تعویض پانسمان به بیمارستان می آمد، اما یک روز نیامد و از آنجا که بسیار دقیق و مقرراتی بود، این غیبتش موجب نگرانی همه شد.
🔸با پیگیری و پرس و جوی فراوان يكي از رزمندگان گفت: «حاج احمد از صبح تا عصر در حمام بوده است.» خطاب به رزمنده گفتیم: «او نباید آن قدر در حمام بماند؛ ممکن است گچ پایش نم بكشد.»
🔹سراسیمه به حمام رفتیم و صحنه عجیبی را مشاهده کردیم. گچ پای حاج احمد كاملا سالم بود اما از انگشتانش خون می چكيد! حاج احمد در حال شستن لباس همه رزمندگانش بود، وقتی علت را پرسیدیم در جواب گفت: «حواسم به گچ پایم بود، چون كه بیت المال است.»
📎فرماندهٔ دلاور لشگر۲۷ محمدرسولالله(ص)
#سردارجاویدالاثر_حاجاحمد_متوسلیان🌷
#سالروز_ولادت
●ولادت : ۱۳۳۲/۱/۱۵ تهران
●اسارت : ۱۳۶۱/۴/۱۴ لبنان
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 بغض و اشک رهبر انقلاب، هنگام تعریف خاطره ای از کتاب #خاطرات شهید علی خوش لفظ
📙 #وقتی_مهتاب_گم_شد
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin