🔸آنقدر آشنا و غریبه به ما گفتند که برای #مجید پول💷 ریختهاند که اینطور تلاش میکند. باورمان شده بود.
🔹یک روز #سند_مغازه را به مجید دادم، گفتم: این سند را بگیر، اگر فروختی همه پولش💰 برای خودت. هر کاری میخواهی بکن. حتی اگر میخواهی سند خانه🏡 را هم میدهم. تو را به خدا به #خاطر_پول نرو❌
🔸مجید خیلی #عصبانی شد😡 و بارها پایش را به زمین کوبید و فریاد زد🗣 «به خدا اگر خود خدا هم بیاید و بگوید نرو🚷 من بازهم #میروم. من خیلی به همریختم😔»
🔹مجید تصمیمش را گرفته بود. یک روز بیقید به تمام حرفهایی که #پشت_سرش میزنند. کارتهای بانکیاش💳 را روی میز میگذارد و #جیبهایش را خالی میکند. تا ثابت کند هیچ پولی در کار نیست❌ و ثابت کند چیز دیگری است که #او را میکشاند😊 و می رود
#شهید_مجید_قربانخانی
#خدای_سازمانی
📍مجاهد بود. دختر مجاهد. 18 سال بیشتر نداشت.
لباس #نظامی گشادی تنش کرده، اسلحه🔫 دستش داده بودند تا با عضویت در "ارتش آزادیبخش ملی ایران"، با #حکم صدام حسین و حمایت ارتش بعث عراق، خاک ایران را مورد #حمله و #تجاوز قرار دهند.
آمده بودند تا مثلا #ملت ایران را #نجات دهند و سایۀ حکومت پلید بعث😡 را بر سر ایران 🇮🇷بگسترانند!
🗓جنازهاش افتاده بود وسط جادۀ "اسلام آباد غرب". زیر آفتاب☀️ داغ مرداد ماه 1367، سوخته و سیاه شده بود.
_وقتی وسایل داخل #جیبهایش را درآوردند، دیدند یک دفتر کوچک📁 با خود دارد.
🔖خاطرات روزانهاش را تا قبل از حملۀ "فروغ جاویدان" و گرفتار شدن در #کمینگاه "مرصاد"، نوشته بود.
🗒یکی از روزهای #قبل از عملیات، در #پادگان_اشرف، در زندگی زیر سایۀ مریم و مسعود رجوی، نوشته بود:
🗓"متاسفانه امروز صبح نمازم #قضا شد، باید بروم از #مرکزیت سازمان طلب مغفرت کنم!"😳
و خدا ... هیچ نبود برایش، جز مریم و مسعود!
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin