eitaa logo
بسم الله القاصم الجبارین
3.1هزار دنبال‌کننده
123.1هزار عکس
129.2هزار ویدیو
212 فایل
﷽ ڪد خدا را بـرسانید زمـان مستِ علے اسٺ مالڪ افـتاد زمـین تیـغ ولـے دستِ علے اسٺ #انتقام_سخت ✌️🏻 #شهادتت_مبارک_سردار_دلها 💔
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
؛ رفتیم خونه شهیده ، برادرش از لحظه ای میگوید که ... ✍شیخ فتحی ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
📌 🔆شهیدی که جای قبر شهید گمنام دفن شد. ✨شانزده سال بیشتر نداشت که دوندگی کرده بود که برای روستایشان شهید گمنام بیاورند. اسم نوشته بود، یک بار بهشان گفتند نمی‌شود. یک بار گفتند میشود ولی باید بروید توی نوبت. منتظر بود که نوبتشان شود. آخر سر گفته بود شما عرضه آوردن یک شهید را هم ندارید. 🍂جای شهید گمنام را آماده کرده بود، پایین قبرستان روستا. آستین بالا زده بود که روستا را از گمنامی در آورد. تلاشش بالاخره نتیجه داد. وقتی که خبر شهادتش همه‌جا پخش شد، روزنامه‌ها تیتر زدند؛ تشييع شهیده در روستایی که شهید نداشت. 📝 راوی: زهرا یعقوبی 🥀 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
📌 باشه برو ✨زهرا همه کاره ی خونه بود، سواد دارمون بود، قسط های وام و درس و مشق برادر هاش با اون بود. سرش بود و رخت و لباس شستن و کارهای خونه. اصلا دوست و رفیقی نداشت، هوایی اینجا و اونجا رفتن نبود، اولین بار بود که اینطور اصرار داشت بره مشهد یک طوری چشماش نگام می کرد که انگار داشت، التماس می کرد 🌿برا مشهد باید می رفت کرمون و از اونجا با خاله اش می رفت، خیلی بهش عادت داشتم نمی تونستم خونه رو بدون زهرا ببینم. مادرش گفت حالا قبول کن بره خیلی دلش هوای امام رضا کرده... سرتاسرسال همراه مادرش برا گلچینی رفته بود بهش حق دادم بره یه زیارتی بکنه و دلش باز بشه . قبول کردم...از مشهد که برگشت شد نزدیک سالگرد حاجی. سالها قبل از تلویزیون گلزار کرمان رو می دید و حسرت می خورد، چند روز مونده بود به سالگرد گفت، اگر برگردم راین برای مراسم حاجی نمی تونم دوباره برم کرمون. 🌱ما هم می دونستیم خیلی دوست داره بره سر مزار حاجی، مانع موندنش نشدیم. از اون روز مدام با خودم میگم زهرا بابا، رفتی پیش امام رضا از آقا چی خواستی؟ 📝راوی: رحیمه ملازاده 🥀شهیده زهرا شادکام ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
📌 خیمه‌گاه 🍃موکب کوچکی بود. یک جورهایی خانوادگی بود. زن و بچه و پیر و جوان. اسمش را گذاشته بودند خیمه‌گاه. هر روز روغن جوشی می‌دادند. پولش ذره ذره جور شده بود. مثل خمیر که کم کم ترش می‌شود، کم کم ور می‌آید و بعد زیاد می‌شود. آخرش هم توی انفجار اسماعیلش شهید شد و مرتضایش مجروح. و نوجوان‌هایش فردای انفجار دعوا می‌کردند که: «چرا موکب رو راه نمی‌ندازین. اون نامردا فکر می‌کنن ما ترسیدیم» 📝راوی: محدثه اکبرپور 🥀شهید اسماعیل عرب 🍂مجروح مرتضی عربزاده موکب خیمه گاه (روستای گورچوئیه) ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
📌 «کاسبی یعنی این» 🌼فصل گل‌های نرگس که می‌رسید می‌رفت در مسیر گلزار شهدای کرمان و گل می‌فروخت. حالا چند سالی بود که به قول خواهرش کاسبی‌اش خراب شده بود؛ نرگس‌ها را ارزان می‌فروخت؛ ارزان‌تر از همه‌. خواهرش شاکی شد که چرا اینقدر ارزان می‌فروشی؟! جواب داده بود: «شاید بخوان ببرن سر قبر حاج‌قاسم سلیمانی» 📝 راوی: محدثه اکبرپور 🥀شهید نعمت‌الله آچک‌زهی(شهدای اتباع افغانستانی) ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
📌 حال و هوایی دیگر 🌿چفیه را روی صورتش انداخته بود و سینی خرما را گذاشته بود روی سرش. چشمم که به او افتاد برای لحظه ای مسیر پیاده روی کربلا برایم تداعی شد، زل زدم به سمت گلدسته های مسجد که کنار قبر حاج قاسم بود، یاد حرم حضرت عباس افتادم... ✨کنار سینی خرما به هوای کربلا ایستادم دنبال شباهت هایی بودم بین اینجا و آنجا. که همشهری اش جلو آمد گفت: ((حسن چفیه ات رو بردار... سرت رو بگیر بالا.)) خندید و گفت: ((امروز رو می خوام نامحرم نبینم و نامحرم هم من رو نبینه.)) 🥀شهید حسن محمد آبادی 📝راوی:رحیمه ملازاده ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
📌 قربانی ✨از ابتدا ساکت و آرام نشسته‌ بود. هر از گاهی دستمال سفیدش را بالا می‌آورد و زیر پلکش می‌گذاشت. تا اینکه برادر سمانه وسط صحبت‌هایش گفت: «سمانه خیلی به پدرم وابسته بود و همیشه نگران سلامتیش بود» یکدفعه همان آدم ساکت چند دقیقه پیش؛ بدون هیچ مقدمه‌ای و با بغضی کشنده پرید وسط حرف پسرش: «خیلی دوسِش داشتم...» و برای چند ثانیه سکوت کرد. داشتم از درون متلاشی می‌شدم.🥺همیشه دیدن بغض مرد از هر چیزی برایم سخت‌تر است. بریده‌ بریده ادامه‌داد: «دخترم خیلی دلسوز بود.صبح زنگش زدم روز زن رو بهش تبریک گفتم،که ظهر اینجوری شد.» دستمالش را زیر عینکش فروکرد. نمیدانم چطور در عرض چند ثانیه خودش را جمع کرد و محکم گفت: «خداقبول کنه. سمانه دعوت شده بود.خوشحالم به آرزوش رسید.» 🥀شهید سمانه رجایی نژاد ✍نویسنده: فاطمه زمانی ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
📌 «بالاترین عکس» 🔹برادر نعمت الله به قاب عکس حاج قاسم روی دیوارشان اشاره کرد. یک جایی نزدیک سقف. باید گردنم را خیلی بالا می‌بردم تا حاج قاسمِ خانه‌ی نعمت الله را می‌دیدم. انقدر که انگار می‌خواهم آسمان را نگاه کنم. برادرش گفت: «ببینید عکسش رو گذاشتیم کنار عکس پدرمون، برامون مثل پدره» 🥀شهید نعمت‌الله آچک‌زهی افغانستانی_اهل تسنن ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
📌 بزرگ شده ام 🌱میان زخمهایش گفته بود می خواهد در آینده افسر شود. 👮‍♂افسر آینده کشورمان از زخمهایش گذشت و بلند شده است، افسری که قبل از گرفتن درجه، مجروح شد! باید کم کم خبر شهادت محمدعلی را به او می دادند، گفتند:(( شهید آوردن گلزار یزدان آباد.))🥀 الیاس بی معطلی گفت:(( وقتی رفتین استقبالش، ازش بخواید محمد علی زودتر از آی سی یو مرخص بشه! )) همه نگاهش می کردند. دایی(پدر محمدعلی) کنار گوشش گفت:((ممدعلی رفته، همون روز شهید شد، نگفتیم چون حالت خوب نبود. )) الیاس جا خورد. ماتش برده بود، 😭بلندبلند گریه کرد و گفت:(( چرا همون روز بهم نگفتین؟ ... مگه بی تابی از من دیدین؟ فک کردین اونقدر بزرگ نشدم که بتونم تحمل کنم؟!)) 📝راوی:رحیمه ملازاده مجروح الیاس ایزدی ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
📌 بادکنک های رنگی 🌱پدرش گفت ما هر سال از مشهدیکبار برای سالگرد خودمان را می رسانیم سر مزار، یکبارهم اربعین قبل از کربلا؛ امسال قرار نبود که بیاید آمدنش یکدفعه ای شد نمی دانم بادکنک ها را کی خریده !🎈 بعد که از خودش پرسیدم چرا بادکنک ؟گفت من هم مانند شهید فائزه رحیمی دانشجو معلم هستم به بچه ها باید درس بدهم بادکنک آوردم سر مزارحاج قاسم برای بچه ها تنفگ و شمشیر درست کنم تا اولین درس دادنم را مبارزه با اسرائیل یادبدهم ✍نویسنده :حانیه کویری ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
📌 «گل های سرخ» 🍃یکی یکی کاور شهدا را باز می کردیم و مشخصات ظاهریشان را می نوشتیم.توی جیب ها و کیف هایشان دنبال کارت شناسایی می گشتیم و اگر نداشتند می نوشتیم«مجهول الهویه» و شماره گذاری می کردیم و می فرستادیم پزشکی قانونی. 🔹زیپ نهمین کاور را باز کردم.یک دختر تقریبا ۱۲ ساله با لباس سفید گل گلی که گل های قرمزش میان رد خون ها گم شده بودند.ترکش ها بدن کوچک و نحیف دخترک را آنقدر آزرده بودند که بدون دست زدن هم می توانستم استخوان های خرد شده را حس کنم.یکی از بچه ها داد زد:«یا رقیه» و صدای گریه توی سردخانه پیچید. من اما نباید گریه می😭 کردم.سر تیم بودم و کمرخم کردنم کارها را لنگ می کرد؛پیکر شهدا نباید روی زمین می ماند.بغضم را به زحمت فرو دادم و اشک هایم را قسم دادم که نریزند. بچه ها را دلداری دادم و آرام کردم. آخرین پیکر که راهی پزشکی قانونی شد، رفتم سمت گلزار.از بین گیت ها به سختی رد شدم و خودم را رساندم به آغوش حاج قاسم.جایی که بغضم باید سر باز می کرد و رازهای دلم بر بلا می شد.🥺 📝راوی: جوادعسکرپور_پرستار، مدیر فرهنگی دانشگاه و مسئول سردخانه در شب حادثه ✍نویسنده: مهدیه سادات حسینی ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 عاقبت ازدواج ایرانی با افغانستانی ❇️ اشرف دهنوی، شهیدهٔ حادثه کرمان و دارای همسری بود که در این حادثه، به همراه نوه ۴ ساله خویش(نازنین فاطمه عزیزی) با ، سعادتمند شدند. 🔸 روایت بخشندگی عجیب این کودکِ شهید (دارای مادرِ ایرانی و پدرِ افغانستانی) را ببینید. 🇦🇫 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
📌 حساااابی... 🥀بعد از شهید شدن رفیقش، دل و دماغ هیچ چیز را نداشت. هر غذایی دوست داشت، پختم. هر چیزی که خوشحالش می‌کرد، خریدم. روی اسم امیرحسین حساس شده بود. حتی با احتیاط اسم خودش را صدا می‌زدم. ✨آخر سر به رفیق شهیدش متوسل شدم که یک جوری خوشحالش کند. خیلی از دعایم نگذشته بود که محمدحسین، گوشی به دست و لبخند به لب آمد سمتم: «مامان! اینو ببین!» 📱صفحه گوشی را نگاه کردم. یک آسمان با موشک، نور باران شده بود. من مات لبخند محمد حسین بودم که گفت: «مامان! ببین چه انتقامی گرفتیم. همینه، خودشه. کوبوندیمشون. اونم حساااابی.» 📝راوی:خانم دباغی نژاد، مادر محمد حسین ملازاده. همکلاسی شهید امیرحسین دهدهی. ✍نویسنده زهرا یعقوبی ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
📌 مرد خطاط 🌿مرد، دست کودکش را گرفت و به سمت موکب خطاط آمد. خطاط پرسید:چه بنویسم؟ مرد نگاهش به مکان انفجار💥 بود.اشکش غلتید، آه کشید و زمزمه کرد(یا حسین) 🌱مرد خطاط نوشت، یا حسین. 📝راوی:رحیمه ملازاده ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
📌 این چشم‌های پر از انگیزه حریف می‌طلبد. 🔹بیست روز از حادثه گذشته و او هنوز مهمان تخت بیمارستان بود. شکاف پیشانی‌اش خوب شده و بخیه‌ها را کشیده بودند. دست جراحی شده‌اش هم به لطف خدا حرکت می‌کرد. فقط مانده بود درد استخوان له‌شده‌ی پایی که چندین بار جراحی شده و امانش را بریده بود . درد اوج که می‌گرفت، زنجیر نقره‌ی سوغات کربلا را سفت توی مشتش می‌فشرد و یا امام حسین غلیظی می‌گفت. همین که درد، آرام می‌گرفت، به زنجیر توی گردنش بوسه‌ای می‌زد و رنگ زرد صورتش، صورتی می‌شد و چشم‌هایش می‌درخشید و به حرف می‌آمد. 🍃از شغل آینده‌اش جوری حرف می‌زد که گمان می‌کردی آزمون استخدامی داده و پذیرفته شده و فقط مانده از بیماستان مرخص شود و به محل کارش برود. جانبازی در شانزده‌سالگی و ساچمه‌های جاخوش کرده توی بدنش را هم مانعی نمی‌دید. 🔸فقط انتظار ایستادن روی پایش را می‌کشید تا با تمام توان دوباره در مسیر هدف و انگیزه‌اش قدم بردارد. 📝راوی :زهره نمازیان جانباز شانزده ساله ابوالفضل کمالی ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
📌 . 🌿همسرم‌ شب‌ها کار می‌کرد. پاکبان بود اما صبح‌ که به خانه می‌آمد تازه کار بعدی‌اش شروع می‌شد. بنایی شغل دومش بود. 🏡این خانه و سرپناه را هم خودش با دست‌های خودش برای من و بچه‌ها ساخت و رفت. در و دیوارهای اینجا پر از صدای زیارت عاشورای همسرم است. زیارت عاشورا را حفظ بود به من هم توصیه می‌کرد زیارت عاشورا را حفظ کنم و همیشه بخوانم نگران سلامتی‌اش که می‌شدم به او اعتراض می‌کردم، می‌گفتم: «نمیخواد اینقدر کار کنی! من که راضی نیستم خودت رو اینقدر تو زحمت بندازی، بچه ها هم راضی نیستن. نمی‌خوای یه خورده به فکر سلامتیت باشی؟» 🌱در جواب من می‌گفت: «نگران من نباش، من طوریم نمیشه، شب‌ها که میرم سرکار، چندبار تا صبح زیارت عاشورا می‌خونم. مطمئن باش اتفاقی برام نمی‌افته.» 📝به روایت همسر شهید ماشاالله صفرزاده ✍به قلم اعظم رنجبر ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
📌 شوخی‌شوخی، جدی شد. ✨پیاده‌روی اربعین، کفش‌هایش را درمی‌آورد و بندها را بهم گره زده و دور گردنش می‌انداخت. تمام مسیر نجف تا کربلا را. به موکب‌هایی که کمک احتیاج داشتند دستی می‌رساند. چه عراقی چه ایرانی. مریضه‌ی موکب عراقی را گفت لای پتو گذاشتند و با یک نفر دیگر، پتو را مثل برانکارد گرفتند و به درمانگاه رساندند. 🔹شب سیزدهم دی‌ماه، توزیع شام موکب شهدای مقاومت در گلزار شهدا تمام شده بود و بچه‌ها خسته، گوشه و کنار آشپزخانه نشسته‌بودند. رضا از راه رسید و دیگ‌ها را با سر و صدا جلو کشید و شروع به شستنشان کرد. با هر رفت و برگشت دستش، با هیجان می‌گفت: «ما از شهدا جا نمونیم صلوات» 🥀«ما به شهدا ملحق بشیم صلوات» بچه‌ها می‌خندیدند و صلوات‌ها را شوخی‌شوخی محمدی‌پسند می‌فرستادند. هیچ‌کدام فکرش را نمی‌کردند چند ساعت بعد، رضا به جمع شهدا برسد. ☘تازه می‌فهمیدند که رضا از ته دل می‌گفت نه از سر شوخی و خنده. 🥀شهید رضا اکبرزاده 📝زهره نمازیان ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
📌 یک نفر 🌿از لحظه‌ای که وارد خانه‌شان شدم تصویر روی بنرهای سیاه را، شبیه یکی از شهدای مدافع حرم می‌دیدم. به چشمم شبیه شهید مصطفی صدرزاده می‌آمد. 🔹همین که پدر، پسرش را برایم روایت کرد، قاب عکسی از شهید عبدالمهدی مغفوری که در حال وضوگرفتن بود و لبخندی به لب داشت پیش چشمم آمد. این‌ها با اینکه این همه با هم فرق دارند اما چقدر شبیه همند؛ انگار به هم کشیده‌اند! 🌱انگار زندگی‌شان را با یک نفر میزان کرده‌اند. نگاهشان را، لبخندشان را... 🥀شهید رضا اکبرزاده 📝زهره نمازیان ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin