#روایتِ_یاران
💯وقتی توی جزیره بودهاند؛ #جزیره_مجنون
آنهایی که آن لحظات یا کمی بعد با حمید بودهاند میگفتند نزدیک پل و با انفجار یک #خمپاره_شصت شهید شده.
یکی از دوستانش تعریف میکرد که «حمید تمام مدت در حالی که فقط بیسیمچیاش همراهش بود، در طول #سیلبند قدم میزد. دستش را هم گذاشته بود روی کمرش و چون #قدش بلند بود، سرش را کمی پایین گرفته بود که عراقیها نزنندش.
انگار داشت توی باغ گردش می کرد؛
جلوی هر سنگری میایستاد، #احوالپرسی میکرد، وضع مهمات را میپرسید و میرفت جلوتر. بعد از منفجر شدن خمپاره ما دیدیم بیسیمچی حمید تنها برگشته، رفتیم سراغ حمید آقا دیدیم پیکرش را کشیدهاند توی یک گودی که داخل سیلبند کنده بودند. سینه و سرش پر از ترکش بود و یک پتوی سربازی کشیده بودند رویش که به قد او کوتاه بود. پوتینهایش مانده بود بیرون و پاشنههایش توی آب بود. از آن طرف عراقیها آتششان را چند برابر کرده بودند. خیلی از بچهها سعی کردند جنازه را بیاورند عقب، اما هرکس میرفت میزدندش.💔🌿
ما تصمیم گرفتیم هر طور هست حمید را بیاوریم عقب که آقا مهدی پیغام فرستادند اگر میشود جنازههای دیگران را هم آورد این کار را بکنید. اگر نمیشود، حمید هم پیش بقیه شهدا بماند.»
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin