*﷽*
در مکتب شهادت
در محضر شهدا🌷
دفترچه خاطرات📝
#شهیدمحمدعلی_دولت_آبادی
مراسم تشیع و تدفین که تمام شد وهمه رفتند، من مانده بودم سرخاک تا کمی با برادرزاده ام خلوت کنم
اطراف خلوت شده بود و دیگر از آن ازدحام خبری نبود.
پس از آنکه کمی اطراف مزار را تمیز کردم سرخاک نشستم که خانمی مسن با دمپایی ولباسهایی مندرس نظرم را جلب کرد که سرخاک محمد داشت گریه میکرد.
من هر چه به چهره اش نگاه کردم او را نشناختم ، کنار او نشستم وپس از انکه آرام شد از او پرسیدم :خانم شما محمدعلی(شهیددولت آبادی) را از کجا میشناسی؟
گفت : من همیشه در پارک جنب کلانتری 120 سید خندان می نشینم.
محمد هر وقت از آنجا با موتورش رد میشد می ایستاد و از من می پرسید :خاله کسی اذیتت نمیکند؟
چیزی لازم نداری؟ بعد کمکی به من میکرد و کمی با من حرف میزد ومیرفت.
خاله گفتنش خیلی بدلم می نشست. جایی که امثال ما را کسی تحویل نمیگیرد او همیشه با مهربانی با من حرف میزد.
او گفت:از دیروز که عکسش را دیدم وفهمیدم که شهید شده اصلا حال خودم را نمی فهمیدم و انگار دنیا روی سرم خراب شده و امروز اط جلو کلانتری با مردم خودم را به بهشت زهرا رساندم تا در مراسم تدفین او شرکت کنم و کمی در کنار مزارش آرام بگیرم.
#یادعزیزش_باصلوات
🎤 راوی عمه شهید